وقتی در آن کوچهی تنگ و قدیمی با بچههای همسایهها بازی میکرد، هنوز عضو مهم گروه بود. غروری که وی از بابت این عضویت داشت چنان زیاد بود که آن را پیوسته به رخ همکلاسیهایاش میکشید. ارتباطی که وی با این گروه داشت به بازی یهقلدوقل و هفتسنگ و فوتبال ختم نمیشد، حتی محدود به خلوتکردنهای معصومانهشان هم نمیشد.او حتی با بچههای گروه جنگبازی هم میکرد، و اتفاقن این بازی از بازیهای محبوباش بود. در این بازی باید سریع بدوی و عضلههای قویای داشته باشی، همچنین باید رفتاری خشن و وحشیانهای داشته باشی.یک روز از مدرسه که برگشت خیلی شاد بود، چون تعطیلات تابستانی شروع شده بود. همیشه آخرهای سال تحصیلی همین کار را میکرد؛ لباس مدرسهاش را درمیآورد و تیشرت گلگلی و شلوارک سفیدش را میپوشید. تن کشیده و قلمیاش زیبا و متناسب و پرانرژی به نظر میرسید، درست مثل همهی تنهای سالم نوزده سالهی دخترانه.او و برادرهایاش داشتند آماده میشدند که بروند بازی. برادر کوچکاش سنگهایی را که قبلن جمع کرده بود میآورد و برادر بزرگتر میلهها و تیرکمانها را، و بعد میرفتند توی کوچه تا جنگبازی کنند.آنها با شوق از این کوچه به آن کوچه دویدند و اصلن متوجهی گذشت زمان نشدند ، متوجه نشدند که زمان چه سریع گذشت. عصر که شد مادرشان خواهر کوچک را فرستاد دنبالشان تا برشان گرداند خانه.وقتی به خانه برگشتند کاملن نفسبریده و خاکآلود بودند.بیتوجه به موهای ژولیده و صورت و دست و پا و لباسهای کثیفشان، با سر و صدای زیاد و شاد وارد خانه شدند. پدرشان توی راهرو نشسته بود، و عجیب بود. ساکت و خاموش نشسته بود و سرش پایین بود، انگار که غرق فکرکردن بود. دست و رویشان را شستند و عصرانه را خوردند. همینکه برادرهایاش رفتند اتاق خوابشان، مامانش او را از توی راهرو صدا کرد. پدر بلند شد و رفت آشپزخانه.مادرش دوستانه پرسید «بازی چهطور بود؟» یکنفس جواب داد «خیلی حال داد ، ما بردیم. فتحی زمین خورد و از سرش خون اومد. سمیر هم من رو زمین انداخت اما محلاش ندادم. فردا مرحلهی فینال بازی ماست. میخواییم ببریماش.»مادر گفت «خوبه، خوبه» تا بتواند او را ساکت کند. بعد خیلی جدی ادامه داد «امروز ابومحمد مغازهدار و فهمی سبزیفروش اومدن با پدرت حرف زدن.»«چی میخواستن؟»«به پدرت گفتن که تو بزرگ شدی و …»مادر برای لحظهای ساکت شد و بعد دختر پرسید «که چی؟»«سینههات بزرگ شدن. اونها ناراحت میشن که تو تیشرت میپوشی و توی خیابونا با بچهها اینور و اونور میدویی.»«چی؟»«دلال از الان به بعد، نمیری خیابون. این رو پدرت گفته . و، از الان به بعد، تیشرت پوشیدن ممنوعه. این لباسها رو میدی به برادرت.»دلال، زخمخورده، داشت اعتراض میکرد «اما مادر من دوست دارم بازی کنم، دوست دارم تیشرت بپوشم. آخه اینها چه ربطی به…» مامانش پرید وسط حرفاش «بحث تمومه. نمیخوام یه کلمه هم ازت بشنوم.» بعد اتاق را ترک کرد.دلال برای لحظهای ایستاد انگار که پایاش را بسته باشند. خودش را کشاند به حمام و در را قفل کرد. نشست کف زمین و انگار نمیتوانست فکر کند. بعد ناگهان بلند شد و تیشرتاش را درآورد و به خودش توی آینه نگاه کرد. دستهایاش را برد روی سینهاش، زیر انگشتهایاش دو جوانهی کوچک و گرد را حس کرد. به یاد آورد که ابومحمد هفتهی پیش تلاش کرده بود تا اینها را لمس کند. نتوانست احساساتاش را کنترل کند، خودش را با تیشرت پوشاند و بغضاش ترکید و اشکها سرازیر شدند. سمیعه اطعوت – ترجمه حمید پرنیان فرستنده توماج روستا
0 views
Date: November 25, 2018