آواز عشق

0 views
0%

باور نمی شد؛تا چند روز پیش فکر نمی کردم به این زیبایی و جذابیت باشه و با این اندام رویایی ولی الان روی تخت دراز کشیده بود و من پایین تخت نشسته بودم و داشتم بازوهای سپید و سردش رو با خجالت پایان می بوسیدم.کم تجربه بودم و فکر می کردم که هر لحظه ممکنه اعتراض کنه به رفتارم و از طرف دیگه حسم بهش این قدر قوی بود که فکر می کردم اگه به جسمش فکر کنم به حسم خیانت کردم. هنوز یه ماهی بیشتر از آشناییمون نمی گذشت.روز اول رو خیلی خوب یادمه.من توی یه آموزشگاه رانندگی مربی بودم و همزمان درس هم می خوندم.مدیر آموزشگاه معمولا مشتریای خصوصیش رو به من می سپرد برای آموزش دادن. پری از اقوام دورشون بود،شوهرش فوت کرده بود و با دختر کوچکیش زندگی می کرد.سی سالش بیشتر نبود و توی یه اداره دولتی کار می کرد.روزای آخری بود که توی آموزشگاه کار می کردم چون یه شغل دولتی پیدا کرده بودم و باید آموزشگاه رو رها می کردم.به منشی سپرده بودم که دیگه برام کارآموز نذاره وقتی مدیر آموزشگاه زنگ زد و گفت که یکی از اقوامشون رو باید آموزش بدم اولش طفره رفتم که اصرار کرد و گفت این یکی رو باید قبول کنی.رفتم پیشش و پروندش رو گرفتم و خود مدیر هم توضیح داد که شوهرش فوت کرده و خیلی شخصیت خوب و خاصی داره.شماره همراهش رو واسه هماهنگی از مدیر گرفتم و همون روز بهش زنگ زدم.به ظاهر خیلی زمخت میومد و واسه فردای اون روز قرار گذاشتیم جلوی آموزشگاه. اون شب خیلی بهش فکر کردم و به قیافش ولی فقط از سر کنجکاوی وگرنه عادت نداشتم به کارآموزام نگاه بدی داشته باشم نه این که اهل سکس و دختربازی نباشم فقط به این دلیل که همیشه منتقد رفتارهای بیمارگونه مربیای دیگه بودم و اعتراض می کردم که همش به دنبال تورکردن خانم و دخترای مردم نباشین.حس بدی بود وقتی فکر می کردم منم دارم شبیه اونا می شم و گاهی این طوری می شد و زود پشیمون می شدم از رفتارم و خودم رو کنترل می کردم. روز اول با خانم داییش اومده بود تمرین رانندگی.یه مانتوی سفید راه دار پوشیده بود با یه شلوار مشکی.تی شرت نارنجیش از زیر مانتوش پیدا بود؛البته اینا رو بعد این که مانتوش رو درآورد و گذاشت صندلی عقب متوجه شدم. صورت سفید و دانشینی داشت البته نه اون قدر که جذبش بشم.فقط به این فکر می کردم که زود این ده جلسش تموم بشه و من بتونم با آموزشگاه تسویه حساب کنم.روز اول فهمیدم که توی دانشگاهی که من درس می خونم دانشجو بوده.راستش بیشتر به حرف زدن و حاشیه رفتن گذشت تا تمرین رانندگی.اما از حق نگذریم من دوسالی بود که بهترین مربی آموزشگاه بودم و آمار قبولیم از همه بالاتر بود و کارم رو خوب بلد بودم. اون روز وقتی بعد آموزش رفتم دفتر آموزشگاه با نگاه سنگین و معنادار منشی(که مرد بود و مجرد و…)و چندتا مربی دیگه روبرو شدم .منشی لبخند مرموزی زد و گفت عجت تیکه ای تور کردی یکی دیگه می گفت حتی دیگه صیغه هم نمی خواد و…بدم میومد ازشون که همه خانم ها رو به شکل یه هرجایی بالقوه فرض می کردن که فقط کافیه پیلشون بشی تا بهت پا بدن.وقتی فهمیدم که نگاه کارکنای آموزشگاه به پری چطوریه خیلی نگرانش شدم؛چون مطمئن بودم که براش نقشه می کشن و این قدر توی کارشون خبره بوده که تا طرف متوجه می شد می دید داره روزی نیم ساعت به تلفن منشی آموزشگاه جواب می ده به بهانه این که مربیت خوبه یا بد؟چطوری باهات کار می کنه و …این قدر ادامه می داد تا مخش رو بزنه. خلاصه میخواستم یه جوری به پری برسونم که آموزشگاه نره و اگه کاری داره من براش انجام بدم.ساعت تمرین رو طوری تنظیم کردم که بتونم برم دم خونش سوارش کنم که مجبور نشه بره آموزشگاه.روم نمی شد مستقیما بهش بگم و ازش بخوام آموزشگاه نره و به تلفناشون جواب نده به همین دلیل یه نامه براش نوشتم و خیلی مودبانه متوجهش کردم.فردای روزی که نامه رو بهش دادم رفتارش باهام خیلی عوض شد؛باهام راحت حرف می زد و از نگاه بد دیگران شکایت داشت؛از همسایه روبروشون گرفته تا راننده سرویس دخترش و… حالا دیگه این شهامت رو داشتم که مستقیم نگاهش کنم زیبا بود به خصوص چشم ها و ابروهای پرپشتش.قدش بلند بود و کشیده. کم کم این قدر باهام صمیمی شده بود که گاهی به جای یه ساعت و نیم قانونی آموزش،چندین ساعت باهم بودیم و دور می زدیم و درددل می کردیم.تا این که یه روز از خواستگاراش گفت و ازم خواست که توی انتخاب کمکش کنم. حسم نسبت بهش طوری بود که واقعا دوست داشتم کمکش کنم و همین کار رو هم کردم.حتی براش تحقیق می کردم که خواستگارش چطور آدمیه و…ولی خیلی طول نکشید که فهمیدم اون ازدواج نمی کنه.این قدر ذهنیتش از شوهر سابقش خراب بود که فکر می کرد همه مردا ظالمن و بد دل و… نمی تونست تصمیم بگیره و مجرد بودن رو با پایان مشکلاتش ترجیح می داد.ارتباط ما بعد این که تمرینش تموم شد با پیامک ادامه داشت و بدجوری به هم عادت کرده بودیم.حسی در من بیدار شده بود که متاهل بودنم رو فراموش کرده بودم و برای اولین بار عاشق شدم.نمی دونم تعریف شما از عشق چیه ولی این حس،چند سالیه که من رو اسیر خودش کرده و حتی یه لحظه هم آرومم نذاشته. بعد گرفتن گواهی نامش برای اولین بار باهم بیرون رفتیم و شرایطم رو بهش گفتم.البته می دونست که متاهلم ولی خواستم تاکید کرده باشم.قرار گذاشتیم که دیگه به هم پیامک ندیم و همه چی تموم بشه.اما چندروزی بیشتر نگذشت که فهمیدیم نمی تونیم و باز روز از نو و روزی از نو. عادت هر شبم شده بود که هرشب آخرشب بیام بیرون و بهش زنگ بزنم و آروم بشم.یه شب سرد زمستونی ماشین نداشتم از خونه زدم بیرون و بهش زنگ زدم و راه می رفتم که ناخودآگاه دیدم تا توی کوچشون پیاده رفتم.بهش گفتم که توی کوچه ام و یخ کردم از سرما.به شوخی گفت از پنجره برات چایی می فرستم تا گرم بشی بالاخره راضی شد که به چایی دعوتم کنه برم توی آپارتمانش.اصلا باورم نمی شد و از شدت هیجان سرخی و داغی صورتم رو خودم حس می کردم.از پله ها بالا رفتم و همین شدت تپش قلبم رو به طرز رسواکننده ای بالا برده بود.در آپارتمان رو باز گذاشته بود وقتی داخل شدم صحنه ای رو دیدم که به پایان خوبی ها قسم بعد سه سال هنوزم توی ذهنم موندگار شده. توقع داشتم با لباس رسمی ببینمش اما در این فضای نیمه تاریک هال خونش خوب یادمه که یه پیرهن نصفه آستین سرخ پوشیده بود که یقش تا چاک سینش باز بود و یه دامن مشکی تنگ و کوتاه.موهای خرماییش رو از پشت بسته بود و یه دسته از موهاش روی پیشونیش می رقصید. زبوم بند اومده بود و چند ثانیه ای فقط نیگاش کردم.با اشاره بهم فهموند که دخترش توی هال خوابه و ازم خواست بریم توی اتاق دخترش.یه اتاق پر از عروسک بود با یه تخت خواب بچه گانه.رفت روی تخت به پهلو دراز کشید و منم پایین تخت نشستم و باهم حرف می زدیم.منم توی زندگی شخصیم با یه کوه مشکلات همراه بود و پری خیلی خیلی تئونست بهم کمک کنه.بگذاریم و بگذریم… اون شب فقط نیگاش کردم و با ترس و لرز فط بازوهاش رو می بوسیدم.به نظرم زیباترین خانم دنیا بود.اصلا حس شهوت بهش نداشتم.مسخ شده بودم و فکر می کردم اگه ازش سکس بخوام به خودم و حسم و اون خیانت کردم.اون شب وقتی می خواستم برم توی نگاهش خوندم که دوست داره پیشش بمونم ولی من نمی تونستم. خوب یادم هست که وقتی اومدم بیرون تا خونه پیاده رفتم و گریه زاری کردم. این رفت و آمدهای شبانه چندبار دیگه اتفاق افتاد و هر بار فقط به یه چایی خوردن و حرف زدن و نهایتا چندتا بوسه از طرف من ختم میشد.دوست داشتم اگه قراره اتفاقی بیافته اون شروع کننده باشه تا من عذاب وجدان نگیرم بعدش.تا بالاخره اتفاق افتاد.اون شب رفتم روی تخت و کنارش دراز کشیدم و دستام رو طوری دورش حلقه کردم که ساق دستم روی برجستگی سینه هاش قرار بگیره.دیدم که چشماش رو بسته و به ظاهر آروم و بی خیاله. سرم رو بردم روی سینش و به صدای قلبش گوش کردم؛این قدر تند می زد که فهمیدم حالش از من بدتره. دستای عرق کردم رو گذاشتم روی شکمش و یه کمی برم بالا تا رسید روی سینه هاش.آروم و باخجالت گفتم اجازه هست؟ فقط سرش رو به نشانه مجوز دادن تکون داد.یه سوتین نارنجی پوشیده بود.چند ثانیه ای فقط محو سینه هاش و سوتینش بودم و چاک سینش رو می بوسیدم.سوتین رو دادم بالا و سینه هاش خودنمایی کردن.نوکشون کاملا برجسته شده بود ولی راستش خیلی خوش فرم نبودن و شل به نظر می رسیدن.اما برای آدم عاشق،هیچ چیز خوشایندتر از بودن با دوستش نیست و بقیه همه حاشیه ست حتی سکس. فکر نمی کردم کارم به سکس برسه و فکر می کردم به همون بالاتنه ختم بشه چون از واکنشش خیلی نگران بودم؛نگران از دست دادنش و یا حتی ناراحت شدنش و… اما این طوری نبود و نشد.روش نمی شد چشماش رو باز کنه ولی تمنای وصال رو کاملا دروجودش حس می کردم. شلوار و شورتش رو باهم درآوردم و زیرچشمی واکنشش رو می پاییدم.همه چی خوب و آروم بود. این قدر استرس داشتم که سکسم باهاش چنددقیقه بیشتر دوام نیاورد و ارضا شدم بدون این که به پری لذتی رو منتقل کنم. آدم ضعیفی نبودم توی سکس ولی استرس داشتم و اصلا نمی تونستم تمرکز داشته باشم.اون شب رو کلی ازش عذرخواهی کردم و براش توضیح دادم.اونم گفت که خوشحالم که این قدر جذابیت داشتم که نتونستی خودت رو کنترل کنی. شب بعد که رفتم خونش مجهزتر بودم؛کاندوم تاخیری و یه کپسولای آبی رنگ که اسمش رو یادم نیست. لذت بودن با پری رو هیچ وقت از ذهنم نتونستم پاک کنم.یک سال باهم بودیم و بزرگترین درس این رابطه برای من این بود که سکس بدون عشق،هیچ وقت آدم رو ارضا نمی کنه و باعث می شه آدم هر لحظه به شاخه ای برای نشستن فکر کنه و آخرش هم مثل باد،بی سرزمین و سرگردون باقی بمونه. من هنوزم عاشقشم ولی پری دیگه مال من نیست و یا حداقل من فکر می کنم دلش با من نیست.هم حق داره و هم نداره ولی من هنوز با یه پیامکش این قدر بی تاب می شم که صدای قلبم رو مثل بار اولی که توی خونش دیدمش خودمم می شنوم. این قدر عاشقشم که آرزو دارم سالی چندبار سالگرد تولدش باشه تا من همه شهر رو دنبال خرید یه کادوی تک براش زیر و رو کنم.آخه ازش قول گرفتم که کادوی تولدش رو تا همیشه ازم قبول کنه.ببخشید اگه توی داستانم از سکس خبر چندانی نبود و یه کمی آخرش شعار دادم و نصیحت کردم.شهوت و سکس یه بعد وجود انسانه؛ولی فقط یه بعد بقیش عشقه که می تونه به این سکس معنا بده.برای به دست آوردن دوباره پری هنوز هم امیددارم و شاید تنها امید و بهانه برای ادامه…پایدار و تندرست و عاشق باشید و بمانیدنوشته بی سرزمین تر از باد

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *