آژانس تاکسی و خانم حشری

0 views
0%

سلام به دوستان وقت به خیر من امیرم. تا حالا میشه گفت پایان داستانهای بچه ها رو خوندم اکثراً جالبو مهیجن. من کاری به راست و دروغ ندارم ولی چون خودم سعی میکنم تو زندگیم دروغ نگم،نگاهم به این داستانها همش مثبته. داستان من مال سال 83 است. الان 28 سالمه اون سال من تازه از خدمت سربازی ترخیص شده بودم و بیکار بودم،تا اینکه رفتم یه ماشین قسطی خریدمو رفتم تو یه آژانس مشغول شدم، راستی من اهل تهرانم. آژانس تو حوالی میدان جمهوری بود. یه روز نوبت من شد ومن رفتم سرویس که از قضا خونه نزدیک آژانس بود. تا رفتم دیدم یه خانم سفید رو و لاغر و واقعا زیبا سر کوچه ایستاده وبچه به بغلم هست. گفتم خانم شما ماشین میخواستین گفت بله. سوار شد بچش مریض بود کمتر از 1سالم نداشت بچه اش. گفت میرم خیابون شادمان اونجا دکتر بچش مطب داشت.رفت دکتر ومن منتظر شدم تا بیاد. وقتی اومد گفت بچه ام میشه تو ماشین باشه من برم داروهاشو بگیرم؟ گفتم نه خانم بشینید خودم میرم براتون میگیرم،میترسم گریه زاری کنه. اونم با کمی تعارف قبول کرد. من رفتم که داروهاشو بگیرم،ولی چشمم بر حسب نگرانی به ماشین بود ولی اون دیوونه فکر میکرد دارم به اون نگاه میکنم. وقتی برگشتم دیدم 2تا شوکلات گذاشته رو کنسولی ماشین. من تشکر کردم ،اون گفت شما لطف کردی اونوقت تشکرم میکنی؟ منم کمی خجالت کشیدم گفتم خواهش میکنم ،من که کاری نکردم. دردسرتون ندم اون شد باب آشنایی. وقت پیاده شدن ازم خواست که تلفنمو بدم که هر وقت خواست بره بیرون به من بزنگه. گذشت تا دو شب بعد دیدم موبایلم زنگ خورد تا برداشتم دیدم خودشه ولی خودمو زدم به اون راه گفتم شما گفت منم خانم(ل) احوالپرسی کردمو گفتم در خدمتم. گفت میخوام برم چند جا میشه بیایی؟ گفتم بله و رفتم. تارسیدم دیدم سر کوچه ایستاده ولی بدون بچه اش، بدون هیچ مکثی نشست جلو و یه سلام علیک گرمی باهام کردو گفت بریم امشب دلم گرفته بود گفتم برم یه دوری بزنم که یاد شما افتادم. پرسیدم کجا تشریف میبرین؟ گفت نمیدونم هر جا که دل خوشه. من کاملا محترمانه حرف میزدم ولی اون صمیمانه وکمی لاتی. تو راه از وضعیت خانوادگیش پرسیدم گفتم مگه همسر ندارید ؟گفت دارم ولی نظامی تو منطقه خدمت میکنه فقط شبه جمعه ها میاد خودشو خالی میکنه و شنبه میره، بعضی وقتا 2هفته یک بار میاد. من جا خوردمو کمی نشون دادم که دارم خجالت میکشم ولی اون میخندید وادامه میداد حرفاشو. از خودش پرسیدم گفت من لیسانس زبان دارم والانم معلم زبان تو دوتا مدرسه دخترونم. گفت چه خوب شد پرسیدی میتونی صبح ها بیای دنبالم منو ببری و ظهرها برم گردونی من ماهیانه حساب میکنم. منم از خدا خواستم گفتم چرا که نه ،که ای کاش میگفتم نه. یه مدتی این رویه ادامه داشت تا ما خیلی صمیمی شدیم همدیگرو با اسم صدا میکردیم ولی اون 6سال از من بزرگتر بود و اجازه میداد که هر شوخی باهم بکنه. تا کمی لایی میکشیدم میگفت امیر کیرم تو دهنت،من گفتم از کی مایه میزاری،توکه نداری میگفت پس کسم تو دهنت. منم میخندیدمو به شوخی میگفتم همش وعده وعید میدی. یه 4 ماهی گذشت و ما خیلی به هم وابسته شدیم جوری که از شوهرش بدش میومد ولی من ناراحت میشدم و عذاب وجدان داشتم ولی اون به من میگفت تو کاری به این کارا نداشته باش. راستی اسمش فرناز بود. فرناز خونش بالای خونه باباش اینا بود ودوتا برادر گردن کلفتم داشت. یه روز به من گفت امیر باید یه شب بیایی پیش من،من گفتم فرناز تو شوهر داری و منم تا همین جا زیاد پیش رفتم تورو خدا ازم نخواه. گفت گه خوردی وقتی من میگم باید بگی چشم وگرنه خودم از کون میکنمت. بازم گفتم فرناز شوخی نکن من واقعا میترسم آخه باید از جلوی در ورودی خونه بابات اینا بگذرم خیلی میترسم،اگه داداشات منو ببینن از کون دارم میزنن، گفت من هماهنگ میکنم تو نگران ای چیزا نباش. منم چون واقعا رو حرفش حرف نمیزدم چون خیلی دوسش داشتم البته خودمم دوست داشتم برم ولی به خاطر گناهش ناراحت بودم.بالاخره ساعت 11شب فردای اون روز با هماهنگی فرناز رفتم دم خونش با گوشیم زنگیدم و گفتم من جلوی درم ولی قلبم داشت می اومد تو دهنم، دیدم در باز شد وفرناز یواشکی گفت بدو برو بالا. منم نفهمیدم این چنتا پله رو چه جوری رفتم،اونم پشت سرم اومد بالا. تا درو بست من آروم شدم گفتم بچت که بیداره من از روی این بچه خجالت میکشم، گفت خفه شو کسکش برو اون اتاق تا من اینو بخوابونم. رفتم دیدم شام واسم گذاشته با کلی مخلفات. منم خوردم و یه دراز کشیدم ولی از فرط خستگی نفهمیدم چه جوری خوابم برد. یه دفعه دیدم با ناز ونوازش دوتا دست نرم و لطیف بیدار شدم. گفتم اومدی من کی خوابم برد؟ گفت یه نیم ساعتی هست که بعد از جواب من سرمو گرفت تو بغلش عین بچش من چسبوند تو آغوشش و هی بوسم کرد منم جواب بوساشو میدادم تا رسید به لبم منم برای اولین بار بود لبشو میخوردم،باور بکنید بچه ها تو عمرم لطیفتر از ای لب ندیده بودم. نزدیک یه 15 دقیقه خوردیم منم سیخ سیخ شدم ولی نمیذاشتم اون متوجه بشه گفت بریم رو تخت من بخوابیم من پاشدم بغلش کردم مثل بچه ها گذاشتمش رو تختو خودمم خوابیدم بغلش شروع کردم به خوردن گردنو صورتش ولی خیلی دیر تحریک میشد. من دیگه طاقت نیوردم کفتم فرناز من میخوام، گفت چی میخوای؟ گفتم خودت میدونی چی میخوام. اونم گفت من تو رو آوردم تا باهات آرامش روحی بگیرم حالا تو داری سو استفاده میکنی؟ گفتم وقتی نمیخواستم بیام واسه همین بود. رومو کردم اونور مثلا قهر کردم، اونم خدایی دوسم داشت، شروع کرد به خریدن نازم. گفت بیا هر کاری میخوای بکن ولی من کاری ندارم باهات. منم پرو پرو شروع کردم به در آوردن لباساش تو اون تاریکی بدن بلور ش داشت دیوونم میکرد. سر تا پاشو میخوردم وقتی شروع کردم به خوردن کسش دیدم پاهاشو بازتر کرده و منم ادامه دادم تا اومدم سر کیرمو بکنم تو کسش تا نصفه که رفت من آبم اومد وبیحال افتادم ولی بچه ها فرناز اصلا یه آه هم ازش در نیومد. من ناراحت شدم گفتم تقصیر تو بود گفتی بیا هم من هم اون عذاب وجدان داشتیمو از کردمون پشیمون. خلاصه صبح با همون استرس خارج شدم و 30 دقیقه بعد رفتم دنبالش که ببرمش مدرسه. اومد ولی جواب سلامم نداد تا مدرسه هرچی التماسش کردم گفتم دیگه ای کارارو نمیکنم ، اون تو کَتش نرفت جلوی مدرسه قسم جون بچشو دادم تا کوتاه اومد گفت باشه بخشیدمت ولی نمیخوام یه 2یا 3 روزی ببینمت. منم با ناراحتی کفتم باشه.3روز بعد زنگید با سرسنگینی گفت سلام اگه میخوای کاملا ببخشمت باید هر چی گفتم بگی باشه،گفتم چی؟ گفت بدون هیچ سوالی باید امشبم بیای. من زبونم بند اومد گفتم فرناز کسخلی نه اون قهرت نه این درخواستت داری منو امتحان میکنی؟ گفت زِر نزن باید بیاد. منم شب با همون برنامه رفتم بالا ولی شب دوم فرناز یه فرناز دیگه بود. بچه اش خواب بود. تا من رفتم تو گفت شام خوردی عزیزم؟ گفتم آره پرید تو بغلم گفت دیوونتم امیر تو این 3روز خیلی با خودم کلنجار رفتم نتونستم ازت بگذرم همه چی رو با هم داری هم معرفت هم اخلاق هم مهربونی از همه مهمتر کیر کلفت تا اینو گفت مردم از خنده. گفت دیدی پریشب من حرف نزدم؟ گفتم که چی؟ گفت امشب من میخوام بکنمت تو هم نباید حرفی بزنی. منم گفتم من در خدمتم. خلاصه بگم لختم کرد سر تا پامو خورد البته کیرو نخورد گفت بدم میاد. خودش نشست رو کیرم شرو کرد به بالا و پایین کردن. اینقدر گردنمو خورد که همه جام کبود شد و تا صبح 4 دفعه آبمو آورد هر دفعه خودشم خالی میشد. داستانم ادامه داره ولی بقیو نمیخوام بگم که چه جوری از هم جدا شدیم. شما رو تو شیرینی رابطم با فرناز شریک کردم تلخیش باشه واسه منو اونو. البته نه تلخیه جدایی، تلخیه بدی که بهم کرد. الان از فرناز یه کینه بزرگ گرفتم و 7 ساله دارم با خودم حملش میکنم. ببخشید سرتونو درد آوردمو دوس داشتین نظر بدین اگر هم حال نکردین لزومی به نظر دادن نیست. وقت عالی، متعالینوشته‌ امیر

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *