سلام به همهخواننده عزیز آخرش هرچی دل تنگته بگوآیا این داستان واقعی است(1)؟؟؟؟؟جواب سوال به عهده خوانندگانمن فرزاد (مستعار) 25 ساله لیسانس کامپیوتر.همین مشخصات کافیه.داستانی که میخوام بگم مربوط به 3 سال پیشه قبل آشنایی با کسی که ریده توو دنیام الانم با یه مرد 32 ساله به معنای واقعی از همه نظر تخمی(به گفته خودش) داره زندگی میکنه.بگذریم بریم سراغ ماجرا.داستان اینجوری شروع شد که یه روز ظهر من جلو تلوزیون درازکش داشتم فیلم میدیم که یهو موبایلم زنگ خورد شماره غریبه بود جواب دادم یه صدای دخترونه باحال گفت آقای …یادم نیست چه اسمی بود گفتم نه اشتباهه گفت اشکال نداره میشه باهم آشنا شیم منم جوگیر شدم گفتم خانوم اونی که فکر می کنی من نیستم برو سراغ یکی دیگه و خدافظی کردم.قطع که کرد سریع صدارو دادم به گوگل مغزم که بگرده ببینه مال کی بوده ولی هیچی پیدا نکرد.پس با این اوصاف دو حالت بیشتر نداشت یا داشتم امتحان میشدم که این گزینه رد بود چون اون موقع با کسی نبودم که بخواد امتحانم کنه میموند گزینه دوم که یکی می خواسته اسکلم کنه و الان کونش داره می سوزه.این افکار توو ذهنم بود که کرم کونم وول میخورد که اینبار من زنگ بزنم اسکلش کنم.زنگیدم شروع به لاس خشکه کردیم دیدم بععععله یه جمع دخترونست که کارشون اوس کردن ملته.منم نامردی نکردم گفتم اینجوری اذیت میشی بذار روو اسپیکر همگی باهم تلاش کنید.خلاصه میکنم 40 دقیقه باهم حرف زدیم یکیشون که 17 سالش بودو انقدر ضایع کرده بودم که بقیشون از خنده ترکیده بودن.بچه یکی از شهرای سمنان بودن که بهتره نام برده نشه.آخر حرفم به یکیشون که خودشو مونا(مستعار) معرفی کرده بود گفتم اگه دوست داشتی بازم زنگ بزن.همون شب یه شماره جدید زنگ زد جواب دادم گفت مونا ام ولی ازونجایی که موتور جستجوم توو تشخیص صدا اشتباه نمیکنه گفتم داری دروغ میگی تو مونا نیستی.که اعتراف کرد اسمش سحره و خاله موناست.گفت مونا شوهر داره من ظهر ازت خوشم اومد زنگ زدم گفتم من صداتو توو اون جمع نشنیدم پس یعنی نبودی.قسم خورد که بودم ولی حرف نمی زدم فقط می خندیدم.میدونم الان دارین فحشم میدین ولی این توضیحات واسه این بود توو دادن جواب سوالم ابهام نداشته باشین.رابطه شروع شد.من تهران بودم اون سمنان در نتیجه فعلا فقط لاس خشکه مقدور بود.دو سه شبه اول به حرفای چرتوپرت گذشت.بعد چندشب یهو گفتم سحر کاش الان توو بغلم بودی دلم می خوادت.گفت اگه بودم چیکار می کردی؟گفتم توو بغلم فشارت می دادم لباتو غرق بوسه هام می کردم که دیدم اونور یه آهه خفیف کشید دیدم بععله خانوم توو کفه ناجور منم نامردی نکردم به حرفام ادامه دادم و کشوندمش به خوردن اندامش داشت دیونه میشد پشت تلفن وقتی حرف به خوردن کسش رسید نفساش به شماره افتاده بود بعد 2 دقیقه آروم شد فهمیدم ارضا شده.کلی ازم تشکر کرد که یه دنیا لذت برده.ازفردا شبش برنامه همین بود خودش زنگ میزد باهم تل سکس میکردیم یه ماهی همینجوری گذشت که بهم گفت تو چرا نمیگی که دلت میخواد منو ببینی؟گفتم دلم میخواد ولی نمیشه عزیزم دانشگاه دارم راهمونم خیلی دوره که جواب داد اگه نمیای من میام صبح زود راه میفتم ظهر میرسم باهمیم عصرم برمیگردم.یهو یجوری شدم .اعتراف میکنم بچه زرنگی هستم ولی بزن در رو و نامرد نیستم با هرکی نسبت به رفتارش برخورد می کنم.جوگیر شدم گفتم نخیر همین مونده تو با دختریت این همه راهو بیای خودم هماهنگ می کنم میام.دقیق یادمه هماهنگ کردم سه شنبه برم اون موقع ماشین که نداشتم ماشین خونرم که نمیتونستم ببرم صبح زود رفتم ترمینال سوار اتوبوس شدم رفتم.توو راه یا زنگ بود یا اس ام اس بازی.بدبختی این بود که جا واسه خلوت کردن نداشتیم و فقط واسه یه دیدار ساده داشتم می رفتم که واسه بار اول همدیگرو ببینیم.منم هی توو افکارم می گذشت که اگه باحال بود روو زمین نمونده بود که تلفنی به منه عن شانس برسه ولی خوب بسوزه پدر کنجکاوی.رسیدم ترمینال شهرشون قرار بود همونجا بیاد دنبالم.زنگ زدم بهش که یهو سرم گیج رفت خاموش بود منو میگی داشتم می ترکیدم افکار مثل برق اومدن توو مخم که جریان چیه؟یه گزینه وجود داشت من سرکار بودم و الان معلوم نبود کیا توو کجای این آسمون دارن به حماقتم می خندن.چشمام فقط داشتن می گشتن چون حس میکردم هرکی سرکارم گذاشته از یه جایی داره منو میپاد که یهو یه تاکسی اومد از حیاط ترمینال رد شد سه تا دختر توش بودن که نگام کردن و ماشین رفت با خودم گفتم اینم تیر خلاصم بود داشتم دیوونه میشدم و تندتند شماره سحرو می گرفتم رفتم داخل ترمینال که بلیط برگشت بگیرم که گفتن همون اتوبوس ساعت 10 شب برمیگرده.سه ساعت وقت داشتم اومدم افکارمو دایورت کنم روو تخمم که نمی شد وایساده بودم توو حیاط جلو در سالن توو فکر بودم که یهو از یه پراید یه مرد میانسال با یه دختر پیاده شدن دختر که چه عرض کنم عروسکی بود واسه خودش.با دیدن دختره خون به مغزم نرسید همه چی یادم رفت با خودم گفتم فرزاد در نا امیدی همیشه یه سوراخ پیدا میشه که امیدو بکنیم توش .اومدن سمتم که مرده با دیدن گوشی توو دستم بهم گفت جوون میشه گوشیتو بدی این خانوم یه زنگ بزنه مسافر داره گوشیش خاموش شده الان نمیدونه مسافرش کجاست.هنگ کرده بودم خودمو جموجور کردم با خنده گفتم حتما بفرمایید.دختره تا تشکر کرد اون یک درصد شکم ام تبدیل به یقین شد آره صدای سحر بود.داشتم گوشیو می دادم گفتم می خواین من شماررو بگیرم حفظمش.که با خنده گفت فرزاد خودتی؟گفتم نه پسر خاله امه خودم نتونستم بیاممرد راننده آژانس بود گذاشت رفت.منو میگی توو کونم عروسی بود واقعا با کون افتاده بودم توو کوزه عسل.همون چند دقیقه اول با لحن شوخی بهم گفت پسندیدی بچه تهران؟گفتم من که برق نگام داره داد میزنه توو کونم مراسم لهو لعبه خندش گرفت.گفتم تو چی؟گفت یه چی بگم ناراحت نمیشی؟باخودم فکر کردم یعنی خوشش نیومده که میخواد چسم کنه ولی نه چهرش اینو نمی گفتگفتم نه بگو راحت باش گفت وقتی با ماشین رد شدم دیدمت با خودم گفتم وای کاش این مرده فرزاد بود کاش بهم شماره میداد آخه اصلا فکر نمی کردم جذاب باشی با خودم میگفتم اگه جذاب بود تنها نبود که یک ماه با من توو رابطه باشه اونم در حد تلفن.(به قول خودم تعریف از خود گه خوری اضافیه ولی خوب نظر سحر بود که جذاب بودم واسش) منم گفتم راستش منم در مورد تو همچین افکاری داشتم. شروع کرد به توضیح اینکه آرایشگاه بوده و اومده که بیرون بیاد دنبالم ماشینش روشن نشده گوشیشم خاموش شده و ازین حرفا.خلاصه رفتیم شامو خوردیم گفتم که ساعت ده بلیط دارم کلی ازم معذرت خواهی که جایی نداره منو ببره کرد و اینکه اینجا شهرستانه همه به آدم کار دارن حتی داخل شهرم نرفتیم بنا به دلایل امنیتی که بعدها دلیلشو فهمیدم بابای سحر باغدار پسته بود و معروف واسه همین اگه میرفتیم داخل شهر حتما یکی مارو میشناخت.توو همون حیاط ترمینال یجا خلوت نشستیم.دستمو انداخته بودم دوره شونش خیلی لذت بخش بود گرم شدنشو حس میکردم یهو دیگه طاقت نیاوردم رفتم سراغ لباش یه لب 30 ثانیه ای ازش گرفتم جدا که شدم بهم گفت دیونه یکی میاد میبینه بدبخت میشیم منم گفتم این همه راه اومدم خشگلمو دیدم اونوقت حتی بدون بوسیدنت برمگفت منکه از خدامه فرزاد ولی جامون خیلی ناجوره.چندتا عکس ازش انداختم یه دونه ام دونفری.ساعت نزدیک 10 بود که گفتم کم کم باید برم عزیزم که با یه حسرت خاصی گفت نه فرزاد نرو امشبو توو هتل بمون فردا صبح ماشین میارم تا شب باهم میریم می گردیم دور از شهرمون بهمون خوش میگذره.خیلی دلم می خواست بمونم ولی به 2 دلیل نمیشد یکی اینکه چهارشنبه امتحان داشتم و دوم اینکه پولم واسه خوش گذرونی و اتاق گرفتن کم بود دلیل اولو بهش گفتم و با هزار زحمت ازش خدافظی کردم باورم نمیشد موقع رفتنم داشت اشک می ریختاون موقع یه احساسی بهم دست داد حس کردم منم واقعا دوسش دارم ولی الان که به این سن رسیدم با تجربه هایی که دارم یقین دارم اشک دختر خیلی دلیل میتونه داشته باشه حتی دوست داشتن ولی نباید به هیچ کدوم ازین اشکا حساب باز کنی و دل ببندی که تهش ضربه ای میخوری که توو تصوراتت نگنجه.بحثم رو بد بودن دخترا نیستااین رسم دنیاست آدما همیشه دنبال چیزی با ولع پایان میرن که ازشون فراریه.همیشه یه سر داستان عشقو عاشقی یکی داره نقش عاشقی بازی میکنه که بالاخره یه روزی با دیدن اوضاع مساعدتر کم میاره ونمیتونه ادامه بده و میره .تهش میشه داستان همه کیر خورده های عالم که نمونش خودم باشم.میشیم یه تیکه سنگ که دوست داشتن کسی واسمون افسانه میشه.وای چقدر از داستان دور شدم.عذر میخوام یهو یاد روزای تخمیم افتادم.دیگه حس تایپ کردن ندارم مخصوصا واسه اینکه نمیدونم چه بازخوردی داره داستانم تا همین جاشو میذارم اگه دوستان پسندیدن که باقیشم مینویسم اگرم نه که همون خواننده منتقد ولی بی نظر توو این سایت باقی می مونم تا اینجای داستان به نظرتون جواب موضوع داستان چیه؟؟؟نوشته فرزاد
0 views
Date: November 25, 2018