آینه (1)

0 views
0%

امروز تولدمه…میرم جلوی آینه و به صورتم زل میزنم..عکس توی آینه بهم پوزخند میزنه و میگه نسیم…پیر شدیا…ترشیدی..دیدی گفتم تو این زمونه فقط باید دروغ گفت…من بهش لبخند زدمو گفتم تو هر چی میخوای بگو..اما من همینم که هستم….دستمو میکشم روی صورتم…چین وچروک کمی روش افتاده…بغض میکنم…35 سالم شده…هر کی منو میدید فکر میکرد 50 سال رو دارم…چون هیچ وقت مثل زنهای دیگه لباس نپوشیدم…آرایش نکردم…لوندی نکردم…چون مادرم همیشه آینه عبرتم بود…تا همین الان که گوشه خونه افتاده و فقط میتونه کارهای شخصی خودشو بکنه …مثل یه فیلم همه گذشته اش جلوی چشمامه…دلم براش میسوزه…اونم قربانی شد….دو تا خواهرامم قربانی بودن…مثل من…چرا خدا؟؟..چی میشد ما هم مثل بنده های دیگه ات بودیم؟؟..این انصافته که هیچ دلخوشی واسمون نذاری؟؟..اصلا واسه چی ما رو خلق کردی که اینقدر زجرمون بدی…مگه تو خدا نیستی…مگه نمیگن مهربونی…بخشنده ای…به حرف بنده هات گوش میدی…خدا با توام…35 ساله دارم باهات حرف میزنم…حتما الانم باز گوشهاتو گرفتی نه؟؟…از وقتی به دنیا اومدم همه جا تاریک و پر از نکبت بود…هر بار صدات کردم جواب ندادی…خدا..دیگه دارم خسته میشما…خدا دارم تسلیم عکس توی آینه میشما..اگه اونجوری بشم تقصیره خودته…بغضم ترکید…اشکهام از گوشه چشمم لغزید..عکس توی آینه هم بغضش ترکیده بود…شاید واسه اینکه اونم دلش واسم سوخت…اما بازم دل خدا واسم نسوخت…* نسییییم….باز جلوی آینه وایسادی با خودت حرف میزنی…بیا اینجا…مثلا تولدته دخترم…بیا بشین پیش من ببینم چی تو دل کوچیکته که با یه اشاره بغضت میترکه..- ولم کن مامان…کاش روز مرگم امروز باشه…تولد میخوام چیکار …خدا فقط منو زودتر ببره که هم شما راحت شی هم خودم…اینو گفتم و صدای گریه زاری ام پیچید تو اتاق کوچیک خونه…رفتم تو اتاق خودمو درم قفل کردم…نشستم یه گوشه و واسه خودم گریه زاری کردم…لابه لای پرده اشکهام اتاق رو نگاه میکردم…یاد نگار و هدیه افتادم…دو تا خواهرای کوچولوم…عزیزام…این اتاق ، کاش اتاق ما سه تا بود نه من تنها…حالا فقط من توش بودم…نگار فقط 19 سالش بود که از خونه رفت و دیگه برنگشت….سوگلی شیطون و مهربونم رفت…به خاطر کارهای مامان…به خاطر وضعیت خونه….به خاطر کمبودهاش….دلم واسش تنگ شده بود…اما نشونی ازش نداشتم…بی معرفت دیگه ما رو آدم حساب نمیکرد…ما رو نمی شناخت..نمی خواست…هدیه 15 سالش بود که مادر شوهرش داد به یه مرد 60 ساله که جای پدر بزرگش بود…خیلی پولدار بود…مامان فکر میکرد زرنگی کرده و نذاشته کار هدیه هم به کار نگار بکشه…اما چه فایده…هدیه هم به همراه شوهرش رفت دبی…هیچ وقت نفهمیدیم کی رفت..چرا رفت…چرا دیگه هیچ خبری ازش نشد…مادر من یه فاحشه بود..یه فاحشه که تو خوشگلی و خوش هیکلی رو دست نداشت…واقعا رو دست نداشت…به عکس جوونیهای مادر که روی دیواره نگاه میکنم…چشماش پر از حرفه…این عکس مال زمانیه که مادر تو اوج شهرت بود..آره..اوج شهرت فاحشگی…بابا و مادرم با یه عشق آتشین ازدواج کردن…بابام عاشق مادرم شده بود..خودش میگفت مامانت اونقدر خاطرخواه داشت که وقتی به من بله گفت از خوشحالی تا سه روز گیج بودم…مامانمم عاشق مرام پدرم شده بود…میگفت بابات اونقدر بامرام و مرد بود که هیچ وقت به من از گل نازکتر نگفت…اما مادرم چه خوب دستمزدش رو داد… وقتی با هم ازدواج کردن…یکسال بعد من به دنیا اومدم…بابا تو یه کارخونه پادو بود…درآمدش جالب نبود ولی اونقدری بود که یه زندگی بچرخه…تا اینجا همه چی خوب بود..اما وقتی نگار و هدیه هم اومدن کار سخت شد…بابا به تشویق دوستهاش از کارش اومد بیرون و زد به بندر…جنس می آورد و میفروخت…مامان دیگه خسته شده بود از بس با سه تا بچه قد و نیم قد تنها مونده بود..پول کافی نداشت…نه خانواده درست و حسابی داشتن که کمکشون کنه..نه خودشون هنری داشتن…من کوچیک بودم…خیلی چیزها رو نمی فهمیدم….اما متوجه نگاههای حریص بعضیها روی صورت و بدن مادر میشدم…من مدرسه میرفتم…نگارو هدیه هم خیلی کوچیک بودن…یواش یواش وضع طوری شد که پدر هر وقت میومد خونه با مادر دعوا میکرد…من حالیم نمیشد چرا…ولی پدر همش سر مادر داد میزد که آبروشو نبره…مامانم گریه زاری میکرد و میگفت مردم دروغ میگن…چند بار وقتی زودتر از مدرسه اومده بودم خونه دیده بودم یه مرد غریبه از خونمون اومد بیرون…از مادر که سوال میکردم اون کی بود میگفت عموت بود…اومده بود سر بزنه بهمون…یه کمی پول بهمون داد…به بابات نگیا وگرنه عصبانی میشه و با دایی دعوا میکنه…بعدم یه شکلات بهم میداد…منم ذوق میکردمو میگفتم باشه…با همون بچگیم میدیدم که پدر هر روز میشکنه…هر بار که میدیدمش حس میکردم پیرتر شده…هفته ای یکی دو بار بهمون سر میزد…منو بغل میکرد و می بوسید…با هدیه و نگار بازی میکرد..اما با مادر حرف نمیزد…بهش میگفتم بابا…با مادر قهری؟؟..چرا باهاش حرف نمیزنی..مامان دعوام میکرد و میگفت فضولی نکن تو کار بزرگترها…بابا با بغض به مادر نگاه میکرد…مامان خیلی عوض شده بود…مزه پولهای زیاد رفته بود زیر دندونش…دیگه پولهاشو از مرام و معرفت پدر بیشتر دوست داشت..اینو وقتی فهمیدم که همه دوستها و هم کلاسیای اون شهر کوچیک بهم گفتن بابات خودشو کشته…با همشون دعوا میکردمو میگفتم بابای خودتون خودشو کشته…از مدرسه فرار کردمو اومدم خونه…تو بغل مادر اینقدر گریه زاری کردم که از هوش رفتم…مامان ترسیده بود..اینقدر نازم کردو بوسم کرد تا حالم جا اومد…بهش گفتم همه میگن بابات خودشو کشته…میگن از دست مامانت خودشو کشته…مگه تو پدر رو اذیت کردی؟؟..اصلا پدر کجاست…چرا دیگه نمیاد پیش ما؟؟…مامان محکم بغلم کرد و گریه زاری کرد…گفت پدر رفته مسافرت…بابام مرد…به همین سادگی….میگفتن دق کرده…همسایه ها با مادرم دعوا میکردن و فحشهای بد بهش میدادن…مامان گاهی گریه زاری میکرد…گاهی دعوا میکرد…بعدم میومد ما سه تا رو بغل میکرد و زار میزد…یه هفته بعد ما از اون شهر رفتیم…یعنی بیرونمون کردن..هیچ کس اجازه نداد ما تو خاکسپاری پدر بریم..میگفتن این دخترا هم لنگه مامانشون هستن…دیگه هیچ وقت حرف پدر رو نزدیم…چون مادر گریه زاری میکرد…رفتیم تو یه شهری که هیچ کس رو نداشتیم…مامان میخواست هیچ کس ما رو نشناسه…من انگار با فوت پدر یهو بزرگ شدم…اونقدر بزرگ که تغییرات مادر رو حس کنم…مامان از همون زمان توبه کرد…دیر بود…اما توبه کرد…مامان توبه کرد اما خدا بازم جوابمو نمیداد…هیچ کس نبود کمکمون کنه…من صبح تا ظهر مدرسه میرفتم…عصرها هم مواظب خواهرام بودم تا مادر بره کار پیدا کنه…اون موقع ها نمیدونستم مادر فاحشه بود و پدر واسه همین خودشو میکشه…اینقدر که با مادرم حرف میزنه نصیحتش میکنه…اینقدر که بهش میگه من همه دار و ندارمو واست میفروشم…اینقدر که بهش میگه هر چی بخوای بهت میدم ولی دست از این کارت بردار…اینقدر اینا رو به مادرم میگه تا خسته میشه…وقتی عشقش خودشو در اختیار همه میذاره…وقتی ارضا شدن جسمیش و پولی که میاد تو جیبش واسش میشه یه عادت…دیگه حیایی نداره از اینکه پولهاشو خیلی راحت جلوی همه بشماره…سر نرخش چونه بزنه…همه نجابتش خاموش میشه…اینجاست که پدرم میشکنه و خورد میشه…یکسال از اون اتفاقات گذشته بود…من فقط میدونستم مادر دیگه کار خلاف نمیکنه و تو خونه این و اون کار میکنه…اما خبرها به اون شهر کوچیک هم رسید…خیلی ها بودن که مادر رو میشناختن…خیلی ها بودن که مزه تن مادر هنوز مستشون میکرد …گهگاهی میشد که مادر هراسون میومد خونه و محکم درو پشت سرش میبست…وقتی مادر میرفت سرکار من میشدم مادر خونه…مواظب نگارو هدیه بودم…بعضی وقتها ادای پدر رو واسشون در می آوردم…بغلشون میکردمو میگفتم خوشگلهای پدر چطورن؟؟..اون دو تا هم از خنده غش و ضعف میرفتن…اما همیشه آخرش با گریه زاری من تموم میشد…شونه های پدر رو کم داشتم…دستهاشو کم داشتم…وجودشو کم داشتم…مامان اگه جواهرم میشد باز من پدر رو کم داشتم…مامان پرستار یه پیر خانم پولدار شده بود…صبح تا شب اونجا بود..چون کسی نبود مواظب نگار و هدیه باشه من دیگه مدرسه نرفتم…موندم خونه پیش اونها…خودمونو گول میزدیم که وضعمون بهتر میشه..اما ته دلمون میدونستم که دروغه…هدیه ضعیف بود و همش مریض میشد…نگار بلند پرواز بود و انواع اقسام چیزهای قشنگ رو که میدید میخواست…من هزار تا آرزوی مرده داشتم که حتی دلم نمیومد تو دلم دفنشون کنم…مامان خسته و عصبی میومد خونه…یه لقمه غذا میخورد و میرفت میخوابید…کسی باورش نمیشد مادر توبه کرده…از مزاحمهایی که تو خیابون بهم میگفتن به مادر خوشگلت سلام برسون بیزار بودم…از نگاههایی که خیره میشدن بهمو با ترحم بهم نگاه میکردن بدم میومد…اینا همه رو از چشم مادر میدیدم…با خودخواهیش…با غرورش…با عقده هاش…یا هر چیزهای دیگه ای که داشت ما رو بدبخت کرد..همین چیزها باعث شد از مادر متنفر شم..اخلاق من روی نگار و هدیه هم تاثیر گذاشت…اونها هم از مادر متنفر شدن…یه اتاق اجاره کرده بودیم…صاحبخونه یه پیرمرد بود که هر وقت منو میدید به یه طریقی میخواست خودشو بمالونه به من..تا میومدم حرف بزنم میگفت اگه صدات دربیاد میندازمتون بیرون…منم میترسیدم از اینی که هست بدبختر شیم…صدام درنمیومد…با سکوت من جرات اون بیشتر شد..مامان که نمیدونست این پیری چقدر کثیفه..به من میگفت هر وقت غذا درست میکنی یه کمی هم واسه آقا تیمور ببر…بعضی وقتها که میرفتم بهش غذا بدم الکی میگفت بیا بذارش تو آشپزخونه…منم ازش میترسیدم…تا ظرف غذا رو میذاشتم تو آشپزخونه اونم پریده بود اون تو و خودشو میمالید بهم…بغلم میکرد و میگفت چه دختر مهربونی…یه بوس بهم بده ببینم…حالم ازش بهم میخورد…فقط بغض میکردمو بدو بدو فرار میکردمو میومدم پایین…یک سال دیگه هم گذشت..واسه ما انگار یک قرن بود…دیگه مادرم فهمیده بود این کارها فایده نداره و زندگی ما با این کارها نمی چرخه…چهار تا آدم که با یه نون بخور و نمیر سیر نمیشن…خرج ما دخترها زیاد شده بود…بچه ها لباس میخواستن…اسباب بازی میخواستن…باید مدرسه میرفتن..هزار جور دنگ و فنگ داشتیم…نق میزدیم و بهش میگفتیم تو نمیتونی ما رو اداره کنی…تو پول نداری..اگه پدر بود وضعمون اینطوری نبود…دیگه مادر سراغ کار قبلیش نرفت گفت یکی از دوستام یه کار جدید پیدا کرده اون بهتره…برام مهم نبود چه کاری پیدا کرده…تو دلم میگفتم به جهنم…فقط باید ما رو تامین کنی…چند وقتی گذشت..مامان صبح میرفت و شب با یه تیپ قشنگی میومد خونه…بوی ادکلن و سیگارش با هم قاطی شده بود…ته دلم میلرزید…مامان توبه اشو شکست…مثل روز برام روشن بود…ازش چندشم میشد..اما از پولهایی که خرجمون میکرد راضی بودم…فکر میکردم گناهش پای اونه..ما چه گناهی کردیم سه تا دختر بچه…با اون پولها غذای خوب واسه نگار و هدیه درست میکردم…تیمور بو برده بود وضعمون بهتر شده میگفت باید پول بیشتری بدین…مامان قبول کرد چون نمیخواست دوباره ویلون بشیم…چند سال گذشت…تیمور مرد ما هم از وراثش خونه اش رو خریدیم..البته یه خونه کلنگی خیلی کوچیک بود…یه اتاق پایین داشت یه اتاق بالا…شاید کل خونه 30 متر میشد…اما ما تو اون وضع حس میکردیم یه قصر خریدیم…ما دخترها دیگه بزرگ شده بودیم…نگار و هدیه تا ابتدایی درس خوندنو دیگه ادامه ندادن…علاقه ای هم نداشتن…مامان به همه گفته بود تو آرایشگاه کار میکنه…برای اینکه قیافه تابلوش کسی رو به شک نندازه این حرفو زده بود…وقتی میومد خونه یه راست میرفت حموم دوش میگرفتو بعدم ما رو صدا میزد غذا رو بیاریم…مثل یه غریبه بهش نگاه میکردیم…شاید اگه پولی نمی آورد اصلا خونه راهش نمیدادیم…اون عامل همه بدبختیامون بود…مامان خونه این و اون میرفت و کارشو میکرد…چون ما سه تا بزرگ بودیم نمیتونست کسی رو بیاره خونه…نگار وضعیتش داشت شبیه مادر میشد…چون مادر بیشتر نیاز پولیشو تامین میکرد حس خوبی به مادر داشت…فکر میکرد حالا مادر خوبی داره ..سعی میکرد مثل مادر خوش تیپ و جذاب بگرده…وقتی پولهای تو جیب مادر رو میدید چشماش برق میزد و میگفت منم میخوام مثل مادر شم…اونها نمی فهمیدن…اما من شغل مادر رو میدونستم…وقتی واسه اولین بار این حرفو زد یه سیلی زدم تو گوششو گفتم تو باید مثل پدر باشی…بغض کرد …میدونستم اون از پدر هیچی یادش نمیاد…از عشق بابا…از خوبیهاش…از مردیهاش..دوباره بغلش میکردمو میگفتم عزیزم…تو باید از مادر خیلی بهتر بشی…مامان خیلی کوچیکه…تو نباید مثل اون باشی…اما نگار که قشنگیش مثل مادرم بود خیلی زود گول خورد…گول حرفهای قشنگی رو خورد که نابودش کرد….چند سال بعد با یه پسر دوست شد و گفت میخوایم با هم ازدواج کنیم…من مخالفت کردم…مامان خوشحال شدو گفت چه بهتر..زودتر سرو سامون بگیری بهتره…خب طبیعی بود نگار تو اون شرایط به حرف مادرم گوش کرد که به نفعش بود…روز و شبش با اون مرده بود..نمیدونم چی تو گوش نگارم میگفت که مستش کرده بود…شاید کمبودهای عاطفیش رو جبران میکرد…یه روز با گریه زاری اومد و گفت از مرده هیچ خبری نیست…دوستاش میگن از ایران رفته…دلداریش دادمو گفتم اشکالی نداره…اما غم توی چشماش میگفت مشکلش خیلی بیشتر از این چیزهاست….یه شب یه نامه گذاشت و رفت…صبح که بیدار شدم نامه رو خوندم تا شب که مادر بیاد با هدیه گریه زاری میکردیم… نسیم خوبم…من از این خونه رفتم…از همه چیز این خونه بدم میاد…فقط تو و هدیه رو دوست دارم…منم مثل مادر کوچیکم..من باختم..روم نشد تو چشمای مهربونت نگاه کنمو بگم من حامله ام…میخوام برم بهنامو پیدا کنم..من مطمئنم اگه بدونه من حامله ام برمیگرده…اون منو دوست داره….وقتی با هم ازدواج کردیم میام پیشتون می بینمتون..خیلی دوستت دارم..فقط خدا میدونست چی کشیدم اونروز…احساس کردم پیر شدم…احساس کردم پدر از دستم ناراحته…آخه من چیکار میکردم…ما کسی بالا سرمون نبود…نگار قشنگم پرپر شد…یه روز زنگ زد و گفت داره میره تهران…دیگه برنمیگرده…چقدر صداش غریبه بود…چقدر عوض شده بود…رفت و من به خاطر نگار و پدر از مادر بیشتر و بیشتر متنفر شدم…نامه نگارو پرت کردم تو صورتشو گفتم اینم لنگه تو شد…فرشته قشنگمو مثل خودت کردی…زشت و کثیف…مامان فقط گریه زاری کرد….مثل من…مثل هدیه…مثل عکس توی آینه…ادامه …نوشته فاحشه

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *