… قسمت قبلبعد از رفتن نگار مادر یک هفته توی خونه موند…افسرده شده بود..با هیچکس حرف نمیزد..بیرون نمیرفت…گاهی یه خانومی میومد دنبالشو میگفت برگرد سرکارت…دارم بیچاره میشم…اما مادر فقط به یه نقطه خیره شده بود و چیزی نمیگفت…مامان توی یه خونه به همراه چند تا فاحشه کار میکرد…البته شاید قشنگ نباشه بگم کار میکرد…هر چیزی میشه بهش گفت غیر از کار..اینو وقتی فهمیدم که اون خانوم مسن اومد سراغش…واسه همین پولش زیاد بود..انگار مادر سوگلی اونجا بود..چون خانومه بهش التماس میکرد برگرده…اما مادر نرفت..نه اون وقت..نه هیچ وقت دیگه…بازم توبه کرد…مسخره است..ولی بازم توبه کرد..نمیدونم چرا توبه کردن مادر مصادف میشد با شروع بدبختی و بی پولی ما…من و هدیه با مادر حرف نمیزدیم..ازش متنفر بودم..پیشنهاد احمقانه اون بود که به نگار اجازه داد بیشتر به اون مرده نزدیک شه…اما دیگه فایده نداشت…از هیچ طریقی نمیتونستیم دنبال نگار بگردیم…توی تهران به اون بزرگی معلوم نبود کجا باید دنبالش بگردیم…اصلا چه جوری؟؟..بگیم چی؟؟..رومون نمیشد سراغی ازش بگیریم…فقط یه جور ماتم افتاده بود تو جونمون…هدیه سه شب تب کرده بود…همش هذیون میگفت…مامان گوشه خونه مثل یه مجسمه افتاده بودو به یه نقطه خیره میشد…منم مثل همیشه دلم خون بود اما به کی میگفتم؟؟..با کی حرف میزدم؟؟..واسه کی اشک میریختم؟؟..کیو صدا میزدم؟؟..مثل همیشه…خدا رو …اما هیچ وقت جوابمو نداد…انگار خدا هم از ما بیزار بود…یکی دو ماهی گذشته بود که دیگه پس اندازمون داشت ته میکشید…هدیه اون موقع 14 سالش بود…به قشنگی نگار نبود اما بازم چهره خیلی معصومی داشت…مثل فرشته ها بود صورتش….مامان یه خانم سفید و تقریبا بور بود…هنوزم جذاب و قشنگ بود…هنوزم خاطرخواه زیاد اشت..اما خاطر خواهایی که فقط تنشو میخواستن…شاید اگه ما نبودیم مادر شوهرمیکرد دوباره…اما با وجود ما بچه ها کسی نمیخواست مامانو بگیره…نمیدونم شایدم به خاطر گذشته اش…یواش یواش جو خونه عادی شد…مامان به خودش اومد…دوباره به این و اون و درو همسایه سپرد کار میخواد…بعضی وقتها رخت و لباس میشست…گاهی یه جا مراسم بود و کارگر میخواستن مادر میرفت…درسته ازش بدم میومد اما غرورم اجازه نمیداد ببینم مادرم واسه این و اون کار میکنه…بعضی وقتها دلم واسش میسوخت…قشنگیهاش اونقدر تو چشم بود که حیف بود اینجوری جلوی همه خم و راست بشه…اما مادر از روزیکه نگار رفت 10 سال پیرتر شده بود…تک و توک بین موهای خرمایی رنگش تارهای سفید دیده میشد…تو چشمهای قهوه ایش یه جور غم بود…غم شوهرش…غم خودش…غم دخترش…غم من و هدیه…با همه بدیهاش مادرم بود..تنها تکیه گاهم…درسته هیچ وقت مادری نکرد در حقمون و مایه آبروریزیمون بود اما مادرم بود….با هر سختی بود زندگیمون میگذشت…منم دنبال کار میگشتم…مامان اجازه نمیداد اما من تصمیم خودمو گرفته بودم…دیگه 21 سالم بود…وقتش بود که منم دست به کار شم…چند تا کار تزیینی و ساخت عروسک بلد بودم اونها رو با هدیه انجام میدادیم…هر جوری بود دلمون خوش بود یه سقف بالا سرمون هست…با هر زنگ تلفن من فریاد میزدم نگاره….چشمای هدیه برق میزد و می خندید…اما اون طرف خط هر کسی بود غیر از هدیه…درد بی خبری از نگار مامانو بیشتر از همه زجر میداد…می فهمیدم غصه میخوره اما هیچ وقت حرفشو نزد…هیچ وقت…روزگارمون به کندی میگذشت و روزها میرفتن…یه شب یکی از همسایه ها اومد خونمون…با کلی مقدمه چینی و چرت و پرت سر هم کردن گفت اومده هدیه رو واسه دوست شوهرش خواستگاری کنه….بعد از سالها برق شادی تو چشمای مادر اومد…راستش منم خوشحال شدم…می خواستم هدیه زودتر شوهر کنه تا مثل نگارو مادر نشه..حتی مثل منم نشه…میخواستم خوشبخت بشه…اما وقتی خانوم همسایه گفت اون خواستگار 58 سالشه سکوتمون پیچید تو خونه…مامان دودل شد..اما من به شدت مخالفت کردم…بهش گفتم هدیه همش 15 سالشه…فکر کردین چون وضعمون اینجوریه خواهرمونو حراج میکنیم؟؟…چطوری جرات کردی واسه یه پیرمرد 60 ساله یه دختر 15 ساله رو خواستگاری کنی؟؟…اونم بهم گفت دختر جون..اولا که 60 سالش نیست و 58 سالشه..دوما خواهرتو خوشبخت میکنه…اون یارو پول پارو میکنه..تاجره…تا آخر عمرش پول داره..به نفعتونه…ناراحت نشید اما یه نگاه به وضع خودتون بکنید…اون وقت می فهمید شانس بهتون رو کرده….با جمله آخرش من و مادر بهم نگاه کردیم…راست میگفت…با این وضع ما بعید بود خواستگار دیگه ای بیاد…آخه کی دخترهای یه فاحشه رو میخواد….اما بازم وقتی به صورت معصوم هدیه نگاه کردم دلم نیومد…به اون خانوم گفتم نه…هدیه هنوز بچه است….خانومه بلند شد بره که مادر بهش گفت فکرهامونو میکنیم و چند روز دیگه خبر میدیم…من با خشم به مادر به مادر نگاه کردم…اون خانومه با خوشحالی رفت…وقتی رفت دوباره با مادر دعوا کردم…میگفت هدیه زنه اون بشه بهتره تا تو این خونه بپوسه…یا مثل نگار بشه…با اسم نگار هممون بغض میکردیم…هدیه گوشه آشپزخونه گریه زاری میکرد…رفتم کنارشو بغلش کردم …سرشو بوسیدمو گفتم اگه تو نخوای هیچی نمیشه…هیچ اجباری نیست عروسکم…فقط بگو نمیخوای…بین گریه زاری با همون صورت اشکی و معصومش گفت من حرفی ندارم…اون خانومه راست میگه…کی دیگه میاد سراغ ما؟؟..اینجوری تو و مادرم مجبور نیستین هی کار کنید واسه این و اون…خودتون دو نفر هستین….محکم بغلش کردمو در حالیکه سعی میکردم بغض تو گلومو قورت بدم گفتم نه..این حرفها رو نزن…تو که نباید آیندتو واسه این چیزا خراب کنی…پرید تو حرفمو گفت اون مرده پولداره…زن و بچه هم که نداره…فقط سنش زیاده…اصلا شاید چند ماه دیگه مرد…اونوقت پولهاش ماله من میشه…اینو گفت و خندید…اشکهاشو پاک کردم…نتونستم چیزی بگم…هدیه هم نظر مامانو و اون همسایه رو داشت….این یه واقعیت بود..یا باید می پوسیدیم یا به اینجور خواستگارها جواب میدادیم…علیرغم هم مخالفتهای من و صحبتهام با هدیه کار انجام شد…هدیه با اون پیرمرد ازدواج کرد…یه عقد محضری کردن..یارو گفت هیچی نمیخواد…همه چی داره…اصلا احتیاجی به جهیزیه نداره..حتی اگرم داشت ما نمی تونستیم چیزی بهش بدیم…من و مامانو چند تا از همسایه ها تو محضر بودیم…مامان همش هدیه رو بغل میکرد و می بوسید…تا خونه جدیدش باهاش رفتیم…یه خونه بزرگ و شیک…اونقدر شیک که فقط عکسشو دیده بودم…مامان تو گوشم گفت دیدی خواهرت خوشبخت میشه…زرق و برق خونه زبونمو بند آورده بود…برای بار آخر هدیه رو بغل کردمو بوسیدم…مامان به داماد پیرش کلی سفارش کرد و گفت مواظب هدیه باشه…آدم کم حرفی بود…قیافه معمولی داشت ولی تیپش شیک و تمیز بود…به نظر بد نمیومد..از خونشون اومدیم بیرون و راه افتادیم طرف خونه…خیلی از خونه ما دور بود…تا چند هفته هدیه خوشحال و سرحال بود…میگفت یاسر مرد خیلی خوبیه…کم حرف و آرومه..خیلی بهش میرسه…دوستش داره…همه کاری واسش میکنه…سر و وضع هدیه خیلی عوض شده بود…شیک و زیبا…من و مادر ذوق میکردیم از اینکه هدیه خوشبخت شد…اما یکماه بعد هدیه اومد و گفت دارن از کشور میرن دبی…شوهرش اونجا شرکت زده…گفت زود برمیگردن…نهایتش 2 هفته میمونن..با همه ناراحتی و دلتنگی و سفارشاتمون ازشون خدافظی کردیم به امید اینکه چند وقت دیگه میان…اونها رفتن وهیچ خبری ازشون نشد…ما هراسون و نگران رفتیم سراغ تنها کسی که به اونها ربط داشت…همون همسایه…اما اونم گفت ازشون خبر نداره…گفت خانم و شوهرن دیگه به ما ربطی نداره کجان و چیکار میکنن…هزار بار باهاشون حرف زدیم…التماس کردیم…دعوا کردیم…تهدید کردیم…خواهش کردیم..اما فایده نداشت…اونها هم خبر نداشتن…دیگه هیچ کاری ازمون برنمیامد….یک سال…دوسال…سه سال….هیچ خبری نبود…من و مادر تو خونه مثل دو تا مجسمه شده بودیم..دو تا مجسمه که باید کنار هم زندگی کنن…مجبورن…مامان دوباره افسرده شده بود..گوشه خونه میشست وعکسهای هدیه و نگار و بغل میکرد و زار میزد…دلم براش نمیسوخت…هیچ احساسی بهم دست نمیداد وقتی اشک میریخت…حتی وقتی از شدت گریه زاری غش میکرد…اونقدر تو اون حالت میموند که دوباره خودش به هوش میومد…من فقط به دو تا خواهرام فکر میکردم..به بابام…به تنها مردی که می شناختم…به خاطرات بچگیمون…به اون روزهای قشنگ که مادر بهترین خانم دنیا بود…بابا بهترین مرد دنیا بود…همه حس من یه شب نسبت به مادر تغییر کرد…یه اتفاق باعث شد نگاه من به مادر عوض شه…ازش ناراضی بودم اما دلم دیگه کینه ای ازش نداشت…چند روزی بود توی یه کارگاه خیاطی کار پیدا کرده بودم..من که هیچی از خیاطی بلد نبودم فقط اونجا رو تمیز میکردم به صاحب اونجا چایی میدادم…غذاشو آماده میکردم…پارچه هایی که می خواستن رو میخریدم…کارم همین بود…اگه از این بدترم بود انجام میدادم…فقط می خواستم صبح از خونه برم بیرون شب موقع خواب بیام خونه…میخواستم درو دیوار خونه رو نبینم..میخواستم مامانو نبینم…نامه نگارو هنوز داشتم….بعضی وقتها بوسش میکردمو می خوندمش…بوش میکردم…بوی نگارو میداد..گریه میکردمو صداش میزدم…کار دستیهای هدیه رو میدیم…همونهایی که با هم انجام میدادیم…اون موقع ها که فرشته معصومم تو خونه بود…خواهر کوچولوم…با اونها حرف میزدم…از کارم واسشون تعریف میکردم…فکر میکردم می فهمن…تنها دوست من آینه بود…کسی که شبیه خودم بود..از جنس و طبقه خودم بود…نه اونقدر ازم سر بود که مسخره ام کنه…نه اونقدر پایین بود که نفهمه چی میگم…بعضی وقتها هم با عکس توی آینه درد دل میکردم…دوست خوبی بود…یه روز ظهر توی خیاطی دعوا شد…یکی از خانومها کار یه مشتری رو خراب کرده بود…پارچه گرون قیمت اون خانوم زده دار شده بود…اونم پولشو میخواست…صاحب خیاطی قبول نمیکرد…میگفت خود خیاط که خراب کرده باید بده…اما اون خانومم که اون همه پول نداشت…دعوا بالا گرفت…صاحب خیاطی یه سیلی تو گوش خیاطش زد و انداختش بیرون…بعدم خسارت پارچه رو خودش داد…تازه همه چی داشت آروم میشد که شوهر اون خانومه خیاط اومد…واسه سیلی که به زنش زده بودن صاحب خیاطی رو گرفت زیر کتک….همه چی بهم ریخت…زنها جیغ میزدن…مردم ریختن تو خیاطی و جداشون کردن…منم یه گوشه مثل بید میلرزیدم…کار اون روز تعطیل شد و صاحب خیاطی رو بردن بیمارستان….برگشتم خونه…حدودای ظهر بود…کلید انداختمو وارد خونه شدم…صدای ناله از توی خونه میومد…نمیدونم چرا یه لحظه فکر کردم هدیه و نگارن…دویدم طرف خونه…دقت کردم…صدای ناله و گریه زاری مادر بود…پکر شدم…باز مادر یاد خطاهاش افتاده و داره زار میزنه…کار همیشه اش بود…کیفمو انداختم روی پله ها و نشستم همونجا تا کفشامو دربیارم…صدای مادر توجهمو جلب کرد…خدا تو که دیدی من همه کار کردم…خب نمیشد…من تقاص همه چی پس دادم…مگه ندیدی توبه کردم اما بازم تو پشتمو نگرفتی…بازم تنهام گذاشتی…عروسکهام پدر نداشتن…درد بی پدری بسشون بود دیگه نمی خواستم بدبختیم بچشن…خب نگارم لباس میخواست…پول میخواست…هر جا رفتم کار کنم گفتن باید همه کار بکنم واسشون…خدا کاش من به جای هادی میمردم…کاش من خودمو میکشتم..اون که گناهی نداشت..من گناهکار بودم…من همه چیو خراب کردم…هدیه ام الان کجاست خدا…پیش کیه…کی مواظبشه…کی موهای قشنگشو شونه میزنه و میبافه…نگارم کجاست..چی میخوره…چی میپوشه…دستم به جایی بند نیست خدا…کجاشو پیداشون کنم؟؟..سراغشونو از کی بگیرم؟؟..نمیگم دلم واسه مادر سوخت اما از اینکه اعتراف میکرد مقصره خوشم اومده بود…کفشامو آهسته درآوردمو رفتم تو…گوشه اتاق رو سجاده نمازش افتاده بود…نماز؟؟…مامان نماز میخونه؟؟…خندیدم…بلند و پرصدا خندیدم…مامان نماز میخونه…مامان فاحشه من چادر نماز سرش کرده و جلوی خدا سجده زده…خدا به حرف منم که یه دختر معمولی بودم گوش نمیداد…چه برسه به یه فاحشه…بلند می خندیدمو گفتم مادر بلند شو…بیشتر از این خدا رو خجالت نده که چه بنده ای خلق کرده…مامان بهت زده به من نگاه میکرد…چشماش سرخ و پف کرده بود…من فقط می خندیدم…مامانو تو چادر سفیدی که سرش بود نگاه میکردم و میخندیدم…از جاش بلند شدو اومد جلوی من ایستاد…تو چشمام زل زد و گفت به چی میخندی؟؟…مگه خودت همیشه با همین خدا حرف نمیزنی؟؟..چرا میخندی؟؟..بین خنده گفتم چرا…منم باهاش حرف میزنم…جالبه به حرف منم گوش نمیده…مامان خدا ما رو آدم حساب نمیکنه…خدا چندشش میشه یکی مثل تو جلوش سجده بزنه…مثل من…منم عقم میگیره میبینم کسی که گذشته و آیندمونو خراب کرد حالا داره واسه خدا از دل شکسته اش میگه…مامان تو هم دل داری؟؟…تو هم خدا رو میشناسی؟؟…تو عمرت اسم خدا به گوشت خورده؟؟؟..خنده ام قطع شده بود….داشتم با حرص داد میزدم…داد میزدمو میگفتم اون موقع که تو بغل هر کس و ناکسی بودی فکر این روزها رو نمیکردی…فکر اینکه از کثافت کاریهات خدا با ما هم قهر کنه…ما رو بدبخت کردی…اون موقع که پدر باهات دعوا میکرد چی؟؟..اون موقع ها هم خدا رو میشناختی…دلت واسه نگارو هدیه می تپید…روزیکه پدر خودشو کشت چی؟؟..بابا از دست هرزه گری تو خودشو کشت…تو پدر رو کشتی…نگارو بدبخت کردی…هدیه رو نابود کردی…میدونی هدیه ات کجاست؟؟..اونم یه فاحشه شده مثل تو..تو یه کشور غریب…بین هزار تا آدم عوضی و ناپاک…تو سپردیش به یه دلال…تو هممونو بدبخت کردی…حالا از خدا میخوای کمکت کنه…چادرشو از سرش کشیدمو پرت کرده گوشه اتاق…از شدت حرص میلرزیدم…مامان فقط با سکوت نگاهم میکرد…برو مامان…برو نمیخواد نماز بخونه…اون زمان که تو کوچه و خیابون بهم میگفتن به مادر خوشگلت سلام برسون تو کجا بودی…اون شبها که دیر میومدی و من هدیه و نگارو میخوابوندم کجا بودی…تو واست حیفه که اسمت مادر باشه…مادر یعنی صداقت…پاکی…عشق…زندگی….تو یه هرزه ای….ازت بدم میاد…ازت حالم بهم میخوره…منم میخوام بمیرم…بدم میاد از اینکه هر جا میرم کار کنم منو مثل تو نگاه میکنن…از این شهرو آدمهاش بدم میاد..از این خونه که صاحبش تا زنده بود خودشو میمالید بهم بدم میاد…از درو دیوارش که بهم پوزخند میزنن بدم میاد…از همه چی بدم میاد…از اون خدایی هم که اون بالا داره بهم میخنده دلم گرفته…هق هق گریه زاری ام پیچید تو خونه…نفسم بنده اومده بود….فقط گریه زاری میکردمو گریه…اونقدر گریه زاری کردم که دیگه چشمام خشک شده بود…صدام درنمیومد…جون نداشتم از جام تکون بخورم…ولو شده بودم رو زمین…مامان سر جاش ایستاده بود و منو نگاه میکرد…تمام مدت منو نگاه میکرد وهیچی نمیگفت…وقتی دید ساکت شدم شروع کرد به حرف زدن…ادامه دارد ….نوشته فاحشه
0 views
Date: November 25, 2018