آی عشق

0 views
0%

بیش از هشت سال از ماجرای من و ماندانا در تالاب می‌گذشت و من از این حادثه و شرح آشنایی‌مان، لب از لب نگشوده بودم و در جایی سخن نگفته بودم. پس از آن روز و نجات از تالاب، گرچه علاقۀ عمیقی بین‌مان شکل گرفته بود و گهگاه همدیگر را می‌دیدیم، اما مشغله ی کار و زندگی و سپس، سفرم به امریکا برای ادامه ی تحصیل، رفته‌رفته سبب جدایی و دوری‌مان شده بود؛ و من هشت سال را با یاد عشق لطیف و دل‌نشین او سر کرده بودم. گواین‌که گاه در غربت، در میان مرور شیرین‌ترین خاطرۀ عشقم، همچنان «حسرت» همبستری با دخترخاله‌ام سارا، همچون قله‌ای که فتح نکرده باقی مانده بود، به سراغم می‌آمد.تلخی‌ها و شیرینی‌های هشت سال زندگی در کشوری بیگانه دست به دست هم داده بودند تا رفته‌رفته خاطرات گذشته در ذهنم کم‌رنگ شوند؛ اما کمی پیش از بازگشتم به ایران بود که ناگهان حس کردم تصاویری که در ذهنم رنگ باخته بودند، جان گرفته‌اند و بار دیگر شعله‌های عشق ماندانا و حسرت سارا در وجودم بیدار شده‌اند. این گونه شد که در آغاز سفر بازگشتم به کشور، داستان «تالاب» را نوشتم و مدتی پس از اقامتم در ایران، داستان «حسرت» را به رشتۀ تحریر درآوردم. قصدم از نوشتن این دو داستان، مرور لحظات دل‌نشین زندگانی‌ام بود و برآن بودم تا هرکدام را از طریق ایمیل برای شرکای عشقی و جنسی‌ام بفرستم. بااین‌همه، در آغاز جسارت این کار را نیافتم و در عوض داستان‌ها سر از سایت «شهوانی» درآوردند.شبی را که به ایران رسیدم، در خانۀ سارا صبح کردم و فردای آن روز به دیدار خانواده‌ام رفتم. از دیدنم، آن هم بدون مقدمه و اعلام قبلی، چنان شگفت‌زده شدند که تا ساعت‌ها شادمانی را فراموش کردند. نخستین هفتۀ حضور در موطنم، به دیدوبازدید خویشاوندان و دیدار دوستان و هم‌کلاسی‌های قدیم گذشت و بی‌آن‌که دریابم، در چشم برهم‌زدنی پایان یافت. اما دو هفتۀ بعدی، به ویژه برای من که به زندگی در امریکا خو کرده بودم، به سختی و ملال‌آور گذشت. بیش از آن‌که در جمع خانواده باشم، اوقاتم را در پشت لپ‌تاپم می‌گذراندم و به «او» می‌اندیشیدم. هر روز داستان «تالاب» را می‌خواندم و گاه برای بار چندم، کامنت‌ها را مرور می‌کردم.سارا چند بار تماس گرفت تا نزدش بروم، اما هر بار بهانه‌ای می‌آوردم و از او می‌گریختم. تنها خیالی که ذهن و ضمیرم را به خود مشغول کرده بود، ماندانا بود. در سه سال نخست اقامتم در امریکا، از طریق ایمیل از حال هم باخبر بودیم، اما ناگهان تماس‌هایش قطع شد و به هیچ‌یک از نامه‌هایم نیز پاسخی نداد؛ و از آنجا که دوست مشترکی نداشتیم، در پنج سال گذشته کاملاً از او بی‌خبر بودم. تنها چیزی که از او در دست داشتم، نشانی شرکت بود و شمارۀ موبایلی قدیمی که دیگر کاملاً بی‌مصرف بود.سرانجام، در هفتۀ سوم بر سستی و تردیدم غلبه کردم و به سراغ شرکت کامپیوتری رفتم. با افسوس دریافتم که بیش از چهار سال است که شغلش را ترک کرده و پس از تسویه حساب، دیگر کسی او را ندیده است. ناامید و مغموم به خانه بازگشتم و ساعتی خود را با کتاب‌هایم مشغول کردم. دیری نپایید که نیرویی بیرون از اراده‌ام، مرا به پشت لپ‌تاپ کشاند و داستان «تالاب» را به ایمیلی که از گذشته‌های دور از «او» داشتم، فرستادم و در پایان، نشانی سایت سایت داستان سکسی و شمارۀ تلفنی از خود گذاشتم. بی‌آن‌که امیدی به تماس محبوبم داشته باشم، تنها می‌خواستم حس آشنا و دل‌پذیرم را به نشانی عشقی که از دست داده بودم، بفرستم.سه روز از این ماجرا و تلاش بیهوده‌ام برای یافتن ماندانا گذشته بود و من کم‌وبیش ارسال داستان را فراموش کرده بودم که تلفنم به صدا درآمد. با بی‌حوصلگی دست دراز کردم و گوشی را از بالای تختی که بر آن دراز کشیده بودم، برداشتم. شماره‌ای ناآشنا بود. پاسخ دادمـ بفرمایید؟اما تنها چیزی که شنیدم، سکوتی کوتاه و بعد بوق منقطع تلفن بود. گوشی را به کناری انداختم و به خوابی سبک فرورفتم. چندی نگذشت که بار دیگر زنگ تلفن مرا از جا پراند. همان شماره بودـ الو . . . بفرمایید؟این بار صدای نفس‌های تند زنی به گوشم خورد. نیم‌خیز شدم و بر لبۀ تخت نشستم.ـ گفتم بفرمایید. شما؟صدای نفس نفس زدن‌ها تندتر شد و با آهی ممتد که گویی از دلی اندوه‌ناک برمی‌خاست، درآمیخت. خون به چهره‌ام دوید و صورتم داغ شد. نمی‌دانستم چه کنم. مردد بودم که آیا اوست. گوش‌هایم را تیز کردم تا بلکه نشانه‌ای از محبوبم بیابم. اما انتظارم بی‌فایده بود. آن سوی خط، تنها صدای تنفس‌های عمیق زنی به گوش می‌رسید که در دوردست‌ها با آرزوهای من درمی‌آمیخت. بیم آن داشتم که اگر بیش از این درنگ کنم، گوشی را بگذارد. جسارت به خرج دادم و زمزمه‌کنان، به گونه‌ای که چندان مفهوم نبود، نامش را صدا زدمـ ماندانا . . . تویی؟ خودتی . . . نه؟بغض صدا ترکید و به هق هق افتاد.بعدها دریافتم که ماندانا داستان مشترک‌مان را خوانده و همان شعله‌ها در وجود او هم زبانه کشیده است. سرآغاز قرارمان در رستورانی دنج، به سکوتی طولانی گذشت. دست‌هایش را در دست گرفتم و به صورت زیبایش که گرد گذر هشت سال زندگی بر آن نشسته بود، خیره ‌نگریستم. به نرمی کوشید تا انگشتانش را از میان دستانم رها کند. از پاسخ به پرسش‌هایم طفره می‌رفت و هربار که از زندگی‌اش می‌پرسیدم، به میز خیره می‌شد و می‌پرسید که چرا تنهایش گذاشته‌ام. چندی گذشت تا در میان سکوت و آه و نگاه، ناگهان چشم‌هایش برقی زد و همان خندۀ شیطنت‌بار آشنا بر لبانش پیدا شد که دلم را فروریخت. با لوندی گفتـ داستانت را خواندم . . . خیلی شیطونی.گفتمـ من عاشق تو‌ام.ـ که این طور . . . پس فکر کردی من از عمد سرفه می‌کردم؟ نخیر؛ با اون چیزی که به من خوروندی، معلومه که سرفه‌ام می‌گیرد.ـ من عاشق این چشم‌هام.و با خنده اضافه کردـ من کی گفتم حالا چند روز اینجا بمونیم؟ آخرش را از خودت درآوردی هاگفتمـ من با صدای تو زنده می‌شوم.ـ ولی خودمونیم‌ها . . . خوب با جزئیاتش توصیف کردی. راستی، کامنت‌ها را هم خواندم. داشتم از خنده می‌مردم. به خصوص اون دو نفری که گفتند سرقت ادبیه.مکثی کرد و ادامه دادـ یک دختره گفت با کمی تغییرات از یک اثر ادبی از نویسندۀ معروف گابریل گارسیا مارکز نوشتی، یکی دیگر هم نوشت برداشت آزادی از یکی از فصل‌های کتاب اسکارلت نوشتۀ الکساندر ریپلی کردی. آره؟گفتمـ جالبه؛ با این حساب باید نتیجه گرفت که یا مارکز از روی ریپلی کپی‌برداری کرده یا ریپلی از روی مارکزشیطنت از چشم‌هایش می‌باریدـ ولی خوشحالم . . . داستانت . . . نه، نه ؛ داستان‌مون به قدری قوی بوده که خوانندگان چنین تصوری کردند و تو را با مارکز یا اون یکی دیگر اشتباه گرفتندخندیدم و گفتمـ وقتی به عنوان نویسندۀ ناشناس برای جایی مطلب می‌فرستی، سرقت ادبی که معنا نداره. اصلاً از کجا معلوم که خود مارکز داستان تالاب را ننوشته باشه و برای سایت داستان سکسی نفرستاده باشه؟ناهارمان پایان شده بود. به سرعت نگاهی به ساعتش انداخت و آشفته حال گفت که باید برود. خواهش کردم که بیشتر بماند یا اجازه دهد دوباره ببینمش. در حالی که طره‌های زیبای مویش را در زیر شالش پنهان می‌کرد، گفت که نمی‌تواند و از جا برخاست. به سرعت گونه‌ام را بوسید و عزم رفتن کرد.گفتمـ تا نزدیکی خانه همراهی‌ات می‌کنم.ـ نه . . . نیا. خواهش می‌کنم.ـ تنهایت نمی‌گذارم.ـ نیا . . . اذیت می‌شوی. ماندانا را همین طوری به خاطر بسپار و برو.ـ نمی‌توانم. همراهی‌ات می‌کنم.قدم‌زنان، مسیری را پیمودیم. در پیچ خیابان، زیر درختی نارون، توقف کردـ خواهش می‌کنم بیشتر از این نیا.آهنگ صدا و نفوذ نگاه‌اش چنان بود که ناخودآگاه از رفتن بازماندم. دست دادیم و به سرعت در انحنای دیواری از نظر پنهان شد. لختی درنگ کردم، اما گویی ناگهان به خود آمده باشم، در پی‌اش روان شدم. کمی آن سوتر، دو دختر خردسال، چونان سیبی که از وسط به دو نیم کرده باشند، از مهد کودکی بیرون دویدند و خود را در آغوش او انداختند . . .بغض راه گلویم را بسته بود. گوشی را برداشتم و در حالی که به سختی می‌کوشیدم اندوهم را پنهان کنم، به سارا زنگ زدم و گفتم که به دیدارش می‌روم. از خوشحالی به لکنت افتاده بود. وقتی آیفون را زد، پله‌ها را با شتاب بالا رفتم. در آپارتمان باز بود. کاملاً برهنه، چهاردست‌وپا بر روی کاناپه قرار گرفته بود، پاها را از هم گشوده بود و سینه‌های آبدارش را در دو سویش رها کرده بود. باسن تپل و گوشت‌آلودِ سفیدش را تکانی داد و با صدایی آکنده از شهوت صدایم کرد. معطلش نکردم. با حسی آمیخته از خشم و شهوت، تا انتها در فرج نرمش فرو کردم. جیغ‌اش به آسمان رفت.سینا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *