سلام خدمت همه شهوانياي عزيز،اسم من سعيد هست(البته مستعار).داستان من برميگرده به نوروز سال ٨٥،خونواده پدري و مادريم اصالتا أهل يكي از شهرهاي جنوبي هستند اما تا زماني كه ياد دارم در شيراز زندگي ميكنيم،معمولا تعطيلات را به شهر پدري ميرفتيم.نوروز ٨٥ نيز به آنجا رفته بوديم كه سيزده بدر پایان شد و همه در هياهوي برگشتن بوديم،پسر عموي من كه تازه سرباز شده بود و محل خدمتش هم شيراز بود قرار شد كه با اتوبوس برگرده و من هم چون باهاش راحت بودم دو تا بليت گرفتيم و سوار اتوبوس شديم،ساعت ده شب بود و مسافرا يكي يكي سوار ميشدن.البته اينو بگم كه اتوبوس از اين ايران پيماها بود.رديف كناري ما دوتا خانم بودن و دوتا دختر جوان هم همراهشان كه در رديف جلوييه ما نشستن.اتوبوس راه افتاد و چون شب بود اكثر مسافرا خوابيده بودن،چند دقيقه اي گذشت كه ديدم پسرعموم تكون هاي ناجوري ميخورد،اول دقت نكردم اما همينجور كه ميگذشت ميديدم تكرار ميشه.خوب كه نگاه كردم ديدم بهههلهههه دستش رو از كنار پنجره برده جلو و سينه هاي دختري كه كنار شيشه نشسته بود رو ميماله.هوا تاريك بود و تو اتوبوس درست مشخص نميشد.از لاي صندليها نگاه كردم كه دختره لباشو گاز گرفته و فهميدم داره حال ميكنه،منم كه كيرم راست شده بود و به پسر داییم حسوديم ميشد نامردي نكردم دستمو از زير صندلي(فاصله ي بين تكيه گاه و كفي صندلي)بردم رسوندم زير كون همون دختره،اووووف كه چه كوني داشت اونم از رو لباس،كار من شده بود مالوندن كونشو كار پسرعموم مالوندن سينه هاش،پسرعموم كلاي سربازيشو در آورده بود و گذاشته بود رو كيرشو جق ميزد تا اينكه آبش اومد و دست از كار كشيد،دختري كه جلو من نشسته بود و من تا حالا بهش دقت نكرده بودم دختري بود چادري و شونزده هفده ساله.پسر داییم گفت بيا كنار پنجره تا من بخوابم،منم از فرصت استفاده كردم و نشستم كنار پنجره.حالا ي دستم زير كونش بود و ي دستم از كنار سينه هاي متوسطشو ميماليدم.چند دقيقه اي كه گذشت دختري كه كنار راهرو نشسته بود و چادري هم بود متوجه رفتار ما شد،ديدم كه در گوش اون يكي چيزي گفت و جاشون رو با هم عوض كردن،اول لعنت خودم كردم كه چرا عوض شدن و ترسيدم كه با اين كاري كنم.چند دقيقه اي گذشت و ديدم كه نگاهي از لاي صندليها به عقب انداخت و لحظه اي با من چشم در چشم شد.منم از خداخواسته چشمكي زدم و ديدم بلههه دختر خانوم خنده اي كرد و فهميدم اينم پايست.دستمو به هرزحمتي بود از لاي صندلي به كونش رسوندم و ميماليدم،چند دقيقه اي گذشت و ديدم كمي بلند شد و شلوارش را كمي پايين كشيد.جوري كه گرماي كونشو كامل حس كردم با دستام.منم چنان ميماليدم براش كه حال ميكرد خداييش،چندين بار خواستم با انگشت وسطم كه سوراخشو ميماليدم فرو كنم كه هربار بلند ميشد و نميذاشت.دست چپمو از كنار شيشه به سينه هاش رسوندم،ديدم دستمو گرفت از لاي يقش كه باز كرده بود به سوتينش رسوند،حالا هم سينه هاش تو دستم بود هم كونش،ايندفعه اومدم كه كونشو انگشت كنم همين كه خواست بلندشه سينشو گرفتم و كشيدم پايين كه ي آه ببندي كه از روي درد بود سر داد،خلاصه به هر زوري بود انگشتمو تو سوراخ كونش كردم و با حركات ريز بهش حال ميدادم و سينه هاشم ميماليدم.هم من تو اوج بودم هم اون،دلمون نميخواست اتوبوس به شيراز برسه.نزديك به هفت هشت ساعت طول كشيد و بالاخره اتوبوس به مقصد رسيد.پسرعموم كه راهيه پادگان شد و من هم دنبال اونها كه آدرس خونشون رو پيدا كردم و چندين بار موقعيت جور شد در حد مالوندن،اين اولين خاطره ايه كه مينويسم،ببخشيد اگه بد بودنوشته سعید
0 views
Date: August 11, 2019