سلام.این بیشتر یه خاطره هست تا یه داستان سکسی.چند سال پیش که دانشجو بودم (تو شهر خودم) به نام دانشجوی شهرستانی یه خونه مجردی گرفته بودم برا حال و هول…یه سوئیت 50 متری بود بدون اتاق خواب با یه اشپزخونه ی اپن و حموم و دستشویی سر هم و یه حال کوچیک…همزمان چندتا دوست دختر داشتم…اما یکیشون یه جورایی خودشو فابریک تر حساب میکرد چون برا خونه گرفتن با اون به اسمن خانم و شوهر دانشجو با هم رفتیم و خونه رو گرفتیم.یکی از دوست دخترام اسمش سارا بود..تو یه شرکت کار میکرد… مامانش فوت شده بود و پدرش هم شغل ازاد داشت .. ساعت کارش صبح تا ظهر بود و از ساعت 1.5 تا 4.5 هم وقت ناهار داشت… خیلی از روزها میرفتم دنبالش و ظهر میرفتیم خونه و نهار با هم بودیم و بعدش هم یه سکس با حال…شده بود روزهایی که صبح با یکی ظهر با سارا و بعداظهر هم با شادیدیوار های خونه ظاهرا خیلی نازک بود..سوئیت هم جوری بود که یه پنجره به خیابون داشت(یه خیابون بن بست که این خونه ی اخرش بود و بعدش هم یه پارک خیلی کوچیک)…صاحب خونه دو تا پسر داشت..یکی دانشجو و یکی دبیرستانی…ظاهرا وقتی ما سکس داشتیم صدای اخ و اوخ و تالاپ و تلوپ تا حدودی میرفت اون ور… یه روز هم خانوم صابخونه که من رو دید گفت اقای فلانی یه کم رعایت کنین ما پسر جوون داریممن تا این روزی که میخوام خاطره رو براتون بگم نمیدونستم که پسر ها ی صاحب خونه اینقدر به ما حسودی میکنناخه هر نوع عشق و حالی میکردیم علاوه بر سکس.. با رفیقا جمع میشدیم بساط مشروب و تریاک هم به راه بود هر روز… تقصیر من نبود یکی دو بار خواستم بفرما بزنم به پسرهاش ولی قیافه هاشون اصلا به این کارا نمیخورد…خلاصه یه روز رفتم دنبال سارا و نهار هم گرفته بودم … رفتیم خونه و نهار خوردیم و بعدش هم جا انداختیم تا یه استراحت و طبق معمول سکس…اون روز هم من چند تا دود بیشتر گرفته بودم و توپ توپ بودم… معمولا ابم یه رب تا بیست دقیقه میومد ولی اون روز از نیم ساعت هم گزشت…قد سارا خیلی بلند نبود..160 بود.. ولی خیلی سفید پوست بود.. سینه های توپی و خیلی باحالی داشت.. سفت بود و سرسینه ها هم مثل تیله و خوشرنگ…لباساشو کندم… خیلی دوستم داشت… همه کار برام میکرد.. با اینکه شقلقش درد میکرد ولی از عقب به هم میداد…اون روز هم یه شورت خوشگل صورتی پوشیده بود…اول یه کم باهاش بازی کردم و بعد چند دقیقه لوبریکانت زدم و از عقب شروع به تلمبه زدن کردم…من چون هیکلم درشته وقتی رو هر کدوم از دوست دخترام میوفتادم دیگه هیچی بیچاره ها نمیفهمیدن از دور و بر (برا همین همیشه یه خانم قد بلند و درشت هیکل میخواستم که نصیبم هم شد)…یه کم داگی که کردمش بلندش کردم و بالشت زیر باسنش گزاشتم و کیر رو تنظیم کردم و جا زدم.. روش خوابیدم و بازم تلمبه…یه بار حس کردم یکی میزنه به پنجره… شوکه شدم و کیره خوابید کشیدم بیرون… سارا داشت شدید حال میکرد و هیچی نشنیده بود…گفت چرا خوابید؟ گفتم تو نشنیدی کسی بزنه به شیشه گفت نه خیالاتی شدی … بخواب ساک بزنم..چرا امروز ارضا نمیشی کونم پاره شدمنم گفتم اره مثل اینکه چیزی نبود و خوابیدم و اونم مثل همیشه رفت برا یه ساک مشتی… معمولا از بیضه ها شروع میکرد… چند لحظه بیشتر نبود که دوباره کیره راست شده بود…سارا هم مثل بستنی میلیسید منم چون میدونستم حالا حالا ها ابم نمیاد لبخند به لب نگاش میکردم…یهو موبایلم زنگ زد… دیدم شماره شادی افتاده… اونجا بود که دیگه دلم ریخت و پیش خودم گفتم وای این پشت در بوده…کیره دیگه افتاده بود و اگه صدتا دختر هم دورم بودن فایده نداشتسارا گفت چرا جواب نمیدی؟ گفتم چیزی نیست و یکی از بچه هاست..جواب ندم بهتره… گفت چرا پس دوباره خوابید؟(هیچ کدوم خبر نداشتن که چند تا هوو دارن)گفتم هیچی و امروز بی خیال و نمیخواد … حاضر شو بریم… یهو دیدم بازم دارن به پنجره میزنن…سارا گفت خوب ببین کیه و منم گفتم ولش کن .. نمیخواد حتما یکی از بچه هاس که باز بیجا مونده و دنبال جاخالی میگرده…خیلی تو دلم خالی شده بود اخه شادی خیلی بی ابرو بود و همونطور که گفتم خودشو فابریک میدونست و اگه میفهمید که با یکی دیگه هستم اون هم تو خونه که اتیشم میزد(یه بار که sms یکی از دوست دخترامو دیده بود بی شرف موبایل رو از ماشین انداخت بیرون…منم با هزار زحمت دوباره راضیش کردم که اشتباه بوده… البته باز روز تولدم یک گوشی بهتر خرید برام)از طرفی ماشین رو هم دم در دیده بود و ول نمیکرد و هر لحظه محکم تر میزد…منم اینقدر حول شده بودم که حتی لباس هم تنم نکردم…یهو دیگه ساکت شد… منم یه کمی خیالم راحت شد.. شرت و زیرپوش پوشیدم… سارا هم سوتینشو بست و شلوارش رو هم پوشید…چشمتون روز بد نبینه که دیدم در اتاق رو میزنن بله شادی بود و میگفت چرا در رو باز نمیکنیبی شرف پسر صاحب خونه دم در میبینش و چون قبلا هم دیده بودش برا اینکه حال من رو بگیره در رو باز میکنه…منم چاره ای نداشتم و اگه باز نمیکردم اینقدر داد و قال میکرد که وضع بدتر میشد…همینطور با شرت در رو باز کردم … سارا هم دیگه اینقدر مات و مبهوت بود که فرصت نکرد بلوز بپوشه…در رو باز کردم شادی اومد تو و داد زد که چرا در رو باز نمیکنی… ساندویچ و نوشابه خریده بود… گزاشت رو اپن و تا سرشو برگردوند خشکش زد…بی شرف پسر صابخونه هم حتما داشته میخندیده که حال ما رو گرفته بود…هر کاری رو از شادی حدس میزدم اون لحظه بکنه… ولی شانس من همونطور خشک زده راشو کج کرد رفت…منم سریع لباس پوشیدم و به سارا هم گفتم بپوش که سریع بریم…بیچاره سارا خیلی دختر ارومی بود… هر کی بود دیگه تا ته جریان رو فهمیده بود…ولی من باز صدتا دروغ سوار کردم و با هم موندیم…میخواستم یه جوری شادی رو اروم کنم… ولی هر چی تماس میگرفتم جواب نمیداد…با خط یکی از دوستام باهاش تماس گرفتم که کاش این کار رو نمیکردم…برداشت و وقتی صدامو شنید هرچی فهش بلد بود نثارم کرد…بعد از یه ماه فهمیدم برا اینکه من رو بسوزونه با همون دوستم رو هم ریخته و با هم دیگه سکس هم داشتن…ولی طاقت نیاورد و بعد چند ماه برگشت… چون جای هیچ کی مثل من بهش خوش نمیگذشت…همه امکانات رو داشتم و براش مثل ریگ هم پول خرج میکردم… دیگه چی میخواست یه دختر مجرد مگه؟بعد این جریان گشتم و یه اپارتمان کوچیک طبقه چهارم پیدا کردم تا دیگه این اتفاقها نیوفته که تو 3 سالی هم که اونجا بودم 100 تا اتفاق جالب افتاد…اگه خواستین به مرور مینویسمنوشته bokone-ishkesvat
0 views
Date: November 25, 2018