سال 1355 من 17 سالم بود الان هم 51 سالمه سال دوم هنرستان درس میخوندم. چون شاگرد ممتاز کلاس بودم مرا ثبت نام کردند برای اردوهای عمران ملی تابستانی .من ویکی از دوستای هم هنرستانیم بنام جعفر برای اردوگاه دره شهر انتخاب شدیم . از کرمانشاه تا دره شهر را باید با مینی بوس میآمدیم اولین سرویس از طرف مدرسه بود ولی برای آمدن به کرمانشاه و برگشتن باید خودمان میآمدیم و کرایه هم با خودمان بود . ماهی 300 تومان حقوق به ما میدادن و هزینه خوراک و همه چی با دولت شاهنشاهی بود.حدود 20 روز نگذشته بود که به جعفر گفتم من خیلی برای خونه دلم تنگ شده بریم شاید به ما مرخصی بدن نه تلفنی بود اون موقع و نه این وسائل رابطه جمعی امروزی .اگه هم بین راه تصادفی چیزی میشد شاید تا یکی دوماه خونواده نمی فهمیدن .خلاصه رئیس اردوگاه سه روز به ما اجازه داد به کرمانشاه برویم و نفری 150 تومان هم مساعده به ما داد (150 یک تومنی) .من و هم سن وسالای من اون موقع اصلا به تنها چیزی که فکر نمیکردیم سکس بود . زیرا اون موقع حرام بود و بعد از انقلاب به یمن جمهوری اسلامی حلال شد و اگر اون موقع کسی جوانی به سن منو دم (جنده خونه )سنجابی کرمانشاه میدید من دیگه سر نداشتم پیش فامیل بلند کنم .خلاصه برای رفتن به کرمانشاه اول باید به پلدختر میرفتیم نفری 35 ریال کرایه دادیم جاده خاکی مسافت 50-60 کیلومتری را حدود سه ساعت تو راه بودیم .بلافاصله در پلدختر به گاراژ اسلام آباد رفتیم اسم ما را تو لیست مسافرای اسلام آباد نوشت و گفت ساعت 2و نیم مینی بوس حرکت میکنه نفری هم 6 تومن کرایه شه.جعفر گفت الان ساعت ده صبحه بریم کمی بگردیم که وقت بگذره . در حین گردش یه خانم حدود 27-28 ساله در خونه ای ما را صدا زد رفتیم جلو گفت خدا خیرتون بده یه گونی آرد تو حیاته میخوام ببرم تو خونه کمکم کنید . از روی حس انسان دوستی و بدون هیچ نظر دیگه کمکش کردیم سه نفری گونی را بردیم داخل خونش پایان لباسای ما هم آردی شد در موقع جابجایی عمدا بدنش را به بدن ما نزدیک میکرد ولی ما دوتا اصلا حسی به این موضوع نداشتیم . حوله ای آورد لباسهای ما را با حوله تکوند بطوریکه دیگه آثار آرد روشون نبود .لباس پوشیدیم که پرسید کجائی هستین گفتیم کرمانشاهی و ساعت دو ونیم باید بریم سوار شیم که گفت حالا که اینطوره و شما هم غریب هستین نهار را همینجا بخورین که ما قبول نکردیم ولی گویا زور اون بیشتر بود و ما ناچار نهار ماندیم .خلاصه یکی از مرغهای محلی را از لونه درآورد و گفت بلدین سر ببرین که ما گفتیم نه برد بیرون و خیلی سریع برگشت .آب جوش درست کرد و پرو پوی مرغ را تمیز کرد و مرغ را توی روغن سرخ کرد و ساعت حدود 11و نیم نهار آماده شد یک پارچ دوغ محلی هم آورد و بجای سفره یک سینی خیلی بزرگ آورد و شروع به خوردن کردیم من ازش پرسیدم کسی نمیاد خونه شوهرت بچه ت گفت مردم مرده و یه دختر دارم رفته کوهدشت خونه خواهرم و فعلا تنها هستم.خلاصه موقع خوردن این خانم کنار من نشسته بود و مرتب با پاهاش به من ضربه میزد هز چه من دور میشدم اون بیشتر به من میچسبید .جدا من از این وضعیت معذب بودم و دوستم جعفر هم متوجه شد ولی انگار اون خوشش میومد . اسمش سکینه بود اسمهای ما را هم پرسید . سریع نهارشو خورد رفت چاهی بزاره که منو صدازد وقتی رفتم تو آشپزخونه (کارخونه به زبان لری) به من گفت میشه جعفر را بفرستی میوه بخره گفتم خودم میرم گفت نه بزار جعفر بره که تا به جعفر گفتیم سریع آماده شد برای گرفتن میوه باید میرفت نزدیکای گاراژ و رفت و برگشتش شاید بیست دقیقه طول میکشید.تا جعفر رفت بیرون بلافاصله در حیاط را بست و سریع برگشت و منوبغل کرد و بوسید که من ناراحت شدم ولی اون بزور منو بغل کرده بود و گونه منو بوسید گفتم چکار میکنی گفت از شما خوشم اومده میخام یه حالی بهت بدم البته ادای این جمله اون زمان عامیانه تر بود از یکطرف ناراحت بودم نمک اینها را خورده بودم و از طرفی برایم اولین تجربه بود در حین فکر کردن منو هول داد رو فرش اطاق و روی من خوابید و منو بوسید .اونموقع ها صحبتی از ساک و خوردن ولیسیدن نبود و حتی زنها کامل لخت نمیشدند فقط شلوارشو در آورد و پیراهن بلند لری را تا نزدیک گردنش برد بالا بمن هم گفت شلوارمو درآوردم بلافاصله پاهاشو داد بالا و بعد دو سه تا بوس آلت منو گرفت و کرد تو کوسش حس عجیبی داشتم برایم تازگی داشت نه فیلمی دیده بودم و نه هیکل زنی را حتی بچه های کوچک چند بار منو بطرف خودش کشید و جدا کرد و من متوجه شدم باید من این کارو بکنم شاید کمتر از 5 دقیقه پایان جونم اومد سر کیرم اون فهمید و پاهاشو دور کمرم گره زد و پایان آبمو ریختم تو کوسش چند تا بوس کرد و با یه پارچه سفید که آورده بود خودمونو پاک کردیم و مرتب شدیم جعفر در زد تا درو باز کردم گفت خوب بود گفتم چی گفت کلک من میدونستم منو فرستادین دنبال نخود سیاه منم راستشو گفتم . جعفر دست بردار نبود خیلی سمج به سکینه گفت یا باید منم بکنم یا میرم بیرون به همه میگم سکینه نگاهی به من کرد خدایی منم دیدم اگه جعفر نکنه آبرومو پیش خونوادم میبره خلاصه من رفتم تو حیاط قدم زدن و اینا شروع کردن که سکینه منو صدا زد و قتی اومدم دیدم جعفر داره میکنه برگشتم که سکینه گفت نه تو هم اینجا باش میخام یه بار دیگه هم منو بکنی آلت من از مال جعفر بزرگتر بود جعفر هم سریع کارشوکرد و سکینه رفت دستشویی خودشو شست و برگشت گفت اول مسعود بکنه تا جعفر هم دوباره آماده بشه .جون من تا حالا سکس نداشتم تا بدنشو دیدم کیرم دوباره راست شد اینبار بیشتر همدیگه را بوسیدیم و من با دست سینه هاشو ماساژمیدادم بار دوم خیلی طول کشید چون من بیشتر تلمبه زدم سکینه هم گویا ارضا شد اونموقع من نمیدونستم که آون چه سودی از این کار میبره ولی بعدها فهمیدم که زنها هم مثل مردها لذت میبرن.بار دوم که آبمو ریختم تو کوسش چون ارضا شده بود تا حدود یک دقیقه تکون نحورد و جعفر هم دوباره شروع کرد و من تو حیات بودم ساعت حدود یک ونیم از خونه ش خارج شدیم و دفعه های بعد که می اومدیم به خونه سربزنیم میرفتیم اگه دخترش نبود حسابی میکردیم سه ماه تابستان شاید 10 دوازده بار ما این سکینه خانوم را کردیم برای ما خیلی ارزش داشت چون از این کارا نکرده بودیم الان حدود 34 سال میگذره هرچه سکس بعد اون داشتم به اندازه سکس سکینه برام لذت نداشته ببخشید سرتونو درد آوردم .این یک داستان واقعی بود دیگه بیشتر از این هم ریزه کاری نداشت سکسهای قدیم همین بود فقط میکردی و پایان .بعد تابستان ما دیگه عادت کردیم دزدکی شال و کلاه میکردیم میرفتیم سنجابی و جنده لاشی ها را با نفری 7-12 تومان میکردیم .نوشته مسعود
0 views
Date: November 25, 2018