اردوی مدرسه با مدیر حشری

0 views
0%

یاهو مسنجر رو باز کردم رفتم تو روم 44پی ام گذاشتم که یک مرد سن بالا نیست وسند کردم چندتا سند کردم که یهو چندتا پیام اومد یکیشون نوشته بود بفرما پسرم کاری داشتی بعدازسلام احوالپرسی باهاش از من وب خواست من هم دیدم که هرچی گفته راست بود حتی شماره هم بهم داد که بزنگم اما من بعداز بیرون اومدن از روم ورفتن تو شهر با تلفن عمومی باهاش حرف زدم واقعا اون ور خط یه صدای کاملا مردونه بود که من خیلی دوس داشتم من دفعه بعد با شماره خودم با هاش تماس گرفتم از اون روز به بعد هر روز ساعت یک ونیم که شیفت کاریشون پایان میشد وقت گذاشته بود انلاین میشد واز من وب میخواست منم وب میدادم پایان بدنمو نشونش میدادم یادم میاد وقتی صورتمو دید دهنش اب افتاد چون لحن حرف زدنش یهجور دیگه شد. دیگه یه جورای بقول خودش دیگه نمیتونه تحمل دوری منو بکنه منم خیلی خوشم اومده بود که با هاش اشنا شدم ازاون روز دیگه هروقت زنگ میزد بهم میگفت که بیا شیراز منم که بوشهر بودم پدرم اینا هم گیر بازار بودن اگه میخواستم برم نمیدونستم چه بهونه ای بیارم البته اون خونشون تو یکی از شهرهای فارس بودبقول خودش یک سوئیت خالی داشت که یه چند روزی میشد که مستاجرشون اسباب کشی کرده ورفته خلاصه یه چندروزی گذشت تا اینکه ازطرف مدرسه میخواستیم بریم اردو درست همون شهری که اون مرده بودوقتی تلفنی بهش خبرو دادم اینقدر خوشحال شد که نگو منم چیزی ازاون کمتر نداشتم من پسری 16ساله سفید کمی بور اخه پدرو مادرم مال شمال غرب شهر تبریز هستن(راستی تو تبریز یه جای هست که خیلی جالبه که خاطراتی که اونجا واسم اتفاق افتاده رو براتون میگم)منم خوشگل که حتی مدیر مدرسمون نیز که مردی 47ساله بود اون باعث شد که من تواین راه بیام همیشه دنبالم بود درنتیجه تو مدرسه کسی نمیتونست چپ چپ بهم نیگاه کنه چون هرجای مدرسه بودم مدیر هم تقریبا همون حوالی بود اونم خیلی دلش میخواست منو دستمالی کنه اما ازترس ابروش نمیتونست منم متوجه نگاهای شهواتیش به خودم بودم. خبر رفتن به اردو هم مدیر بهم گفت که آیا منم میام یا نه وقتی هم جواب دادم که میام همون جوری که رو مبل دفتر نشسته بود دستش رفت رو کیرشو بهم لبخند میزد خلاصه روز 4-1-92همه بچه های که ثبت نام کرده بودن اومدن من یه پسر دایی دارم که اونم از خوشگلی به من نمیرسه چون مامانش سبزه بوشهریه اما بازم خوشگله ما دوتای کنار هم نشستیمو اتوبوس حرکت کردو وقتی رسید به برج(میدان ازادی بوشهر)اتوبوس وایساد یهو دیدم که مدیر هم سوار ماشین شد وقتی میومد عقب اتوبوس همه بهش سلام میکردن متوجه شدم که دنبال کسی میگرده همین که منو دید خیلی خوشحال شد پسر داییم بهش دست داد اون لپ رضاپسرعموم گرفت چون با پسرعموم خیلی راحت بود اخه باهم برنامه داشتن که من تو این سفر فهمیدم همیشه میدیدم که با رضا خوبه اما دلیلشو نمیفهمیدم تابالاخره تو این اردو فهمیدم چون رضا بهم گفت که پارسال که رفته بودن اردو رضا تو چادر مدیر تاصبح بوده ومدیر ماهم رضارو تا صبح چندبار کرده رضا هم ماموریت داشت که تو این اردو منو به چنگ مدیر بندازه چون میدیدم که خیلی دوروبر رضا بود خلاصه منم از مدیر خوشم میومد اما دوس داشتم خودش پاپیش بزاره تااینکه بعداز یه چند ساعت نزدیکای ساعت دو بعدازظهر ما رسیدیم اقا کرامت هم(همون مرد 50ساله که باهاش چت میکردم)چندبار بهم زنگ زده بود و دقیقا سر ساعتی که ما رسیدم منتظر ما دم وردی شهر بود اقا از شانس خوبش همون ساعت هیچکس اون اطراف نبود مدیر به راننده گفت بزن کنار تا ادرس اردوگارو از این مرده بپرسیم کرامت با یه پژو پارس وایساده بودو هی نیگاه میکرد که منو ببینه که مدیررفت پیشش وباهم شروع به حرف زدن کردن یهو دیدم اق کرامت خوشحال شد باصدای بلندی گفت اقاراننده بیا دنبالم مدیر که اومد گفت که صاحب اردوگاه از اشنایان اون مرده هست مارو راهنمای میکنه منم گفتم با خودم عجب باحال شد دردسرتون ندم رسیدیم وقتی از اتوبوس پیاده شده اق کرامتو دیدم که کنار صاحب اردوگاه وایساده تا منو دید دیدم که داره بااشاره منو به رفیقش صاحب اردوگاه نشون میده نمیفهمیدم چی میگه بعدا فهمیدم که صاحب اردوگاه اق حسن54ساله هم بله چشمش دنبال منه اما من نمیفهمیدم وقتی اومدم پایین اق کرامت رفت سمت درختها به منم اشاره کرد که بیام منم بعداز ۱ربع رفتم اونورا پدر کرامت تا منو دید و موقعیت هم جور بود چنانی منو بوسید که فرست احوالپرسی نداشتم دستاشم یواش یواش برد سمت چونم هی چونمو نوازش میدادو قربون صدقه من میرفت همونطور که منو توبغل داشت و زیر گردنمو میخورد ومیمکید بعد اومد سمت لپم که ببوسه که یهو دیدم منو با فشار از خودش جدا کرد کیرش که از رو شلوارش بهم میخورد یهو دیدم خوابید و با یه صدای اروم و مرتب بهم میگفت که برو برو برو یالا برو دیدم که خودشو سریع رسوند به ماشینشو سریع از اونجا رفت من نفهمیدم چی شد خیلی تعجب کردم منم شلوارمو کشیدم پایین چون کسی اون اطراف نبود سرپایی شاشیدم و تو فکر اق کرامت افتادم تو همون حالت که شلوارو شرتم پایین بود بهش زنگ زدم جواب نمیداد منم هنگ کردم با خودم گفتم مگه چیشد به نتیجه ای نرسیدم شلوارو شرتمو پوشیدمو رفتم سمت بچه ها دیدم دارن حاضر غیاب میکنن که مدیر تا منو دید با عصبانیت اومد سمتتم همین که گفت کدام گوری بودی یه کشیده زد توصورتم چندتا ناسزا گفت و به من گفت که بیرون وایسم منم از شددت درد تو صورتم گریه زاری کردم ورفتم یه گوشه ایسادم مدیر بچه هارو ۳تا ۴تا تقسیم کردو رضا و خودشو تو اتاقی که نزدیک منزل صاحب اردوگاهبود رفت بچه ها هم رفتن تو اتاقهای دیگه هوا بهاری بودو منم گرسنه که دیدم تلفنم زنگ میخوره شماره اقا کرامت بود زود جواب دادم سلام کردم وگفتم یهو چی شد رفتی که گفت هیچی کاری داشتم که باید میرفتم گفت کجای که منم همه چیزو گفتم وگفتم که الان خیلی گرسنمه اونم گفت که برم پیش اق حسن صاحب اردوگاه اون بهت نهار میده من بهش زنگ میزنم برو انجا گوشیو که قطع کردم چشمم به اتاق مدیر افتاد چی میدیدم دیدم رضا پشت پنجره هستو اقمدیر هم درست پشتشه طوری که دودستش وگذاشته رو لبه پنجره ورضا رو با بدنش به جلو فشار میداد وبه من نیگاه میکردنن تا من اونارو دیدم یهو مدیر توگوش رضا یه چیزی گفت و از پشته رضا رفت کنارو رضا هم سریع اومد پیشم وبهم گفت اقا بصارت گفته که تا غروب باید بیرون باشی وشب بعدازشام میتونی بیای تو اتاق وسریع رفت با خودم گفتم ای کلک اقا بصارت باشه میخواهی رضارو بکنی باشه بکن نوشه جونت دیدم که پرده اتاق هم کشیده شدو خوب دیگه رفع خستگی میکنن تو اون موقع هیچکس اون اطراف نبود رفتم سمت خونه اق حسن که دیدم بیرون وایساده وداره از رو شلوارش با کیرش ور میره تا منو دید با همون دستش باهام دست دادو گفت که اق کرامت همه چیو بهم گفته بیا تو تا هارو باهم بخوریمو بعد هم یه استراحتی کنیم باشه منم گفتم باشه دستشو انداخت رو شونمو همونجوری که میرفتیم داخل همون سمت صورتم که کشیده خورده بودیمو نوازش میکردو میگفت که الهی بشکنه دست مدیرت که اینجوری تورو زد همینکه درو بست خم شدو حالا نبوس کی ببوس و چون میخواست دل منودست بیاره هی به مدیر بدو بیراه میگفت دست میکشید رو صورتم بعد کردن و گردنممیبوسید یهو بهم گفت که این چیه زیر گردنت چرا کبود شده مگه مدیر به گردنت هم زده که یهو یادم اومد که کرامت وقتی گردنمو میمکید اینجوری شده اخه من پوستم بقول بچه ها میشه رگهای زیرشو دید بله خودمو تا اینه دیدم ودیدم که اق کرامت چیکارم کرده کاریش نمیشه کرد تو همون حالت اق حسن لباسمو دراورد داشت سینه هامو میخورد که شکمم صدا کرد اق حسن که متوجه شده بود یه بوسی از شکمم گرفتو گفت من قربون این شکم برم که گرسنه مونده در حالی که با دستش به چونم میزد منو برد تواشپزخونه واز تو یخچال ظرف پراز سالاد الویه با سالاد اوردو کنارم نشستو بهم گفت شروع کن بخور منم که گشنه بودم شروع به خوردن کردم درهمون حالت اق حسن بیکار نبود شلوارو شرتمو از پام دراورد من لخت لخت در حالی که وایساده بودمو نهار میخوردم اون منو دستمالی میکردو میگفت اخیییییش پوستت چقدر لطیفه و خنکه سرش برده بود پایین داشت رونامو میبوسیدو رو چونم دست میکشید منم تحریک شده بودم کیرم سیخ شده بود یهو دیدم ازپشت منو گرفت تو بغلش که فهمیدم کاملا لخت شده بهم گفت بسه دیگه بریم بخوابیم گفتم باشه منو بغل کرد و برد رو رختهخواب به کمر منو خوابوند چشمم به بدنش افتاد یه سینه پراز مو یه شیکم سفید پاینترش یه کیر نه کوچیک نه بزرگ با یه سر بزرگ که وقتی میخوردمش بایست پایان ددهنم رو وا میکردم همون جور که وایساده بود و دست به کمر داشت منو با یه ولع خاصی منونیگاه میکرد که یهو پریدرو من چنان زیرش داشتم له میشدم لبمو لپامو میلیسید گردنمو سمتی که سالم بودو میبوسیدم میمکید که گفتم وای که اون سمتم هم کبود میشه ها که دیدم رفت سمت سینه هام محکم دست میکشید رو صورتمو رو شکمم وهمش میگفت وای چقدر نازی تو وقتی رسید به رونام اول یه نگاه سایت داستان سکسی کردو بعد شروع کرد بوسیدن لیسیدن اخه پام یه تار موهم نداشت پاهامو که بوسید کیرشو با دستش گرفتو تکون میداد هی از نوک پاهام کوبید تا رسید به صورتم اول با کیرش به لپ و لبم زد بعد گفت میخوریش منم داشتم حال میکردم که زبونم ودراوردم و زدم به نوک سرش اونم با یه دستش زیر سرمو گرفتو بلند کرد وکیرشو گذاشت تو دهنم منم ته کیرشو با دو دستم گرفتم وهی میمکیدم دیدم که یه دستش به کمرش زده و هی اه و ناله میکرد یه ۱۰ دقیقه همونجوری بودیم که دیدم به کمر خوابید پاهامو سمت سرش بردو با دستش کیرشو گرفتو بهم فهموند که بخورمش منم خوردمش میلیسیدم بادودستم واسش بازی میکردم که دیدم لپهای چونم وداره میبوسه بو میکنه که یهو دیدم منو کشوند رو خودش پاهاشو انداخت رو سرم که کیرش بیشتر رفت تو دهنم که حس کردم که بدنش داره یه تکانهای شدیدی میخوره منم که نمیتونستم سرمو بالا بیارم و نمیتونستم اب دهنمو قورت بدم واب دهنم رو رختخواب میریخت که حس کردم اب کیرش تو دهنم خالی کرد واهوناله میکرد پاهاشو از رو سرم ورداشت سرمو بلند کردمو هرچی تو دهنم بودو ریختم رو شکمش واون کمرمو گرفت و لای کونمو زبون میکشید وقتی که حسش رفت منو بلند کرد دستی رو صورتم کشیدو ازم تشکر کرد گفت باکرامت ۲نفری باهات حال میکنیم باشه منم که داشتم لباسامو میپوشیدم گفتم باشه نگاه ساعت کردم دیدم که دوساعته من تو خونه حسن هستم حسن اقا هنوز لخت خوابیده بود درو که قفل بود باز کردمو رفتم بیرون که دیدم بچه ها همه بیرونن دارن فوتبال بازی میکنن که یهو صدای اقای بصارت توگوشم خورد که منو صدا میکرد که برم پیشش ……………………………. ا اونجا گفتم که من از خونه حسن اقا امدم بیرون و اقای بصارت مدیر منو صدا زد که برم پیشش بچه ها داشتن فوتبال بازی میکردن همینطور که میرفتم سمت مدیر رضا رو پسر عمومو دیدم که داشت میرفت سمت درختهای اردوگاه خوب که نگاه کردم دیدم یه خورده مثل ادمهای که لای پاشون عرق سوز میشه داشت راه میرفت که فهمیدم اقای بصارت حتمارضارو چند بار کرده که او اینطوری داشت راه میرفت وقتی رسیدم کنار اقابصارت بهش سلام کردم اونم جوابمو دادو گفت برتو اتاق کارت دارم منم رفتم توونشستم و بعداز یه دهدقیقه دیدم اقا بصارت اومد داخلو درو بست و روبروم نشست و نیگام میکرد منم سرم پایین بود و از کمر به پایین اقابصارت رو میدیدم چند لحظه بعددیدم که دستش رو کیرشو داره میمالش دستشو اورد زیر چونه منو گرفت سرمو اوردبالا یهو گردنمو دیدو گفت سامان اینچیه روگردنت وشروع کرد با دستش اونجارو مالش دادن یهو گفت که سامان کی اینجاتو گاز گرفته با دست دیگشم میکشید رو صورتم توهمون حالت گفت که حتمان همون اقای که با ماشینش مارو به اردوگاه راهنمای کرد زیر اون درختها این کارو باهات کرده نه صداشو یهو اورد بالا کم مونده بود که من توخودم بشاشم باعصبانیت گفت با توام چرا ساکتی چرا چرا منم شوکه شدم یهو یادم اومد که اون لحظه ای که اق کرامت منو میبوسید ویهو منوپس زد و فرار کرد پس بگو چی دیده بود اقای بصارت حتما حتما منو اونو اونجا دیده لرزیدم انگار سردم شده بود اقا بصارت که منوتو اون حالت دید رفتو درو یه چک کردو بیرونو نیگاه کرد دستگیره رو زد پایین تا مطمین بشه که قفله بعد اومد پیشم منم چشمام پراز اشک شده بود تا منو دید دستی کشید رو صورتم وشروع کرد منونصیحت کردن ولی من میدونستم داره باهام ور میره ودست کشید رو اون سمتی که بهم کشیده زده بود نوازشش کردو بعد بوسیدش و گفت تقصیر خودت بود که بهت زدم نه تو هم بیا بزن توصورتم صورتشو گرفت سمتم که من بزنم اما مگه میشد اونم مرتب تکرار میکرد که بزنم یهو دستامو گرفت ودستامو میزد به صورت خودش نه یکی نه دوتا یه دهباری اینکارو کردو بعد دستامو رو صورتش چسپوند همونطور که بهم نگاه میکرد لبخند میزدو بهم میگقت که لبخند بزنم بخنندم منوببخش اگه پسرخوبیباشی مثل رضا منم باهات خوبم هواتو همه جوری دارم منم داشتم کمکم لبخند میزدم که یهو گفت قربوناونلبهات برم من که نفهمیدم چه جوری افتار رو منو منو میبوسدد که یهو سرشو بلند کرد بهم گفت مگه چی خوردی ظهر چرا دهنت یه بویه عجیبی میده مثل……. که هیچی نگفت روم بلند شد وگفت ظهر کجا رفتی چی خوردی منم یه دروغی فرفور گفتم که هیچی نخوردم گفت راست میگی این بوهه چیه مسواک نزدی گفتم نه پایان وسایلم پیش رضا بود اونم که نمیدونست من کجا بودم چون مشغول حال کردن با رضا بوده حرفمو باور کردو گفت که برو حمام شب هم مسواک بزن که میخوام ببوسمت بااااشه منم گفتم اخه رضا هم هست گفت که به رضا هم گفتم بره حموم میخوام دوتاییتونو ببوسم وای چه حالی میده قبوله منم گفتم به شرطی که هوامه داشته باشی اونم یه دستی به کیرش زدو گفت بیا جلوتر دستمو گذاشت روکیرش که داشت بلند میشد دستمو فشار داد تا کیرشو فشار بدم گفت تو با من باش من همه جوره هوای دوتاییتونو دارم حالا برو رضا هم رفته حموم ازم خداحافظی کردو رفت به بچه ها سر بزنه منم رفتم حمام رضارو صدا زدم اونم اونجا بود داشت حمام میکرد من.رضا چه خب خوش گذشترضا..جای شما خالی نمیدونی اقای بصارت چقدر مهربونه من..رضا اقای بصارت اهل حاله رضا..بببببببللللللله سامان میدونی که اون چی بهم گفت من…نه نمیدونم چی گفت رضا…. اقای بصارت از من در باره تو میپرسید بهم میفت که سامانم مثل تو اهل حاله منو دوس داره میتونم باهاش بخوابم من…تو چی بهش گفتی رضا ..گفتم اره اما با کتکی که بهش زدی نمیدونم دوست بشه یا نه راستی دیدم پیشش رفتی چی بهت گفت که منم همه چیزو گفتم که یهو یه دادی زد گفت امشب چه شبیس شب وصالس امشب من دیگه رفتم زیر دوش و خودمو تمیز کردم وقتی دوتاییمون از حموم اومدیم بیرون بهش گفتم راستی ظهر با اقای بصارت چیکار کردی گفت پدر من با اقای بصارت دوساله دوستم نمیبینی همیشه قبول میشم من چندبار رفتم خونشون منو با اقای حشمت ناظم مدرسه دوتای منو کردن کیرش باحاله گفتم راست میگی اقای حشمت اونم گفت اره اینو هم بگم از امسال که تو اومدی تو مدرسه هردوشون دنبالت بودن وقتی فهمیدن توپسعموم هستی بهم گفتن که توروهم براشون جور کنم که این اردو اومدیم اقای حشمت هم اگه مادرخانمش نمرده بود میخواست بیاد به همراه اقای بصارت هم منو هم تورو بکنه که نشد خلاصه بعداز حموم شده بودیم یه دسته گل یه جفت لباس شبیه هم با رنگهای زرد و شلوار لی ابی که خیلی بهمون میاومد رفتیم سر سلفسرویس که همه بهمون نیگاه میکردن جدا از بچه ها سر بودیم تو خوشگلی و خوشتیپی وقتی میرفتیم سمت اشپزخونه یهو چشمم به اقا کرامت افتاد که همراه حسن اقا و اقای بصارت داشتند به منو رضا نیگاه میکردن تعجب کردم که کرامت اینجا هنگ کردم گفتم بعدا میفههمم نوبت من و رضا که شد واسمون غذای پرپیمون کشیدن اقای بصارت اروم بهمو ن گفت که خوب بخورید که امشب باهاتون کار دارم راسته ها منو رضا هم یه نگاه بهم کردیمو رفتیم کنار همکالسیهامون شام خوردیم همونجوری هواسم به اقا کرامت بود که با حسن اقا اومدن کنارمیز ما نشستن داشتن درمورد منو رضا صحبت میکردن حتما به کرامت میگفت که ظهر با من چیکار کرده خلاصه شام خوردم و خواستم برم بیرون که دیدم گوشیم زنگ میخوره دیدم اقاکرامته بهش نگاه کردم اونم که سرش بهم میگفت که جواب بده رفتم بیرون بهش جواب دادم بهم گفت خوشگله من چقدر خوشگل شدی راستی اون مرده که باهاته مثل هم لباس پوشیدین کیه اونم مثل تو خوشگله گفتم اون پسر عمومه کرامت.. اه نه پدر دیدم چقدر شبیه توهست اونم اهل حاله گفتم راستی ظهر چرا یهو فرار کردی گفت اخه مدیرتون داشت مارو میدید ترسیدم گفتم حتما پدرتو در میاره گفتم پس چرا حالا اومدی مگه نمیترسیدی بهت چیزی بگه گفت والا من خیلی ترسیده بودم اما یه ساعت پیش بهم زنگ زد اقای بصارت وقتی باهام حرف میزد دیدم که تو حرفاش یه چیزی ازم میخواد بهم گفت که بیام اردوگاه وقتی اومدم خیلی باهم حرف زدیم فکر کنم شماره منو از تو موبایل تو ورداشته بود خودش بهم گفت گفت که تورو خیلی دوس داره میخواد یه حال اساسی تو این چندروزه با تو وپسر عمموت بکنه دنبال یه خونه بیرونه اردوگاهه بهم گفت اگه یه جا واسش پیداکنم میزاره منم با تو وپسرعممت حال کنم منم چراغ سبز بهش نشون دادم اونم ازبس خوشحال بود منو دعوت کرد که بمونم شام بخورم بهم گفت که امشب تو با اقا بصارت میری همون خونه من که خالیه منم با حسن اقا با پسرعموت حال میکنیم انشاا…بهم میرسیم راستی شنیدم که حسن اقارو هم شارژ کردی نه گفتم اره خلاصه شب شدو من با اقای بصارت با ماشین کرامت اقا رفتیم خونشون ودیدم حسن اقاهمدست رضاوگرفته ودارن میره خونه خودش که بکنه وقتی رسیدیم خونه کرامت موبایل اقا بصارت زنگ خورد کرامت کلیدو داد بهم و منوبوسیدو گفت خوشباشین که اقای بصارت بهش گفت راستی ادرس ینجا رو بیا به اقای حشمت همکارمه بده اون همین نزدیکیاس تا اسم حشمت وشنیدم با خودم گفتم که عجب اقای حشمت هم امشب منو میکنه جان دوتا کیر کرامت رفت سمت اردوگاه که با حسن اقا رضاروبکنن منم با اقا بصارت یه ۵دقیقه بیرون وایسادیم تا اقای حشمت پیداش شد وقتی مارو دید بامن که دست میداد یه چشمکی به بصارت زد وقتی خاطر جم شد منو بوسد همین که وارد خونه شدیم درو بست حشمت منو بغل کردولباشو گذاشت رو لبلم ومکید اقای بصارت هم سرمو گرفت کشیدسمت خودش اون شروع کرد لبمو خوردن نمیدونید اونقدر سایت داستان سکسی بودن که دونفری یکی بالاتنمو یکی هم شلوارو شرتمو دراوردن بعد که منو لخت کردن شروع کردن لباساشونو دراوردن وای بدن وشکم هردوشون پرموبود وقتی شلوارشونودراوردن دیدم کیر بصارت شقه شقه اما کیر حشمت نیم خیزه که اومد گذاشت تودهنم که بلند بشه حس کردم کیرش تو دهنم داشت راست میشد بصارت هم بیکار نبود داشت با سروسینه وبدنم ور میرفت یهو دوتاشون وایسادن و یکی یکی کیرشونو تو دهنم میکردن و در میاورن حشمت کیرشو کرد و دهنم سرمو گرفت و تو دهنم عقب جلو کرد که یهو ابشو تودهنم خالی کرد گفت عزیزم خیلی وقته سکس نداشتم ابم زود اومد بصارت که حشمت رفت سیگار بکشه تا دوباره شق کنه اومد که لبمو ببوسه که یهو بهم گفت موقع شام دهنت بویه خوب میداد این بوهه مثل اون ساعت قبل از حمومه نکنه ظهر اب کیر حسن اقا رو خوردی که منم همه چیزو گفتم تو این فاصله که من تعریف میکردم حشمت هم دوباره راست کرد بهم گفتن کدوم اول بره پشتت به شوخی قرعه انداختن حشمت باید میزاشت ت دهنم و بصارت میزاشت تو کونم حشمت نشست پاهاشو باز کردو منم روشکم جلوش خوابیدم شروع کردم خوردن کیرش بهم گفت حالا حالا ها ابم نمیاد بخور حسکردم لای کونم لیز شد دیدم بصارت ژل لیدوکایین به سوراخم میماله وهی انگشت میکنه یه ۵ دقیقه انجام داد بعد لپای کونمو میگرفت تودستشو فشار میداد ومیگفت حشمت ببین چقدر نرمه اونم میگفت نوش جانت بکن بصارت بهم گفت که خودم چون رضارو باز کردم با این ژل حالا بدون ژل میکنمش تو هم نترس درد نداره راست میفت وقتی انگشت میکرد خیلی بهم حال میداد سرکیرشو نهاد رو سوراخم منم سرمو برگردوندم تا ببینم اما خوب نمیدیدم حشمت داشت با موبایلش از رفتن کیر بصارت در کونم فیلم میگرفت اولشیه خورده درد داشت سرش داشت جا باز میکرد که حشمت با یه دستش لبمو گرفت سر کیرشو گذاشت تو دهنم خلاصه بصارت کیرش کامل تو چونم رفت یهو خوابید رو من با چندتا اه ابشو توکونم خالی کرد بعد که حال اومد کیرشو از کونم داورد وقتی سرش میخواست از تو کونم در بیاد یه خورده گیر کرده بود وکیرش که دیگه خوابیده بود کش اومد که با حشمت گفت میبینی چقدر تنگه که سرش نمیاد بیرون چون تنگ بود ابم زود اومد همین که سرش از کونم دراورد یه صدای پق داد که هردوشون خندیدن از رو من بلند شدو رفت که کیرشو بشوره حشمت اومد پشتم با دستمال چونمو پاک کرد بعد کیرشو گذاشت رو سوراخم بصارت هم اومد پاهاشو باز کرد کیرشو که خوابیده بودو گذاشت تو دهنم که من بخورمش اونم با موبایلش از کیر حشمت فیلم میگرفت حشمت هم گفت راست میگی چقدر تنگه با چندتا فشار همه کیرشو کرد تو کونم اونم چندا عقب جلو کرد که ابش اومدو همشو ریخت تو من رو من خوابید بعد که بلند شد دوتای منو بوسیدن منم رفتم حمام خودموشستم خلاصه تا ساعت ۴ صبح هرکدومشون ۵ بار منو کردن. خیلی بهم حال داد اما من اصلا ارضا نمیشدم چون بسن بلوغ نرسیده بودم نزدیکیهای صبح بود که تو بغلشون خوابیدم.نوشته سامان

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *