بعد از ساعتى بى هدف در اتاق قدم زدن، روبروى قاب عكس بزرگ روى ديوار ميايستم؛ تاج و تور سفيد لباسش چهره اش را زيباتر كرده، عكس همسرم فرزانه است كه بازويم را گرفته و انعكاس نور در چشمهاى تيره اش جلوه اى خيره كننده به عكس بخشيده. بيش ازين نمى توانم. بازهم از هجوم خاطرات بغض گلويم را گرفته و چشمهايم را مى بندم و روى يكى از مبل ها خودم را رها مى كنم و همزمان زنگ خانه بصدا در مى آيد. كيست؟فرزانه به طرف آيفون مى رود و بعد از سلام گرمى در را باز مى كند. نمى دانم كيست. او هم چيزى به من نمى گويد و با نگاهى به دور اتاق با عجله روى ميز را مرتب مى كند و چند لحظه روبروى آينه مى ايستد. موهايش را از جلوى صورتش كنار ميزند، دستى به گونه ش مى كشد و با لبخندى مصنوعى لحظه اى در آينه خودش برانداز مى كند. حس خوبى ندارم و مضطرب خودم را آماده ى روبرو شدن با هر اتفاقى مى كنم هزار جور فكرو خيال شوم در ذهنم رقم مى خورد اما نه… فرزانه هرگز به من خيانت نخواهد كرد و باز شدن درب اتاق به زمان باز مى گردم و چشمم كه به شهره مى افتد با تنفر از او روى بر ميگردانم. جادوگر سياه افريته، ازش متنفرم. هنوز وارد اتاق نشده وراجيش را شروع كرده. چند سالى از فرزانه بزرگتر است و با اينكه خواهر هستند اما هيچ شباهتى به هم ندارند يكسال از ازدواجش نگذشته بود كه شوهرش را جورى فرارى داد كه مجبور شد طلاق غيابى بگيرد و از آن زمان بعد روز و شبش شده دنياى خاله خان باجيها و با هزار جور فيس و افاده و بدگويى از مردها… پس از استقبال گرم فرزانه، شهره درحالى كه از گرمى هوا شكايت مى كند مستقيم بطرفم مى آيد و دقيقا روى من مى نشيند سريع از جايم بلند ميشوم و با عصبانيت به او نگاه مى كنم اما بدون اينكه به من توجه كنيد سرگرم باز كردن دكمه هاى لباسش است اصلا انگار منو نميبينه، مى داند كه چقدر از او بيزارم بارها سعى كه رابطه ى من و فرزانه را بهم بزند. نگاهى به من مياندازد و بازهم بى اعتنا شروع به حرف زدن مى كند-فرزانه جون بيا بشين انقدر زحمت نكش يه دقيقه اومدم خودتو ببينم-خيلى خوش اومدى… الان ميام-فرزانه پسرخاله مهران رو يادته چند سال پيش با زنش رفت سوئد؟-آره خوب چقدر هم زنش بدقيافه بود… بفرماييد… بيشتر بردار…-مرسى عزيزم ميدونى كه رژيم دارم… اين دفعه به خودم قول دادم هرجورى شده از شر اين چربى ها خلاص شم بخدا آبروم ميره يه لباس نميتونم بپوشم-شهره جون تو ازين حرفها زياد زدى آخرشم ميايى ميگى من استخوان بنديم درشته من آبم هم بخورم چاق ميشم-فرزانه خوشبحالت تو چرا به ما ها نرفتى نكبت نگاش كن تورو خدا من اين همه مصيبت ميكشم بعد خانم راست راست راه ميره همچى هم ميخوره اونوقت من بدبخت بايد عين خرس باد كنم اين انصاف نيست…-تو هم اگه يه شوهر مثل من داشتى الان شايد چهل كيلو هم نبودى…-فرزانه تا كى ميخواى جونيتو به پاى على تباه كنى ولش كن تو چرا بايد بسوزى؟ اتفاقا واسه همين مسئله امروز اومدم پيشت، ديروز پسرخاله مهران اومد خونمون واى نميدونى چه تيپ و هيكلى بهم زده بود-پس غربت بهش ساخته-اوووه چجورم انگار چند سال جوونتر شده-زنش چى؟ اونم حتما حسابى تغيير كرده-همين ديگه نكته اصلى همينجاست آقا مهران زنشو طلاق داده و الانم بزور خاله برگشته-بيچاره اونم سنى نداشت فكر كنم يكى دوسال از من بزرگتر بود-آفرين دارى كم كم مياى باغ-شهره منظورت چيه؟-ببين خاله جريان زندگيتو تمامو كمال واسه مهران تعريف كرده من فكر ميكنم ديروز اصلا بخاطر تو اومده بود مدام از تو سوال ميكرد خاطرات بچگيتونو ميگفت تازه ازم خواست آلبوم عكسهاى قديمى بيارم باورت نميشه صفحه ها رو تندو تند ورق ميزد به عكس تو كه ميرسيد چند دقيقه بهت خيره ميشد فرزانه مطمئنم مهران گلوش پيش تو گير كرده-شهره بس كن مهران غلط كرده اسم منو بياره… مثل اينكه يادتون رفته من شوهر دارم-تو به اين ميگى شوهر فرزانه، مهران خيلى مرد مناسبيه از دستش نده با اين وضعى كه دارى اونم منتظر از على جدا شى لگد به بخت خودت نزن آخه اينم شد شوهر بسه ديگه هرچى براش صبر كردى اين ديگه آدم بشو نيست…فرزانه بغض كرده نگاهى به من مياندازد و بطرف آشپزخانه مى رود. طاقت شنيدن اين حرفها را ندارم ديوانه وار سرم را به ديوار مى كوبم بطرف شهره مى روم سرش فرياد مى كشمبى انصاف حداقل اين حرفها را جلوى من نزن فرزانه همسر منه با پایان وجود دوستش دارم اينكارو با زندگى من نكن التماست مى كنم اينكارو نكن…از شدت اشك نمى توانم نفس بكشم به پايش افتادم اما او حتى به من نگاه هم نمى كند و خونسرد حرفهايش را ادامه مى دهد، فرزانه را مى بينم كه بى هدف در آشپزخانه خودش را سرگرم كرده و حرفى نميزند شهره از كنارم عبور مى كند و بطرف فرزانه ميرود و بازهم آن حرفها را زير گوشش زمزمه مى كند ديگر طاقت شنيدن حرفهايش را ندارم. از خانه بيرون ميروم و مدام به آن ابليس دشنام مى دهم. انعكاس فريادهايم در خيابان فقط بگوش خودم مى رسد. هيچكس نيست خيابان خلوت و ساكتى است. كم كم آرام ميشوم. ميدانم فرزانه هيچگاه اينكار را با نميكند دوستم دارد از عشق او مطمئنم اما بازهم درونم آشوبى برپاست؛ اگر تسليم شود چه؟ هيچكس به اندازه ى او در اين مدت زجر نكشيده اگر واقعا او هم خسته شده باشد از طرفى هم مدتهاست خانوادش او را تحت فشار گذاشته اند، اگر طاقت نياورد لعنت بر من همه ى اين اتفاق ها تقصير منه ولى كارى از دستم ساخته نيست گير افتاده ام…در پياده رو به مسيرى نامشخص مى روم و لحظه اى با صداى ترمز شديد ماشينى رشته ى افكارم پاره مى شود و بى اختيار به وسط خيابان نگاه مى كنم. چقدر صحنه ى دل خراشيست؛ پسرجوانى روى زمين افتاده و از سر و دهانش خون زيادى خارج مى شود بى اختيار بطرفش مى دوم تصادف آنقدر شديد بود كه شيشه ى جلوى ماشين شكسته است لحظه ى چشمم به شاخه گلى كه در دست پسر جوان است ميافتد و انگار دنيا روى سرم خراب ميشود، چشمهايش باز مانده شايد منتظر است براى آخرين بار او را ببيند بيچاره آن كه منتظر توست، ديگر اختيار اشكهايم را ندارم كه يك آن جسم پسر تكانى ميخورد و از زمين بلند ميشود. حيرت زده به او خيره شده ام كه خاك لباس هايش را مى تكاند و كمى بعد با تعجب به اطراف نگاه مى كند و به من زل ميزند-چه اتفاقى افتاده؟- لقبم انگار از جايش كنده مى شود و از مى پرسم-تو منو ميبينى؟؟؟- در همان لحظه راننده از ماشين پياده مى شود شوكه شده. پایان بدنش ميلرزد و خيره به نقطه اى از پشت پسر عبور مى كند و دستهايش را محكم به سرش مى كوبد پسر جوان همچنان به من خيره مانده و منتظر جواب است قدمى به عقب برمى دارم و به او مى گويم-به دنياى مردگان خوش آمدى- حرفم را درك نميكند بازهم از او دورتر ميشوم و با اشاره به پشت سرش پيكر بى جانش را كه روى زمين افتاده به او نشان مى دهم و با چرخش سرش نگاهش يخ ميزند و من با پایان وجود شروع به دويدن مى كنم و از او فاصله مى گيرم صداى فريادش در آسمان مى پيچد اسمى را صدا مى زند و نمى خواهد باور كند اين صداها برايم عذاب آور است سريع تر مى دوم اما يك آن نور خيره كننده اى در آسمان مى بينم وزش باد به تندى در گوشم زوزه مى كشد مى دانم چه اتفاقى در حال وقوع است بى اختيار از حركت مى ايستم و به پسر نگاه مى كنم كه نور سفيد رنگى اطرافش را احاطه كرده و بادى شديد بسمتش مى وزد. اينجا دنياى ديگريست و حتى شاخ و برگ درختان با وجود گردبادى كه دور پسر درست شده هيچ تكانى نميخورند و ديگر او را نميبينم و همه چيز به شكل قبل باز ميگردد مرد راننده هنوز همانجاست مردم دور جسد ايستاده اند چند نفرى سعى ميكنند راننده را آرام كنند عده اى دورتر بهت زده به پسر خيره شده اند آرام نزديك گوش يكديگر پچ پچ مى كنند از بين پاهايشان چشمم به آن رز قرمز رنگ ميافتد هيچكدام از آنها به گل توجه نميكنند اصلا برايشان مهم نيست عشق را نمى بينند و همان لحظه مرد جوانى در حاليكه با تلفن همراهش فيلم ميگيرد چند قدمى جابجا مى شود و گل را زير كفشهايش له ميشود فيلم را براى فيس بوكش ميخواست و سرنوشت عشق آن پسر هم همانند گل زير پاى شخصى ديگر له خواهد شد بياد فرزانه ميافتم، ازينكه سرنوشت من هم اينگونه است قلبم تير مى كشد اما من هنوز اميد دارم شايد راه بازگشتى وجود داشته باشد و يك آن توجهم به ماشينى جلب مى شود كه به سرعت به من نزديك مى شود و قبل از اينكه بتوانم واكنشى نشان دهم از درونم عبور مى كند و به راهش ادامه ميدهد به اطراف نگاهى ميكنم دقيقا وسط چهار راه ايستاده ام و بازهم ماشين ديگرى وجودم را ناديده ميگيرد و ميگذرد برايم عادى شده اوايل سعى ميكردم مانند مردم عادى از روى خط كشى عابر پياده و با احتياط عبور كنم اما الان گاهى اوقات وسط بزرگراه دراز مى كشم و به آسمان آبى خيره مى شوم. با اين حقيقت كنار آمده ام، من يك روحم، روح سرگرداننوشته آریزونا
0 views
Date: November 25, 2018