دلم گرفته بود و حوصلۀ بابامو نداشتم که پیگیر و یه بند داشت زنگ میزد. اون دفعه به اندازۀ کافی حرف زده بود. گفته بود اون از اون داداشت که خودشو کشت… تو هم که از خداخواسته دیوونه شدی نشستی گوشۀ خونه… اونم از اون یکی داداشت که الاغه خاک تو اون سرم کردین شما سه تا… آدم بچه های بقیه رو میبینه کونش میسوزه بدبختهای بی عرضه…میدیدم داره زنگ میزنه اما جوابشو ندادم… بذار فکر کنه بالاخره مردم و خیالش راحت شه… صدای غش غش مرغهای دریایی که اون اطراف نمیدونم واسه چی میخندیدن منم بی اختیار به خنده انداخت. حتما به خریت ما آدمها میخندیدن. که نه از زندگی دیگران درس عبرت میگیریم نه از بلاهایی که سر خودمون میاد…بالاخره اینجا هم تابستون رسید. گرمای دلچسب سوئد. اومده بودم بیرون برای هواخوری تو شهر. قبلنا تنها بیرون نمیرفتم اما جدیدا خیلی تغییرات کرده بودم. با یه تیشرت و شلوارک نشسته بودم روی یه سکوی سنگی کنار اسکله و به آبهای آروم دریا خیره شده بودم. شده بودم مثل بقیه. کشتیها دور و نزدیک شناور بودن. به زودی مثل هر سال سالگرد ازدواجم بود. سالگرد ازدواجی که حسرتش به دلم موند. یعنی الان چی کار میکنه سباستیان؟ صد در صد دوست دختر گرفته برای خودش. اصلا به من فکر میکنه؟ چه فرقی میکنه؟ ای کاش منو یادش رفته باشه.. شماره اشو از گوشیم پاک کرده بودم اما ذهنمو چی؟ چه جوری شماره اشو از ذهنم پاک کنم؟ خوب شد بدبخت از شرمون خلاص شد…یادمه سال آخر قبل از اینکه برادرم کلا بیخیال شه بدترین سالگردمون بود. شکنجۀ محض. اونروز مادر رو یه روی من مثل ببر تیر خورده غضبناک نشسته بود و منتظر کوچکترین حرکت یا حرفی بود تا بترکه. اومده بودیم رستوران برای سالگرد ازدواجمون… معنی حرکات و کارهاشو اصلا نمیفهمیدم… دلم کیک شوکلاتی خودمو میخواست که با عشق طرز تهیه اشو از اینترنت در آورده بودم و خودم پخته بودم و با شوکلاتی که خودم آب کرده بودم و توت فرنگی های درشت و شکلات خورده تزیینش کرده بودم و روشو خودم نوشته بود مرسی که هستی… اما به جاش رستوران اومده بودیم… با دعوا همون دعوایی که همیشه سالگردهای ازدواج مادر و پدرم داشتن چون پدرم یادش رفته بود یا چیزهای دیگه تا اینجا هم دست از سرم بر نداشته بود… حالا دیگه همه چیز همونی بود که مادرم میخواست… رستوران شیک… رگ ورم کردۀ رو پیشونیش هم بود… لب و لوچۀ آویزون همیشگی هم اومده بود… برادر کوچولوم و برادر بزرگه ام و زنش هم بودن… سباستیان هم کنارم نشسته بود و علیرغم اینکه نمیدیدمش، نفس کشیدنهاش منو یاد شیر دم لگد شده مینداخت. به خاطر من چیزی نگفته بود به مادرم که احترامشو نشکنیم اما ضربان قلبشو میشنید که کنارم تا مرز سکته داشت پیش میرفت. میگفت ما دو تا آدم بزرگیم چه دلیلی داره مامانت و بابات تو زندگیمون دخالت میکنن؟راستش منم جوابشو نمیدونستم اما…سالگردهای ازدواجمون نمیدونم چرا، همیشه تو تابستونا میوفتاد. بد وقتی بود. اون وقتی که مادرم میومد سوئد که به خونه زندگی من سرک بکشه و عیب و ایراداشو بهم گوشزد کنه. و زندگی من از سر تا پاش ایراد بود. از نحوۀ رفتار مردم با من و من با مردم بگیر برو، تا غذاهایی که درست میکردیم. حالا خدا رو شکر قسمت سکسمونو نمیدونست وگرنه بدبخت بودم… خوش به حال سباستیان که از شرم خلاص شد… ای کاش منم از شر خودم خلاص میشدم…من و مردم زندگی آرومی داشتیم راستش. مرد آرومی بود. و بسیار محترم. اصلا به خاطر همین انتخابش کرده بودم. دلم یه زندگی آروم و برنامه ریزی شده میخواست… یه زندگی که با عشق بنا شده بود. صبحهای عادی که خوب بدو بدو بود و صبح زود بیدار شدن و… اما شنبه یکشنبه ها که خونه بودیم، هر کی صبح زودتر از لنگ ظهر بیدار میشد، اون یکی رو با بغل و بوسیدن بیدار میکرد و بعدشم میرفت تو آشپزخونه و قهوه رو دم میکرد. ادکلن قهوه که میپیچید تو خونه، رد خور نداشت اون یکی خوابشو ادامه بده. انگار یه قانون نانوشته بود بینمون. هر کی زودتر از خواب بیدار شده بود، ادارۀ امور اونروز رو به عهده میگرفت و به اون یکی میگفت امروز چیکار باید بکنیم. تو خونۀ ما هیچکس رئیس نبود و همه چیز بر پایۀ حوصله و وقت اضافه داشتن، برنامه ریزی میشد. بعد از یه دوش سریع ، صبحونه رو تو آشپزخونه میخوردیم و از هم میپرسیدیم اون یکی دیشبو چه جوری خوابیده. بعدشم مردم تو لپ تاپش روزنامه میخوند و منم آشپزخونه رو مرتب میکردم. کارم که تموم میشد برای جفتمون قهوه میریختم و با هم برنامۀ بقیۀ روز رو میریختیم. خیلی حرف میزدیم با هم… چون هیچوقت معلوم نبود شام با هم میخوریم یا نه، عادت بر این بود که مایحتاج شام و ناهار رو همونروز میخریدیم و بر مبنای هوس چیزی که دلمون میخواست بخوریم… هیچوقت از اصراف خوشم نیومده بود. فریزر بزرگ هم نداشتم که بخوام گوشت و مرغ و انواع و اقسام سبزیجات و میوه ها رو توش انبار کنم. یه سری عادت داشتیم با مردم و بر مبنای چیزهایی که دوست داشتیم و نداشتیم خریدامونو میکردیم… دوست داشتم خونه ام مرتب باشه… از آت آشغال اضافی خوشم نمی اومد… برای همونم بعد از صبحونه همیشه یه پیاده روی چند ساعته داشتیم و ناهار رو همونجا تو یه کافه ای، رستوران ارزونی، چیزی میخوردیم و بعدشم برای شام میومدیم خونه و با هم ه شام خوشمزه درست میکردیم و با هم هم تو آشپزخونه میخوردیم و بعدش هر کی میرفت سر کارهای خودش تا خودشو برای دوشنبه آماده کنه. حتی اگه داشتیم میمردیم و در بدترین حال و احوالمون بودیم، عشقم… عزیزم… عسلم… جونم… از زبونمون نمیوفتاد و مردم هم همینارو به فارسی بهم میگفت. خیلی حس امنیت میکردم. حس تعلق… هیچ کارم توش ایراد نبود انگار. هر دومون هم میدونستیم که فرهنگهامون با هم فرق داره پس گاهی خطایی غیر عمدی ممکن بود پیش بیاد که اونم طبیعی بود البته. یا چشم پوشی میکردیم یا هم اینکه برای هم توضیح میدادیم چرا ناراحت شدیم. البته همون ناراحتیمون هم، با پرخاش و دعوا مرافعه نبود. خیلی دوستانه و با لبخند به هم میگفتیم. بعضی از اشتباهات واقعا هم خنده داره ارزششو نداشت که بخوایم همو برنجونیم. میگن قطره قطره جمع گردد وانگهی ریده شود تو زندگی… دوست داشتم زندگیمو…اما امان از تابستونها که مادرم میومد سوئد به ما سر بزنه همون لحظه که میرسید تلسکوپ مینداخت تو خونه زندگی من. یه رصد میکرد و رگبار نارضایتی شما چرا هیچ چی تو خونتون ندارین مهمون میاد؟ تو چرا آرایش نمیکنی واسه شوهرت؟ چرا پیاده میرین؟ چرا تو رو مث اسیر عراقی اینقدر راه میبره این؟ تو چه زنی هستی که تو خونه ات آجیل و تنقلات نیس؟ چرا دوستاتون همه اش سوئدی ان؟ چرا دوستای ایرانی ندارین؟ چرا تا لنگ ظهر میخوابین؟ چرا زیاد خرید نمیکنی؟ چرا گوشت زیاد نمیخورین؟ چرا بهت نمیرسه؟ چه خبره اینهمه نخود لوبیا و سبریجات؟ چرا برنج اعلا ندارین؟ چرا غذاهای ایرانی نمیپزی بذاری جلوش؟ مرد عقلش به چشمشه… میپره ها این چه آپارتمان کوچیکیه؟ چه خبرتونه اینهمه عزیزم و عسلم؟ مگه از شوهرت میترسی باهاش دعوا نمیکنی؟ زدتت؟ باهاش یه دعوا راه بنداز جلوی من که حرف زیاد خواست بزنه خودم جرش بدم…البته اینا رو هیچوقت به مردم نمیگفتم. تو ازدواج با شوهر سوئدیم مشکلی نداشتم، اما در ازدواج و زندگی مشترکم با مادرم خیلی… بعدشم زنگ میزد به پدرم و چقولی میکرد که این دختره زندگیش اصن رو اصول نیس. من نگرانشم. بابامم گوشی رو میگرفت و هر چی از دهنش در می اومد به من میگفت. از قبیل همینو میخواستی بی لیاقت؟ عرضه نداشتی شوهر ایرانی بکنی که قدرتو بدونه. من اینجا سرمو نمیتونم بالا بگیرم که دخترم خونه از خودش نداره… گوشی رو بده من برینم تو اون هیکل اون مرتیکه…هر چی هم که توضیح میدادم پدر اینجا خونه هم اگه بخری مثل ایران نیس. خونه مال بانکه. یا مادرم نمیفهمید من دوست دارم زندگیمو خودم تعیین کنم… دوست دارم برم سر کار و دستم تو جیب خودم باشه…یادمه اونروز هم مادرم از اینکه چرا سالگرد ازدواجمونه و مردم منو نبرده یه رستورات مجلل و شیک که چندین هزار کرون بی زبونو بریزیم تو توالت، شکار بود. میگفت روز سالگردتون که نبردمون بیرون. الان هم که آخر هفته اس هم میمرد تو رو یه بیرون ببره؟ این تو رو مجبور کرده اینجا کار کنی اونوخ یه دو هزار تا تو جیبش نیس که تو رو ببره رستوران؟ و وقتی دید از من آبی گرم نمیشه و اهمیت نمیدم زنگ زده بود به برادرم و از اون خواسته بود که به شوهر من زنگ بزنه و بهش بگه تو چه جور مرد بیعرضه ای هستی؟ برادرم هم عینهو طوطی شکر شکن جز به جز همه چی رو برای مردم توضیح داده بود… روز عادیش این برادرم اینگیلیسیو بلد نیس اما امروز آنچنان نطقی کرده بود که بیا و ببین تا حالا هیچوقت عصبانیت شوهرمو ندیده بودم اما برای همه چیز یه اولین باری هست. تنها فرقش این بود که هر سال سالگرد ازدواجمون مادر میرید تو اعصاب من اما امسال موفق شده بود برینه تو اعصاب جفتمون. هر کی ما چندنفرو تو این لحظه میدید فکر میکرد میز مذاکرات ترامپ با بقیۀ دنیاس… خوب یا بد بالاخره تموم شد…رفتم خونه. وسایل کیک رو خریده بودم که اگه حوصله داشتم درست کنم. مثل اوندفعه پروسه اش با عشق نبود… همه چیزش حاضری بود. با خامۀ آماده… روش هم تزیین نداشت. به کی میخواستم بگم مرسی که هستی؟ گوشیمو گذاشتم رو میز و شمارۀ شوهرمو که دیگه مردم نبود گرفتم. میدونستم الان سر کاره و جواب نخواهد داد. گوشی رو گذاشتم رو اسپیکر. فقط دلم میخواست ازش معذرت بخوام. جواب نداد.همه الان مشغول زندگیشون بودن. فقط من بودم که وقت داشتم برای این کارها. آرزو به دلم مونده بود که یه بار سالگرد ازدواجم دو نفری باشه. اون روز رو تعطیل بگیریم اگه وسط هفته اس. اگرم تعطیل نمیگیریم بذاریمش برای آخر هفته و سر فرصت. یکیمون اون یکی رو با بوسه بیدار کنه. احتمال قوی هم من بودم. ذوق داشتم برای سالگرد ازدواجم. شب قبلش میرفتم حموم قبل از خواب و قشنگ خودمو شیو میکردم و بعدشم با شامپوی نارگیلی که دوست داشت خودمو براش میشستم و آماده میکردم. علیرغم درد همیشگی دلم میخواست اونروز رو از خودگذشتگی کنم. بارها رویاپردازی کرده بودم براش. اول لباشو میبوسیدم. و آروم آروم موهای نرم روی سینه اشو ناز میکردم. صورت ماه و مهربونشو غرق بوسه میکردم. این بوسه ها و نازها و نوازشها لذت زندگیم بودن. مردم پاکترین و ملوس ترین گربۀ دنیا بود به نظرم. حتی هنوز هم بعد از اینهمه سال مثل روز اول بود احساسم بهش. اگه شیطنت میکرد و دلش نمیخواست بیدار شه آروم آروم دستمو لیز میدادم رو شکمش و میرسوندم زیر شرتش. همیشه فقط با یه شورت میخوابید. حتی شبها خور و پوفش هم زیباترین ملودی دنیا بود برام. عاشقش بودم خوب چیکار کنم؟ حس میکردم آلتش زیر دستم بلند میشه… آروم آروم لبریز شدن خون رو تو دوست کوچولوم حس میکردم. اصلا با همه جای بدنش دوست بودم… با همه جاش یه جوری بهم محبت میکرد… با چشماش… با زبونش… با دستاش… آلتش که تو مشتم آروم سفت شده بود و به آخرین حدش رسیده بود منو به وجد میاورد… میخزیدم زیر لحافش… با بوسه از شکمش شروع میکردم تا روی شکمش و بعدش هم سر آلتشو میبوسیدم و میذاشتمش دهنم… همیشه تنش ادکلن گل میداد… یه تلفیقی از شامپوی بدنشور و عرقش. بهترین ادکلن دنیا بود برام… زبونمو دور آلتش میچرخوندم و با لذت سرمو بالا پایین میکردم… حتی درد گردنم هم مهم نبود اون لحظه… میخواستم نشون بدم قدردانیمو از اینکه با وجودش به زندگیم آرامش میده… پنجه هاشو حس میکردم که میرفت رو سرم و ملایم موهامو ناز میکرد و مشت. صدای آه های خوشایند و راضیش راهنما و مشوقم میشد… اونقدر براش ساک میزدم که یا ارضا بشه یا بگه بیام بالا کنارش… وقتی دراز میکشیدم کنارش لبامو با شوق میبوسید. خودشو میکشید روم و سنگینیشو مینداخت روم. مرد بودن و اقتدارشو نشونم میداد… اون لحظه ای که دیگه خیلی حرکاتمون دوستانه نبود… غش میکردم از لذت خورده شدن سینه هام و گاهی گازهای ریزی که ازشون میگرفت. جیغهای ملایم و خفیفی میکشیدم که فقط خودش بشنوه و بدونه کاراشو دوست دارم… تا خودشو برسونه لای پاهام… خودمو با شامپوی نارگیلی براش شسته بودم دیشبش… میدونستم دوست داره و رضایتشو با لیس زدنهای از ته دل و محکمش میفهمیدم. کلیتوریسمو که تو دهنش میکشید و محکم میمکید دیوونه ام میکرد… برای همونم با ناخونام چنگهای ملایم میکشیدم رو شونه هاش… با گفتن همونجا… همونجا… بهش میفهموندم چیکار کنه… و ناگهان ارضا میشدم… اما تشنه بودم برای یکی شدنمون… با گفتن لطفا و نوازش موهاش بهش میفهموندم بیاد بالا و روم دراز بکشه… آروم با آلتش واژنمو بماله و آماده اش کنه برای دخول… و وقتی فرو میکرد میمردم از لذت و خوشی… تلمبه هاش اول مراقب و یواش بودن و بعد سرعت میگرفتن… با هم هماهنگ میشدیم… غرق همدیگه میشدیم وزمان و مکان یادمون میرفت… از سکس لذت میبردیم… دستاشو دو طرفم ستون میکرد و کمی ازم فاصله میگرفت و کمرزدنهاش محکمتر میشد… و اون لحظه که با صدای بلند و بدون کنترلش اعلام اومدن میکرد با دستام باسنشو چنگ میزدم و به خودم فشارش میدادم و لبریز میشدم از عشق… خسته از تقلا ولو میشد روم… و بغلش میکرد و حس میکردم که آلتش توم داره کوچیکتر میشه… کیکو انداختم تو آشغالدونی…اما الان و تو این لحظه داشتم فکر میکردم خداوندا؟ کی با کی ازدواج کرده بود؟نوشته ایول
0 views
Date: November 6, 2019