با سلام امیدوارم از داستانی که مینویسم خوشتون بیاد فقط خواهش میکنم اگه خوشتون نیومد فحش ندهید وفقط انتقاد کنیداسم من پویا است و۲۵سال دارم وداستانی که مینویسم برمیگرده به سالی که تاز به سن بلوغ رسیده بودم من دریک خانواده بسیار معمولی زندگی می کردم واز لحاظ زیبایی من از همه فرزندان پدرم خشکلتر بودم حتی از خواهر هام هم زیباترپوستی بسیارسفید ونرم بدنی تقریبا فربه ورو فرم صورتی گردوزیبا باچشمانی سیاه ودرشت وابروانی کمان ولبانی قرمز درمیان صورت سفید ،باسن هایی کاملا روفرم وسفید وبدنی بی مو که حتی الان هم که ۲۵سالمه هیچ مویی دربدنم وجود نداردو…کلاس سوم راهنمایی بودم وتازه به سن بلوغ رسیده بودم باوجود اینکه این همه زیبا بودم اما کاملا صاف وساده وبا ایمان به طوری که اصلا هیچ یک از بچه لوطی های مدرسه یا محل نه اذیتم میکردند و نه سربه سرم میگذاشتند با همه مهربان بودم وهمه با من رفیق وقتی تازه به سن تکلیف رسیده بودم تصمیم گرفتم که به مسجد محل بروم وآنجا نماز هایم رابخوانم که ای کاش میمردم و این تصمیم رانمیگرفتم پایان بدبختی هایم ازاینجاشروع شد.مغرب شد وبه مسجد رفتم وضوگرفتم ونمازم رابه جماعت خواندم بعد ازنماز جوانی بلند قامت وخوش سیما وصورتی ریشو که خیلی به زیبایی چهره اش افزوده بودوتقریبا ۱۰سال ازمن بزرگتر بود آمد وکنارم نشست وپس از سلام و احوال پرسی بهم گفت میخواهیم یک جلسه ی انس با قرآن توی مسجد برای نوجوانان بزاریم اگه مایلی این فرم راپر کن من هم از خدا خواسته بالبخندی فرم راگرفتم که نمی دانستم این فرم سند بدبختی من است فرم راپر کردم وتحویلش دادم فرم را نگاه کردو گفت خوب آقا پویا از فراداشب جلسات برگزار میشه حتمابیا وکسانی که غیبت نکنند درآخریه جایزه خوب برایشان میدهیمباصدای ضعیف ونازکی گفتم ببخشید آقا که یه دفعه پرید میان حرفم وگفت از این به بعد منو سینا صدابزن گفتم ببخشید آقاسینا جلسات ساعت چند شروع میشه گفت بعد نماز مغرب بعد چند دقیقه ازهم خداحافظی کردیم ورفتیم ازفرط خوشحالی تاصبح خوابم نبرد. فردای اون روز بعد ازکلاس ومدرسه فقط منتظر شب بودم تا اینکه بالاخره مغرب شد ورفتم تومسجد وتوصف نماز نشستم که دیدم آقا سینا کنارم نشست و بالبخندی دلنشین سلام کرد وگفت چطوری آقاپویا منم بالبخند جوابش رادادم وشروع کردیم باهم گپ زدن که نماز شروع شد بلند شدیم ونماز خواندیم وبعد از نماز چند نفر از بچه محلها رحلهای قرآن راچیدند ومنتظر استاد شدیم استاد آمد وخلاصه کلاس باتمام محتوایش پایان شد روزها وهفته ها به همین صورت می گذشت ومن وسینا باهم صمیمی تر می شدیم تا جایی که من اون رو مثل برادر خودم دوست می داشتم و اون هم مثل یک استاد همیشه به من نکته های اخلاقی میگفت تا اینکه آخر سال تحصیلی شد وامتحانات من پایان یه روز ظهر بعد از نماز که ازمسجد داشتیم خارج میشدیم سینا روکرد به من وگفت پویا جان الان که امتحاناتت تموم شده و وقت داری بعد از ظهر بیا مسجد تا بریم یه جای خوب که تاحالا توعمرت ندیدی من هم که ای کاش لال میشدم ونمی گفتم باشه آخه به سینا به اندازه چشمام اعتماد داشتم ،گفت خوب من ساعت ۳منتظرتم رفتم به سمت خانه وتوی راه همش به این فکر میکردم کجا قراره با سینا بریم خلاصه اینقدر توفکر بودم که نفهمیدم چطور به خانه رسیدم نهار خوردم واز مادرم برای رفتن اجازه گرفتم مادرم هم که به سینا اعتماد داشت به من اجازه رفتن داد تااینکه ساعت۳شد ومن آماده ی رفتن شدم در درونم دلهره داشتم انگار یه چیزی بهم میگفت نرو نرو .داشتم از دلهره میمردم ،دلم رو زدم به دریا ورفتم دیدم سینا کنار مسجد بایک تیپ بسیار زیبا و دلربا ایساده دوان دوان خودم را بهش رسوندم با نفس نفس بهش سلام کردم اونم سلامم کرد و نگاهی عجیب به چهره ام انداخت وگفت چی شده پویا جان چرا اینقدر رنگت پریده؟ منم که همه دردهای دلم رابهش میگفتم بهش گفتمنمیدونم دلهره دارم ،یه حس عجیبی دارم لبخندی زدو با حرفهای شیرینش آرامم کرد بعد از چند لحظه یه ماشین پراید مشکی که رانندش یه مرد تقریبا مذهبی بود جلویمان ایستاد وسینا گفت پویاجان سوار شو من هم سوار شدم که ای کاش مرده بودم وسوار نمیشدم ،نمیدانستم داشت مرا کجا میبرد قلبم داشت تند تند میزد چهره ام زرد شده بود نمی دانم چرا ولی یه حس همش بهم میگفت نرو پیاده شو اما من مقاومت کردم وبه ندایش گوش ندادم که ناگهان ماشین جلوی درب یک خانه که بسیار بزرگ بودوخانه ی دیگری در اطرافش نبود ایستاد سینا گفت پویا جان رسیدیم پیاده شو من هم پیاده شدم وبهش گفتم آقا سینا اینجادیگه کجاست؟ گفت الآن میریم داخل متوجه میشی ،آره راست گفت چون کاملا متوجه شدم … رفتیم داخل وای چه بزرگ وپردرخت بود عین بهشت رفتیم داخل اتاقش که ناگهان یه صحنه حولناک دیدم ، دیدم که چند مرد که تقریبا هم سن وسالهای خودش بودند جلوی در ایستاده اند باتیپ های متفاوت وچهره های حیز که طوری طمع آلود به من نگاه میکردند اما من که خیلی ساده بودم ونمی دانستم که اینها کیستند وقراره چه بلایی سرم بیاورند که ناگهان یاد حرف یکی از بچه لوطی های بامعرفت که اون موقع نمی دانستم منظورش چیست افتادم که گفته بودپویا توخیلی زیبایی مواظب باش از عدالت سافطت نکنن به فکر فرو رفتم باز نفهمیدم منظورش چه بود، رفتم جلو وبه تکتکشان سلام کردم آنها هم به گرمی جوابم را دادندوقتی به نفر آخر رسیدم متوجه صدایی شدم برگشتم دیدم سینا در راقفل کرد تازه فهمیده بودم که چه اتفاقی میخواهد بیافتد خواستم که فرار کنم اما سامان که نفر آخر بود دستم را محکم گرفت وپیچاند وخودش را به پشت من چسباند یک چیز بزرگ را میان دوباسنم حس کردم از ترس تکان نخوردم ناگاه متوجه سیناشدم دیدم که پایان لباسهایش رادرآورده حتی شرتش که داشت آلتش مشخص میشد از خجالت چشمانم رابستم آمد جلو وگفت خجالت نکش این کیر مال خودته تو که نمیدونی چقدر تو کف او کون سفید وبزرگت بوده ،با آن دستم که آزادبود محکم زدم توی گوشش وگفتم نامرد حروم زاده بر گومشو که دیگه نمیخوام قیافیه بی ریختت رو ببینماون هم عصبانیت خودش رو کنترل کردوچیزی نگفت بعد چند لحظه دو زانو نشست وشروع کرد به مالیدن کیرم از روی شلوار داشتم لذت می بردم تابه حال چنین لذتی نبرده بودم که ای کاش میمردم وچنین لذتی نمی بردم کمربندم راباز کرد وزیپ شلوارم را کشیدپایین وشلوارم راتا زانوهایم پایین کشید رانهای سفید وزیبایم نمایان شد به طوری که یک شرت سفید هم پایم بود وسفیدی رانهای من تفاوت بسیار کمی باسفیدی شرتم داشت ناگاه سینا گفت جووووون عجب سفید وزیبان نه بچه ها؟ آنهاهم که داشت آب ازدهانشان کش می کرد گفتنده جوووون آره، دوباره بادستش از روی شرت آلتم را می مالید و انگشت کرد از ترس لرزه به اندامم افتاد وداشتم میلزیدم لذت هم باترس آمیخته شده بود با گریه زاری و التماس از آنها میخواستم که رهایم کنند اما شیطان رحم آنهارا برده بود وآنها مانند گرگان وحشی که به جان یک بره حمله میبرند به من حمله ورشده بودند سینا مرا برعکس کرد به طوری که رویم به سمت سامان شد وکونم به سمت او از روی شرت تنگ وسفیدی که پایم بود کونم را نوازش کرد ویک مرتبه شرتم راکشید پایین باسن هایم ازیر شرت مانند فنر پریدند بیرون ونمایان شدند که دفعه سینا گفت آآآه عجب زیبا و روفرمه یه بوسه از کونم گرفت و من را از دست دوستش کشید وانداخت توی آغوش خودش به طوری که کیرش راکه خیلی کلفت وبزرگ بود میان دوباسنم حس میکردم لبانش را آورد کنار گوشم وآهسته گفتقربونت برم که اینقده خوشکلی من نمیدونم چرا تو دختر نشدی؟ چیزی به نگفتم و فقط اشک میریختم دستمالی از دوستش گرفت واشکهای مراپاک کرد ویک بوسه گرم از لبانم گرفت و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیرهنم پیراهن وزیرپوش را به زور از تنم در آورد ومرا لخت مادر زاد کرد مرا برد کنار یک آینه بزرگ که خودم را درآن دیدم تابه حال خودم را لخت ندیده بودم واقعا اندام شهوت انداز وزیبایی داشتم اما به روی خودم نیاوردم که ناگاه سینا مرا حل داد و چهار دست وپا روی زمین افتادم تا آمدم که بلند شوم یکی دودستم را گرفت و یکی دوپایم ومرا قنبل کردند وآماده در اختیار سینا گذاشتند سینا نشت روی زمین وبا زبان کون مرا لیس میزد ومقداری داخل سوراخم میکردو در میاورد یه تف بزرگ زد به سوراخم وناخنش را محکم به داخل کونم فشار داد از درد جیغ کشیدم که او هم ناخنش را کشید بیرون ورفت سراق کیرش یه تف بزرگ هم انداخت روی کیرش و آن را بادستش در همجای کیرش پخش کرد ابتدا کیرش را به سوراخم مالاند سپس بایک فشار محکم کیرش را به داخل کونم هدایت کرد از شدت درد یک جیغ بلند کشیدم وغش کردم بعد از مدتی که بهوش آمدم دیدم که آن نامرد حتی به این هم اهمیتی نداده وهنوز داشت مرا میکرد به زیرپایم نگاه کردم وقطرات خون دیدم همانطور که داشت مرا می کرد دردو سوزش ولذت پایان وجودم را احاطه کرد هنوزاو نفر اولی بود که اینکاررا میکرد بعد چندلحظه صدای نفس نفس زدنش زیادشدوآبش راتمامابه داخل کونم ریخت ونوبت رسید به دوستانش که ۷نفربودند ابتداسامان شروع کرد وخوابید روی زمین ودونفر مرا بلند کردند وروی کیرش نشاندند ووحشیانه مرا بالا وپایین میکردند آنقدر گریه زاری کرده بودم که دیگر چشمانم تار میدید سینا روبروی نشسته بود ووحشیانه میخندید در آن لحظه هزاران بار آرزوی مرگ کردم سامان هم کارش پایان شد ومن راتحویل آرش داد وآرش هم به یک روش دیگر ازمن لذت برد وهر کدام به روشی از من بهره بردند آخر کار حمید بود که از شدت ضعف رنگم زرد وسفید شد وافتادم روی زمین که وقتی چشم باز کردم دیدم روی تخت بیمارستانم ومادرم بالای سرم زار زار گریه زاری میکند .آن لحظه بود فهمیدم که مفهوم حرف رفیق مدرسه ایم چه بود دیگه همه فهمیده بودند بچه مدرسه ای ها بچه محل ها وآبرویی برایم نماند ومن هم دیگه آن پویای سابق نبودم شده بودم یک انسان وحشی وتامدت ها باکسی حرف نزدم ودورمسجدومسجدیها وامثالشان راخط کشیدمنوشته پویا
0 views
Date: November 25, 2018