از امین تا زهرا (1)

0 views
0%

یگانهاردلانیگانهاردلانآخرین گلبرگ باقی مونده رو از گل جدا کردم و با تبسمی که تا چشمام بالا زده بود با لحنی محکم گفتم -یگانهانتظار داشتم مریم بغ کنه و مثل یه فرشته کوچولو ولو بشه توی بغلم ولی برعکس با لبخندی که شیطنت توش موج میزد شاخه ی گل رو از دستم برون کشید و تک برگی رو از شاخه جدا کرد و محکم تر از من جواب داد -اردلان-ا…برگ نداریم…فقط گلبرگ حسابه-نخیرم…کی گفته؟ خب همه میگنعاشق این قیافه ی عصبانی بودم که پشت لبخند های مریم قایم میشد…یه سقلمه محکم به شونه ی راستم زد و در حالی که میخندید توی آغوشم ولو شد.ثانیه ها . دقیقه ها . شایدم ساعت ها در کنار مریم برام بی مفهوم بودن. نفهمیدم کی شال آبی رنگو از روی سرش کنار زدم .انگشتامو مثل کشتی که با موج های دریا دستو پنجه نرم میکنه بین موهای لختش فرو کردم.-منو تو دیوونه ایمنچ… فقط من دیونه توام…تو که دیوونه من نیستی.اتفاقا… دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آیدنوک بینیمو گرفت و یه تکون کوچولو داد و گفتدیوونه… اگه پسر بود میذارم اردلان…اگرم دختر بود میذاریم یگانه… دعوا نداره که.ا… ضعف نکنی خانوم…بابایی دختر کوچولو میخواد … اگه قراره پسر بیلری …مثلا پسر بیارم چی میشه؟خب دو قلو بیار نصف نصف کنیمنخیرم… سه قلو …دوتا پسر واسه مامانی یه دختر کوچولو هم …مکثی کرد و ادامه دادواسه باباییهزار تا فکر تو سرم بود که با مریم شروع میشد ولی بدون مریم هیچ پایانی نداشت.سکوت بینمون رخت کشیده بود…مرغ عشقی شده بودم که جفتشو توی آغوشش گرفته و نگاهو به صداش ترجیح میدهامینجان امین ؟دخترت بستنی میخواد… هوس کرده خب…شیطون…صبر کن بیام خواستگاری…اصلا حاج آقا دختر بهم بده….یه نی نی تو دلت بکارم بعد از این هوسا بکن…ا… خواستگاری که میای… حاج آقا چرا بهت دختر نده؟… چی کم داری؟…هان؟…خانواده دار…تحصیل کرده…راستی امین تو سربازی رفتی؟نه بذار پاشم برم…کجا؟شوت…سربازیپاشو برو…میرماد برو دیگه…ما به پسری که سربازی نرفته دختر نمیدیم.به اجبار بلند شدم و به سمت دامنه ی کوه راهی شدمکجا؟پادگان…ا…امین من شوخی کردم.من دق میکنم تا تو برگردی…منم شوخی کردم…میرم بستنی بگیرم…با هر قدمی که از مریم دورتر میشدم فکرم بیشتر بهش نزدیک تر میشد. انگار مغزمو فیلتر کرده بودن…فیلتری که هیچ فیلتر شکنی جز مریم نمیتونست ازش رد بشه…دلم میخواست خاطراتشو توی ذهنم مرور کنم…اولین روز دیدنش…روز آشنایی…روز آشنایی…یه خلا بین منو مریم از آشنایی تا امروز وجود داشت…خلایی که آشنامون کرد…خلایی که سرنوشت مارو به هم گره زد…وابسته کرد…زهراچند روزی میشد که برنامم به هم ریخته بود.شب تا صبح با زهرا پیام بازی میکردمو صبح تا ظهر رو میخوابیدم….تازه کنکور داده بودم…زهرا اولین دختری نبود که باهاش آشنا میشدم ولی محکم ترین جوانه ای بود که عشقش ریشه به قلبم انداخته بود…پف خواب هنوز توی چشمام بود و امید خوندن پیامای زهرا توی سرم…گوشیمو از توی رخت خوابم پیدا کردم و آخرین حرفایی که بین دکمه های گوشی هامون گذشته بود مرور کردم.فردا ببینمت؟نه.ما که با هم کاری نداریم.اختیار دارید…خانم شما سرور مایی…خانومی خودمی تو…امین کتک میخوای…برو سراغ یکی دیگهنچ…یا زهرا یا هیچ کسدیگه جواب پیاماتو نمیدمواقعا مسخره بود…یکی بیاد سرتا پاتو دگرگون کنه…دلتو از بیخ بکنه ببره بعد بگه ما که با هم کاری نداریمباشه…باشه.میرم سراغ یکی دیگه ولی شرط داره ها…اون یکی دیگه رو توباید برام پیدا کنی…تو باید برام آستین بالا بزنیخیلی وقت بود که پیامای زهرا رنگ و آب عشق رو از دست داده بود…خیلی وقت بود کلمه ی جدایی بیشتر از هر کلمه ای روی گوشیش تایپ میشد. و این آخرین تیر من بود…آخرین تیری که می انداختم تا شاید دل زهرا رو شکار کنم.با لرزش گوشیم دل منم لرزید…انگار چند قرن منتظر این لحظه بودمYou have one new messageامروز ساعت 1230 پارک کوهستان-جای همیشگیدلم نمیخواست فرصت دوباره دیدن زهرا رو از دست بدم.دیدنی که یک ماه اصرارشو داشتو زهرا امتناع میکرد.حساب کردم میرسم یه دوش بگیرم و یه سری به مغازه ی مرتضی بزنمتیپ زدم.دلم میخواست دختر کش باشم . دلم میخواست جوری زهرا رو بکشم که دیگه چشماش جز من کسی رو نبینه.ولی این تیپ زدن ایراد داشت…تا مغازه ی مرتضی هزار تا چشم و نگاه روی تنم سنگینی میکرد…هزار تا چشم که هیچ کدوم نگاه زهرا نبود.مرتضی دوست دوران دبیرستانم بود. اگه من و تقلب های سر امتحان نبودیم شاید هیچ وقت دیپلمش رو هم نمی گرفت. بعد از دیپلم مرتضی که دل خوشی از درس نداشت به کمک باباش یه مغازه لوازم آرایشی باز کرد که شد پاتوق من و بد بختی هام… هر وقت ادکلن یا چیز دیگه ای میخواستم تلپ بودم اونجا…مرتضی هم که خودشو مدیون من میدید از هیچ جا برام کم نمیذاشت.اون روز سرتا پارمو با فارنهایت(کریستین دیور) یکی کرد و یه ادکلن کادویی آزارو دیو هم به قول خودش واسه خانم داداشش یعنی زهرا کادو پیچ کرد و مثل همیشه تو لحظه ی آخر گفت امین آقا… واسه داداشت هم یه فکری بکناز مرتضی که بگذریم چند دقیقه زود تر رفتم سر قرار تا بهونه ای دست زهرا نداده باشم…ولی موقع رسیدن جا خوردم.یه خانم چادری روز نیمکت همیشگی من و زهرا نششسته بود.اعتنایی نکردم و روی جدول کنار نیمکت نشستم… دخترک خم به ابرو آورد و وانمود کرد که وجود من آزارش میده…گذر ثانیه ها برام سخت بود … فقط خدا خدا میکردم که زهرا زود تر برسهتقریبا پونزده دقیقه ای از موعد قرار گذشته بود… کم کم داشتم نگران میشدم.دست به گوشی شدم ولی زهرا یا جواب نمی داد یا رد میکرد.فکر رفتن توی سرم بود که زهرا با لبخند شیرینش هوش و حواس رو دوباره از سرم برد.اومد جلو…بلند شدم..دلم میخواست به آغوش بگیرمش و با پایان قدرت فشارش بدم ولی دخترک روی نیمکت هم بلند شد.زهرا با لبخندی که الان میفهمم چه غروری پشتش لونه کرده بود جلو میومد و برای خودش رجز میخوند.- حتما باید یکی آشناتون کنه؟… مریم جون… امین ….همونی که تعریفشو کرده بودم.دختری که به نظر میرسید دوست زهراست و اسمشم مریمه با تندی جواب داد- اما زهرا…منظور من این نبود…- هیسس… امین خان…ایشون هم مریم خانومه…حرفای زهرا برام مفهومی نداشت…اصلا صداشو نمیشنیدم…فقط تکون خوردن لب هاش به چشم هام میومد…از خودمو حرفای دیشبم متنفر شده بودم.تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که جعبه ی کادوی توی دستمو فشار بدم تا کسی صدای خورد شدنمو نشنوه…خورد شدنی که نه کسی ندید و نه کسی شنید ولی خودم از عمق وجودم احساسش کردم… اونروز بی خداحافظی و بدون هیچ کنترلی از صحنه فرار کردم.تا چند روز جونی برای زندگی نداشتم…به زور لب به غذا میزدم…ولی بلاخره به خودم اومدم…دلم میخواست دنبال آخرین تیری که انداخته بودم بگردم…تیری که فکر میکردم به هدف خورده…گوشیمو زدم توی شارژ و چند کلمه بیشتر تایپ نکردم…- شماره ی مریم؟…ادامه دارد …از کلیه دوستان بابت چند وقتی که نبودم و داستان هایی (شادی به خنده نیست 2 و فریا 1) رو نا تموم گذاشتم عذر خواهی میکنم.ممنونم که چشمای قشنگتونا پای داستان من گذاشتید.نوشته holy cock

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *