سلام به همه کسانی که دارن این داستانو میخونن این داستان زندگی من نیست بلکه از یکی متعلق به دوست دختر عزیزمه که به درخواست خودش برای شما مینویسم هر چند خودم اعتقادی به این کار ندارم ولی در هر صورت داستانو از زبون خودش براتون نقل میکنم این داستان شامل بخشی از زندگی منه و توی اون واقعیات زندگیم رو منعکس کردم و در بعضی جاهاش از دفتر خاطراتم بهره گرفتم تا عین احساساتمو به شما منتقل کنم داستان من از وقتی شروع نمیشه که با یه پسر اشنا شدم بلکه از دوران سخت کودکیم اغاز میشه که توسط چند تا از بچه های ثروتمند فامیل و بعی از اشناهاشون و اشناهامون بهم تجاوز شد و در واقع نه تجاوز بلکه یه رابطه که واسه اونا لذت بود و واسه ی من تاسف و پشیمونی من تو فامیل مذهبی بزرگ شدم که توی پایان قداستی که داشت پر بود از کثافت و کثافت کاری راستی یادم رفت بگم من مریم هستم و الان که دارم این داستانو براتون میگم 19سالمه و سال اول پزشکی دانشگاه اصفهان هستم. اون موقع 9 سالم بیشتر نبود که رفتیم مشهد در واقع به خاطر کار پدرم رفتیم تا بتونه با داداشاش کار کنه یه مشت ادم رذل و بی همه چیز البته به جز اقا ارسلان که مثل اسمش واقعا هم اقا بود هم دایی هم تاج سر ما اولین روزی که اونجا رسیدیم کلی خرت و پرت داشتیم که باید سر جاش میذاشتیم واسه همین منو فرستادن خونه یکی دیگه از عموهام که اسمش امیر بود و اون موقع 40 وچند سالی داشت و دوتا پسر و یه دختر با یه سال اختلاف سنی به اسم های ارش و سمانه داشت سمانه 16 سالش بود ارش هم 15 وقتی رفتم خونشون متوجه چیز عجیبی نشدم ولی چند سال بعد که داییم و خانم داییم از هم جدا شدن به خاطر خیانت خانم داییم تازه فهمیدم که این خانه از پای بست ویران است بعد از یه سلام احوال پرسی گرم با فامیلای که تاحالا ندیده بودمشون رفتم و روی مبل سلطنتیشون نشستم من کز کرده بودم یه گوشه که خانم داییم پسر عمومو صدا کرد و گفت یه کارتون براش بزار ببینه بچه حوصلش سر نره یه کارتون برام گذاشت منم دیدم بعد از کارتون بلند شدم رفتم تو پدیراییشون که دو برابر کل خونه ی قدیمی ما تو شهرکرد بود دیدم فقط پسر داییم اونجاست منو صدا کرد و بهم گفت که برم توی بغلش بشینم از اونجایی که من دختر شاد و سرزنده یی بودم و خیلی هم شیطون بدون هیچ فکری رفتم و پرو پرو روی پاش نشستم بعد و اونم از خونه مدرسه و خلاصه همه چی سوال کرد بعد یه مدت دیدم که من روی رون لختش نشستم هنوزم نمیدونم کی شلوارشو شرتشو در اورد و هیچی نپوشیده به منم گفت که شلوارمو دربیارم منم بدون هیچ حرفی کاریو که گفت کردم کیرش کپل و کوچیک بود البته اون موقع میگفتم دودول کیرشو گذاشت بین پاهام و هی کم کم شروع به بزرگ شدنو سفت شدن کرد به حرف زدن ادامه داد بعد از یه مدت موبایلش زنگ خورد و منو از رو خودش بلند کرد و این داستان گذشت و پدرم علی اومد خونه مون و منو برد مامانمم مهسا توی خونمون بود و داشت وسایلو میچید……………………………………………………………………………………………………………………………………………………..دفتر خاطراتما بالاخره اومدیم مشهد هنوز این جا دوستی پیدا نکردم ولی پدرم گفته وقتی مدرسه شروع بشه کلی کلی کلی دوست پیدا میکنم خونه ی دایی امیرمو هم دیدم خیلی از خونه ی ما بزرگ تر بود خانم دایی و دخترش مهربون نبودن ولی پسر داییم کلی باهام حرف زد و…. ادامه ی این خاطره ارتباطی با مووع این داستان نداره…………………………………………………………………………………………………………………………………………………..هفته ی لوله اب خونه ما ترکید و ما رفتیم خونه ی دایی امیر که هم یه حمومی بریم و هم مادرم خانم دایی و بچه هاشو ببینه اخه از اون روز که اومده بودیم وقت نشده بود که همدیگرو ببینن وقتی رفتیم اونجا مادرم گرم صحبت با خانم داییم لیلا شد و منو با سمانه فرستاد حموم سمانه دوم دبیرستان بود وقتی رفتیم داخل یهو حولشو در اورد و من از چیزی که زیرش بود کلی تعجب کردم به خاطر اینکه موهای کسش رو نزده و منم تا اون موقع با کسی جز مادرم حموم نرفته بودم اونم همیشه موهاشو میزد واسه همین با تعجب عین بچه هاگفتموااااااااااااای این دیگه چیه؟؟؟؟؟اونم سریع جواب داد کسه دیگه مگه تا حالا کس ندیدی اصلا بیا لباساتو در بیار تا نشونت بدماولش متوجه نشدم چی میگه چون مادرم همیشه به کس میگفت نانازبلوزمو در آورد بعدشم شلوارمو و گذاشتشون رو جا لباسیبعدشم گفت خب حالا خودت شرتتو در بیار نمیخوام دستام شاشی بشهگفتممن که دیگه بچه نیستم که خودمو خیس کنمخیلی خجالت نمیکشیدم چون با مادرم همیشه تو حمام لخت بودیم تازه اگه خجالتی هم مونده بود با کارایه دیروز اقا داداشش از بین رفته بود ولی تکون نخوردم گفت اوف چه قدر لفتش میدی اینطوری که تا فردا اینجاییمبعد خودش شرتمو اورد پرتش کرد زیر دوش و گفت وای چه کس ناز کوچولویی امروز یه چیزایی یادت میدم که بعد ها بدردت میخوره نباید همین طور بی استفاده ولش کنی بهش موهای کسشو با تیغ زد منم همین طوری زل زده بودم بهش صدام کرد گفت بیا تا سرتو بشورم بعد یه بازی خوب میکنیم سرمو که شست گفت بیا فکر کنیم که مثلا تو یه دکتری و میخوای منو معاینه کنی بعد اروم دستمو برد روی سینشو گفت وااااای خانم دکتر خیلی درد میکنه میشه یکم برام بمالیش که خوب شه؟؟منم گفتم چشم شروع کردم به مالیدن من کنارش سمت چپش نشسته بودم و اونم با دست راستش داشت کسشو میمالوند گفتم نانازت هم درد میکنهگفت اره میشه یبوسش کنی که خوب بشهمنم رفتم سمت کسشو اروم بوسدمش که یدفعه شکمش حسابی لرزید و کمرش اومد بالاترسیدم و گفتم وای چی شد کار بدی کردم؟گفت نه عزیزم کار خوبی کردی ولی این کافی نیست باید زبونتو بکنی داخلشو بچرخونیگفتم نه ایییییی کثیفه جیشیهگفتخب میشورمش دیگه اصلا برای همین اومدیم حماممنو فرستاد بین دو تا پاهاش و منم اولش نک نک زبون میزدم به بالای کسش و اونم هی بیشتر تشکر میکرد و میگفت خانم دکتر یه کم بیشتر یکم داخل تر منم خودمم خوشم اومده بود و هی ادامه میدادم تا بعد از چند دقیقه بهم گفت بسه برو خودتو بشور خودشم رفت اون ور تر خوابیدو بعد یه مدت بالا پایین پرید و ناله کرد بعدش چند لحظه همون جا موند انگار که خوابیده باشه اخرش خودمونو شستیمو اومدیم بیرون اون موقع بهش نگاه نمیکردم ولی بهم گفت داشته با دستش نانازشو میمالیده تا بیماری بیاد بیرون و خوب بشه گفت عینه وقتیه که گلوت چرک میکنه وقتی میره بیرون بهتر میشی همون جا خودمونو خشک کردیم و با حوله رفتیم بیرون مامنم از پشت در اتق خواب سمانه لباسامو بهم داد و کلی هم از سمانه تشکر کرد اونم هی گفت نه پدر دختر عموی عزیز خودمه بعد از اینکه مامانمم رفت حمومو من یکم میوه خوردم برگششتیم خونه خودمون و من رفتم سراغ دفتر عروسکام و … بقیه روز عادیش ادامه داره این جا دلم میخواد چند تا فحش از طرف خودم محسن دوست پسر مریم خانم و نویسنده داستان به اون دختر دایی و مخصوصا اون پسر عموی بی شرفش بدم………………………………………………………………………………………………………………………….دفنر خاطراتمامانم و من رفتیم پیشه دختر دایی سمانه اینا و اون منو برد حمومو کلی بازی کردیم با اینکه هنوز مدرسه نرفتم که دوست پیدا کنم ولی سمانه و ارش بچه های خوبی ان و خیلی باهام مهربونن تازشم جمعه قراره بریم باهاشون پارک و شبشم اون جا بخوابیم تا پدرم و دایی امیر و دایی ارسلان و اون یکی دایی هم که سیبیل داره با اون یکی دایی قد بلندم بتونن تو خونه ما راحت حرف بزنن………………………………………………………………………………………………………………………………..ادامه دارد …
0 views
Date: November 25, 2018