آشفته بود.هنوز باورش نمی شد.هنوز طعم شیرین اولین بوسه شان از ذهنش نمی رفت.یاد اولین شب با هم بودن.تازه سه ماه از ازدواجشان گذشته بود.اما آن تصادف لعنتی…فرهاد،دکتر جراحی زیبایی،28 ساله بود با قد 180 و وزن 82.حدود چهار ماه پیش بود که دختری 25 ساله ای به نام مهسا برای جراحی دماغش به مطبش آمد.و در اولین نگاه،عاشق شد…یک هفته بعد به همراه پدر و مامانش به خواستگاری مهسا رفت.و آن دو ازدواج کردند.با هم شاد بودند و از زندگی در کنار هم لذت می بردند.شبی پاییزی مهسا و فرهاد به سمت شمال حرکت کردند.یک هفته بعد عروسی دخترخاله مهسا بود.در میانه راه فرهاد برای کشیدن سیگار در گوشه ای توقف کرد،به مهسا نگاه کرد،خواب بود،پتویی رویش کشید و از ماشین پیاده شد.در گوشه ای ایستاده بود،داشت سیگار می کشید و فکر می کرد که ناگهان صدایی او را به خود آورد.راننده ای مست با تریلی به شدت با ماشینش تصادف کرده بود.ناگهان چیزی یادش آمد،مهسا…در حالی که فریاد می زد به سمت ماشینش دوید که…ماشین منفجر شد و مهسا در آتش سوخت.و فرهاد غرق در اندوه شد.بعد از چهلم مهسا،فرهاد دوباره به مطبش بازگشت.یک هفته بعد بیماری به مطبش آمد که سرنوشتش را برای همیشه تغییر داد.دختر 22 ساله ای بود به نام عسل.فرهاد ابتدا زیاد توجهی به او نداشت ولی اندکی که گذشت چهره مهسا را در عسل دید._ چقدر شبیه مهساست،با همون نگاه،با همون لبخند هاو گویی دوباره عاشق شده بود.چند روزی از عمل عسل گذشت.فرهاد اضطراب داشت.می خواست به عسل زنگ بزند و بگوید که عاشقش شده.ولی افکارش نمیگذاشتند که تصمیم بگیرد…_فامیلا چی میگن؟نمیگن مرتیکه بی غیرت هنوز کفن زنش خشک نشده رفته خانم گرفته؟پدرم نمیزنه تو گوشم که پسر نفهم حداقل صبر میکردی تا سال زنت تموم بشه بعد میرفتی خانم میگرفتی؟مادرم لعنتم نمیکنه؟اما سرانجام عشق بر عقل غلبه کرد.گوشی را برداشت.شماره عسل را گرفت…عسلالو…فرهاددکتر هستم._ببخشید نشناختمتون.حالا واسه چی زنگ زدین؟_چیزه…یعنی…فقط زنگ زده بودم ببینم بینی شما خوب شده؟درد که ندارین؟از عمل راضی هستین؟_خیلی ممنون من خوبم.خب دیگه اگه کاری ندارین…_چرا…یعنی…واسه یه کار دیگه زنگ زده بودم._خب بگین._اینجوری نمیشه…باید ببینمتون…می تونین بیاین مطب؟_آره…کی بیام؟_فردا ظهر خوبه؟_خوبه…پس تا فردا خداحافظ_خداحافظفرهاد آرام شد.از اتاقش بیرون آمد و به منشی خود گفت قرار های فردا را کنسل کند و خودش هم نمی خواهد فردا بیاید.فرهاد آن شب استرس زیادی داشت._خب حالا واسه فردا چی بگم بهش؟بهش بگم خانوم من عاشق شمام؟…نه بهتره بگم با من ازدواج می کنین؟…و آن شب را با همین افکار به خواب رفت.فردا فرا رسید.صبح زود از خواب بیدار شد،به حمام رفت،یکی از بهترین لباس هایش را پوشید،به خود ادکلن زد و به مطب رفت.ثانیه ها به کندی می گذشت.استرس شدیدی داشت.بالاخره عسل آمد.عسلسلام آقای دکتر…مطب چقدر خلوته…خانوم منشی هم که نیستن.فرهادامروز مطب رو تعطیل کردم.ناگهان ترسی وجود عسل را فرا گرفت«یعنی با من میخواد چیکار بکنه…نکنه تجاوز کنه…»فرهادچرا وایستادین…بفرمایین بشینید.عسل در حالی که ترس وجودش را فرا گرفته بود روی یکی از مبل ها نشست.فرهادچیزی میل دارین براتون بیارم؟عسلنه…ممنون،فقط اگه میشه زودتر کارتون رو بگین من عجله دارم.فرهاد کنار عسل نشست.عسل خود را عقب کشید.فرهاد دست عسل را گرفت.فرهادمیدونی…از همون لحظه اول که دیدمت عاشقت شدم.اگه بدونی چقدر سخت بود تا بهت بگم.فرهاد چشم هایش را بست و لب هایش را بر روی لب های عسل گذاشت.عسل که انتظار این حرکت را نداشت ابتدا شوکه شد ولی سپس او هم چشم هایش را بست و هر دو مشغول بوسیدن یکدیگر شدند.پس از چند لحظه ناگهان فرهاد لب هایش را از روی لب های عسل برداشت و با آشفتگی از روی مبل بلند شد و ایستاد.عسلچی شد؟فرهادهیچی…فقط یک لحظه حس عذاب وجدان کردم…منو ببخش به خاطر کاری که باهات کردم…یه لحظه به تنها چیزی که فکر نکردم تو بودی…یه لحظه شهوت چنان پایان وجود منو گرفت که نفهمیدم دارم چیکار میکنم.عسل بلند شد و به سمت فرهاد رفتناراحت نباش…تو که کاری نکردی…منم دوست داشتم…خیلی هم داشت یه من خوش میگذشت…میدونی منم بار اولی که دیدمت عاشقت شدم فقط مونده بودم که چجوری بهت بگم که خودت پیش قدم شدی.عسل با دو دستش صورت فرهاد را گرفت و چشم های خود را بست و لب هایش را بر روی لب های فرهاد گذاشت.هر دو مشغول عشق بازی شدند.بعد از چند لحظه فرهاد لب های خود را از روی لب های عسل برداشت و در حالی که به او نگاه می کرد گفتدوست داری برات بخورمش…میخوام چنان لذتی بهت بدم که به عمرت تجربه نکردی…میخوام مزه ات رو بچشم…میخوام وقتی زبونم تو وجودت هست ارضا بشی…من اینکارو خیلی دوست دارم…همیشه برای خانمم هم لیس میزدم.و عسل در حالی که شهوت در نگاهش موج می زد به فرهاد پاسخ مثبت داد.آن دو سوار ماشین فرهاد شدند و به خانه فرهاد رفتند.عسلچه خونه بزرگی داری…آدم دوست داره تو خونت فوتبال بازی کنهفرهادچیه…تا حالا بالاشهر نیومده بودی؟_نه_مگه خونتون کجاست؟_یه جایی پایین شهر_لابد فقیر هستی؟_به نظرت اگه فقیر بودم این همه پول عمل میدادم به تو؟_نه…راست میگی_ما یه خونواده متوسط هستیم…بابام کارمند بانکه…وضع مالیمون هم بد نیست…خودم هم دانشجوی مکانیک هستم_به به…پس از اون بچه زرنگ ها هم هستی،نهدر همین حین فرهاد به سوی عسل رفت و شروع کرد به لب گرفتن.عسلهوی چتهبذار شالم رو وردارم…عین این قحطی زده ها حمله میکنهفرهادببخشید…خوب وردارو دوباره شروع کردند به لب گرفتن از هم.در همین حین فرهاد آرام آرام دکمه های مانتوی عسل را باز کرد و از تنش در آورد.فقط یک لباس تنش بود و سوتین هم زیرش نپوشیده بود.لباس را هم در آورد.سینه های کوچکی داشت.شروع کرد به خوردن گردن و سپس آرام آرام به خوردن سینه ها مشغول شد.عسل هم دکمه های لباس فرهاد را باز کرد و از تنش در آورد.عسلفکر نمی کنی وقتشه بری سر اصل مطلب؟فرهاد ابتدا شلوار عسل را در آورد.سپس شورتش را پایین کشید.کس تمیز و بی مویی بود.سپس شلوار خود را در آورد،بعد شورتش را.آلتش راست راست شده بود.آلت متوسطی داشت.عسل شروع کرد به خندیدن.فرهادچیه تا حالا کیر ندیدی؟عسلچرا منتها تو فیلما نه تو واقعیت.فرهاد شروع کرد به لیس زدن کس عسل.عسل نیز برای فرهاد ساک میزد.فرهاد کیر خود را به کس عسل میمالید.عسلیه وقت نکنی توش پردم پاره بشه،بیچاره بشم.فرهادنترس خودم میام خواستگاریت میگیرمت.ودر آن لحظه آلت خود را وارد کس عسل کرد.عسل جیغ کوچکی کشید.پرده عسل پاره شد و آلت فرهاد خونی.تا صبح فردا فرهاد و عسل با هم بودند و مشغول سکس.دو روز بعد فرهاد به خواستگاری عسل رفت و آن دو با هم ازدواج کردند.قرار شد آن دو ماه عسل به شمال و ویلای فرهاد بروند.فرهاد نگران بود.می ترسید دوباره اتفاقی بیافتد و زنش را ازش بگیرد.آن دو راه افتادند و به سلامت به شمال رسیدند.روزهای خوشی را در کنار هم سپری می کردند.تا اینکه شبی از حیاط صدایی آمد.فرهاد به حیاط رفت.ناگهان درد شدیدی را حس کرد.مردی با چوب به سرش زده بود.فرهاد بیهوش بود تا اینکه صدایی او را به خودش آورد.صدای عسل بود.چشم هایش را به سختی باز کرد.در اتاق بود.دست ها و پاهایش بسته شده بود.دو مرد را دید.دقت کرد.یکی از آنها داشت به زور لباس های عسل را در می آورد.آمد فریاد بزند که دید دهانش نیز بسته است.عسل گریه زاری می کرد.یکی از دو مرد برای فرهاد آشنا آمد.دقت کرد.حمید بود.باغبان 46 ساله شان.فرهاد متوجه شده بود که در این چند روز حمید به عسل توجه عجیبی می کرد.اما چرا…در همین فکرها بود که با صدای جیغ عسل به خودش آمد.مرد دیگر که هیکل نخراشیده ای هم داشت و حمید او را جمشید خطاب می کرد محکم در گوش عسل می زد.عسل پاهایش را به هم فشار می داد و تلاش می کرد تا به او تجاوز نکنند.حمید محکم به باسن و ران عسل می کوبید.عاقبت عسل تسلیم شد و حمید و جمشید در جلوی چشمان فرهاد به عسل تجاوز می کردند.حمیدآآآآآآآآه….جوووووووووووووون…..چه کسی………دکی جون چه خانم جنده لاشی ی خوبی داری….آآآآآآآآآهعسل گریه زاری می کرد و با چشمانش التماس می کرد که دست از سرش بردارند.ولی دو مرد شهوتران که آتش شهوت آنها را کر و کور کرده بود به کار خود ادامه می دادند.هنگامی که کارشان پایان شد جمشید با چوب ضربه ای به سر فرهاد زد و وقتی بیهوش شد دستانش را باز کردند و از آنجا فرار کردند.وقتی فرهاد به هوش آمد ابتدا دهان و دست های عسل را باز کرد و سپس به پلیس و اورژانس زنگ زد.عسل سه ماه در تیمارستان بستری بود.یکی از روز ها خودش را از پشت بام به پایین انداخت و مرد.فرهاد وقتی خبر خودکشی عسل را شنید در حالی که امیدی به زندگی خود نداشت تیغی را بر روی رگش گذاشت و با بریدن رگش به زندگی خود خاتمه داد.حمید و جمشید نیز که متواری بودند بعد از دو ماه در مرز دستگیر شده و در ملاعام اعدام شدند.نوشته M-Saeed
0 views
Date: November 25, 2018