از هم واستون از بی غیرتی خارجی اوردم
“این داستان کاملا واقعی و بدون اغراق، با کمی تلفیق است.”
سعی میکردم بدون اینکه دندون هام تکون بخورن اشکام بیان اما نمیشد! عادت داشتم موقع گریه دندون هام رو فشار بدم به هم!!
اما حالا که داشتم براش میخوردم نمیشد!
بغضِ گلوم داشت خفه ام میکرد… باید گریه میکردم و نمیشد.
سعی کردم تمرکز کنم روی خوردنم. مثل همیشه ریتمیک و خیس و بدون دندون زدن… با لب ها…
با زبونم هم از داخل دهنم سطح نرم زیرش رو بازی میدادم.
لذت میبرد؟
لذت میبرد!
مردهای دروغگوی لعنتی!
تا به حال بارها از مردها شنیده بودم که تا به دختری حس نداشته باشن نمیتونن سکس کنن باهاش!
شما خودت! آره! خودت!
برو از هر مردی میخوای همینو بپرس!
جوابشون همونه که گفتم. اما بیشترش دروغه!
میگن لذت طرف مقابل براشون مهمه، دروغه!
من بدبینم؟! هه! دیدم که میگم… چشیدم…
با یک مرد رابطه داشتم فقط، اما مردهای زیاد دیگه ای هم دیدم…
من کاسه ی ترک خورده ی صبرم… شایدم برای همین لبریز نمیشم، تَرَکم نشتی میده!!
با یک مرد بودم، آره! همین مرد خوشگل و خوشتیپ و خوش صدای روبروم!
مطمئنم به هر دختری بگه میخوادش، دختره ضعف میکنه…
آرزوی هر دختری میتونه باشه این دستای درشت و مردونه و سنگین!
البته آرزوی منم بود!
الان اما… ازم فقط یه جسم مونده… اون دستا، همینایی که در حین اینکه براش میخورم، بی ظرافت داره با بین پاهام ور میره، دیگه آرزوی من نیستن!
باهام ور میره که زودتر خیس بشم و فرو کنه!
همیشه همینه!
تلخ….
بارها بهش گفتم..
گفتم:
– لعنتی لازم نیست اینهمه باهام ور بری.. کافیه یه کم درِ گوشم زمزمه کنی، با اون صدات به دقیقه نرسیده خیس میشم! کافیه بغلم کنی و گوش و گلوم رو ببوسی و …
اما گوشش بدهکار نبود… انگار که من لولیتای زبون بسته ای بودم که صدا نداره…
خوردنم رو پر تف تر کردم. دستش رو از بین پاهام درآورد و به سینه ام رسوند!
عقب کشیدم و با اخطار گفتم: “دستت به نوکشون بخوره میرم!”
گفت “نمیخوره”
حساسیتم به لمس بیداد کرده بود. حس میکردم اگر دست بزنه بهم کثیف میشم! منزجر بودم…
نمیدونم چجوری با این احوالات دلش می اومد باهام سکس کنه! حالم داشت از لمس دستش با سینه ام به هم میخورد.
زودتر و خوب با آب دهنم خیسش کردم و عقب کشیدم.
به بینِ پاهای خشکم هم آب دهن زدم و پاهام رو دو طرفش گذاشتم.
بالش رو از زیر سرش کشیدم تا صورتش عقب تر بره، نفس هاشو نمیخواستم. این تجاوز رو نمیخواستم!
تجاوز بود خب! یه تجاوزِ نرم! مثل جنگِ نرم!
اشک هام همچنان کم و آروم بودن…
خودم رو روش تنظیم کردم با عذابی باور نکردنی داخلش کردم..
هرچقدر هم بگم چقدر درد داشت، حتی کسی نمیتونه تصور کنه!
باید چهره ی درهم رفته، پاهای لرزون، زیر لب و با اشک خدا خدا گفتنم دیده و شنیده شه تا شاید کسی باور کنه…
اما صدای “مممممم” مانندِ اون، نشونه ی لذت بود!
تنگیِ لعنتیِ حاصل حلقوی بودنم به کنار، اینبار به خاطر اینکه از دستشوییِ آموزشگاه استفاده کرده بودم، سوزش هم داشتم. کلا حساس ترین واژن دنیا مال من بود!
کافی بود از دستشویی های بیرون استفاده کنم، میکروب شیرجه میزد تو….
میکروبا هم هوسباز بودن؟!
تجاوز میکروبارو کم داشتم فقط!!
حالا این سوزش هم به تمام درد تنگ بودنم اضافه شده بود. فقط دندون هامو فشار دادم.
مسخره اس، کلا ۱۸ سانت بود اما تا ته فرو رفتنش برام طولانی ترین مسافت ممکن شده بود… انگار یک ساعت طول کشید!
اشک هام میومدن و مرد روبه روم، انگار آدم آهنی بود…
بهش گفته بودم دستشویی بیرون رفتمو عفونی ام و بذاره اپلیکاتور بذارم و فردا شب سکس کنیم، اما گوش نداد.
بردم تو اتاق خواب، لباس هامو بی احساس و تند از تنم در آورد و گفت: “مگه شهرِ هرته؟ باید بدی!”
و من میدونستم راست میگه! وظیفم بود. زنش بودم…
اگه نمیخوابیدم باهاش ممکن بود خیانت کنه.
خیانت..
اصلا من موندم این مرد چرا به من خیانت نمیکنه!
خودم اگه یه دختر مجرد بودم حتما باهاش تیک میزدم!
که زده بودم…
تیک زدن های اونموقع ها کجا… زده شدن های الانم کجا!
البته اینکه یکروز بالاخره خیانت میکنه برام مثل روز روشنه…
البته جاذبه های جنسیِ زیادی دارم، صدای نازکم، اندام موزون و قشنگم حتی بعد از زایمان، سینه و باسن درشتم، پوست روشن و صافم، و از همه مهمتر برای اون! واژن خیلی تنگم!
هاهاها!
اره! دارم از خودم تعریف میکنم شاید یه مردِ دروغگوی دیگه نصیبم بشه!
هه!
نه! من واقعا همینم!
یه جسمِ زیبا و سرد…
سرد مثل هربار بعد از ارضا شدنم، که یخ میکنم…
انگار لاک های رنگی رنگیِ ناخنام هم دیگه دارن بی روح میشن!
من! یه دختر احساسی و رویایی، نمیتونستم با یه آدم آهنی زندگی کنم! خیلی سخت بود…
شرم آوره که آرزومه یه بار با احساس و محبت، بدون اینکه سکس بخواد بغلم کنه! باور کردنی نیست میدونم…
ولی انقدر برای من واقعیه که تنفرم نسبت به لمسِ ناخواسته به بیشترین درجه ی ممکن رسیده…
کاش حداقل مثل آدم و با طمانینه و مرحله به مرحله تحریکم میکرد تا کمی لذت ببرم!
اما هیچوقت نخواست.. نمیدونم چرا.. هربار که گفتم جوابمو نداد…
یه اربابِ ناشنوا..
نه!
شایدم من یه برده ی لالم.
یه رابطه ی ارباب و برده ایِ دوست نداشتنی!
یه تجاوز نرم به روح و جسم….
جرات نداشتم پایین و بالا کنم از درد.
تنگیِ دهانه ی حلقویِ ورودی واژنم که هربار با دخول کمی زخم میشد به کنار، عفونی شدن به کنار، تنفر آنیم ازش به کنار، نه تحریک شده بودم و نه معاشقه داشتم، قفل کرده بودم.
بالاخره خودمو تکون دادم، انگار که میله ی داغ داخلم بود.
کمی بالا رفتم و آب دهن زدم و دوباره..
همیشه ۱۰ دقیقه ی اول سکس درد داشتم. ولی امروز درد نبود، زخم بود…
روی زخمت رنده ی ریز بکش! دردم رو خواهی فهمید!
درد داشتم و کمر اونم که سفت…
خودش میتونست یه پورن استار باشه! آلت صاف و بلند و دیرانزال، خوشتیپ و خوشگل…
خب منم گول همینارو خوردم دیگه!
کمی پایین و بالا کردم و سِر شد واژنم. ادامه دادم…
لذت میبرد!
به خدا قسم که لذت میبرد!
اشکای منو نمیدید!
کی باورش میشه؟! خودم هم باورم نمیشه حالا که دارم مینویسمش…
حتی الان که دارم میخونم برام جالبه!
باورنکردنیه!
خوندنش جالبه.!!!! خوندنِ فانتزی تجاوز!
تجاوز که فقط با دست و پای بسته نیست!
همین که با اشک و درد دارم پایین و بالا میکنم و اشکام رو نمیبینه، تجاوزه!
همین که معاشقه و عشق بازی و احساس ازمون فرسنگ ها دوره، تجاوزه!
بلندم کرد و به شکم خوابوندم، عاشق این مدلی بود، که برجستگی باسن و قوس کمرم رو ببینه….
و البته مثل داگی تنگ تر میشد! تقریبا به زور تکونش میداد!
هنوز یک دقیقه نشده بود که با التماس خواستم رو کمر بخوابم.
گفت: “چرا مثل دیوونه ها میکنی؟!”
– این مدلی موهای تهش میخوره به زخم پرده ام، الانم عفونی ام به خدا نمیتونم!
سعی کردم بدون ضجّه بگم…
حالا که تا اینجا پیش رفته بودم، نباید اجازه میدادم آلتش بخوابه..
وسط سکس اگر دعوامون میشد و میخوابید تا چندین روز زندگیمو مثل جهنم سیاه میکرد…
برگشتم و طاق باز شدم. چندتا اسپنک به رون هام زد، دردش رو دوست داشتم. از همه بیشتر اسپنک باسن رو دوست داشتم، اما خیلی کم انجام میداد…
فرو کرد و این مدلی دردم کمتر بود. بعد دقیقه های طولانی، عمود بهم، و طوری که دستش بین پاهام برسه دراز کشید.
همزمان با عقب و جلو کردن، با کلیتوریسم بازی میکرد.
گفتم: “فکر نکنم بتونم ارضا بشم! خودت بشو!”
جوابمو نداد و ادامه داد…
خوب بلد بود!
شاید پنج دقیقه بازی کرد که حس کردم دارم تحریک میشم و اطراف واژنم داغ میشه…
میمرد اگه همین کارو قبل از سکس میکرد؟!
داشتم لذت جسمی میبردم و فکرم اما آشوب بود…
همه چیز درهم و برهم تو ذهنم بود…
خواستن و نخواستن…
جای نوازش های که روی بدنم نبود، درد میکرد!
سعی کردم به این فکر کنم که کنار گوشم عاشقانه زمزمه میکنه.
دلم به حال مظلومِ و لعنتیِ خودم سوخت.
دوباره گریه ام گرفت و حسم رفت.
اما مصرانه ادامه میداد..
نمیدونم چند دقیقه گذشت،
بعد از مدتی در کمال ناباوری ارضا شدم!
لبخندی از روی رضایت زد و محکم و تند عقب و جلو کرد…
لحظه ی ارضا بیرون کشید و خداروشکر روی خودش ریخت.
دستمال کاغذی لوله ای رو بهش دادم و رفتم دستشویی.
موقع شستن خودم متوجه شدم ک ورودی واژنم حداقل از ۵_۶ جا زخم شده…
شوریِ ادرار روی واژنم سوزش بدی داشت…
به اتاق رفتم و بدون نگاه به اون یا تخت، شلوارک و تاپم رو برداشتم و به پذیرایی اومدم. دلم نمیخواست ریختشو ببینم.
واقعا ابله بود؟! فکر میکرد چون ارضا شدم باید خوشحال باشم؟!
این داستان رو ببرم سازمان حمایت از زنان، دارش میزنن!
البته قبلش منم میکشن که نسل زنای احمق و وابسته و مظلوم منقرض بشه…
روی مبل تنهاییم نشستم و به زندگیم فکر کردم.
هرکس از دور ما رو میدید، غبطه میخورد.
عشقمون و ازدواجمون و زندگی و همه چیمون…
حتی خودم از دور نگاه میکنم یا این داستان رو میخونم، میگم به به! خوبه که…!
چه مردِ مغرور و جذابی!
اما…
اما تجاوز، فقط تو فانتزی جالبه!
تجاوز زهره…
حتی اگر متجاوز، شوهر جذابت باشه! حتی اگه خودت به اختیار خودت بری و روش بشینی!
حتی اگر تهش به زور ارضات کنه!
هرچییییی که باشه، وقتی احساس نباشه، محبت نباشه، رضایت قلبی و جنسی نباشه، اون سکس، “تجاوزه”!
از بس محبت و لمس غیرسکسی نداشتیم، لمس سکسی هم نمیخوام دیگه!
امروز حتی نتونستم بذارم به سینه ها و لب هام نزدیک بشه.
روز به روز دارم گند تر از قبل میشم.
و جالبه!
تهش رو میدونم!
حدس بزنید!
خیانت حسی و جنسیِ من؟!
نوچ!
نوچ!
نوچ!!!
من، یه مرده ی متحرکم…
چندباری خواستم خیانت کنم، جنسی که نه، اون انقدر ارضام میکنه تو سکس های متعددش که خیانت جنسی برام معنی نداره…
خیانت حسی هم نه!
حس من بچمه… اون عشقمه… حس من شوهرمه که ۶ساله جنازم باهاش زندگی میکنه، درست وقتی که بی مهریاش رو دیدم، برام مرد، خودمم مُردم…
من اهل خیانت نیستم، به هیچکس اعتماد ندارم که بخوام خیانت کنم، خوب خوبشون شوهرمه!
یه بابای فووووق العاده مهربون، یه مردِ اهلِ کار و زندگی..
فقط اهل احساسات نیست، همین!
تهِ قصه ی ما، روزیه که شوهرم، یه جایِ خوب، مست و سرخوشِ شیطنتای یه دختر، بهش میگه که یه زن داره که دیوونه و عصبیه! دائم پاچه میگیره، تو سکس بی میله و افسرده اس، دوسش نداره…
برای اون دخترِ شیطون و با سیاست درد و دل میکنه و دختر زیبا بهش دلدادی میده.. با تمام سیاستش باهاش میخوابه و شوهر من کم کم ازم دور میشه و میره با اون دختر… میشه عشقش!
بعد ها که همه چی عیان شد، وقتی دنیا رو سرم خراب شد، وقتی داد زدم و شیوَن کردم، خودشم سرم داد میزنه که تو دیوونه و روانی ای، باید برم پیشِ روانپزشک، باید قرص بخوری…
منم از ترس حضانت بچه ام دیوونه بازیمو کم میکنم.
صبر…
از ترس آبرومون و به خاطر مهریه ی من و به خاطر بچمون، کنار هم، زیر یه سقف با یه فاصله ی کهکشانی زندگی خواهیم کرد.
من تو هپروت، و اون با فکر معشوقه ی شیطون و سکسیش…
لابد خداروشکر میکنه که بعد از منِ روانی، خدا اون دختر رو بهش هدیه داده.
شاید اون دختر مثل من نباشه و پول براش کافی باشه…
و من، کاسه ی ترک خورده ی صبر، به این فکر میکنم که کجا کم گذاشتم براش که یادم نمیاد… و یادم نمیاد!
ماهی قرمزا هیچی رو یادشون نمیمونه…
مخصوصا ک تنگشون ترک خورده باشه!
فکر میکنم که چی شد که اینطوری شد…
چرا بهش نگفتم نیازهامو…
خب! ماهی قرمز یادش نمیاد که هزار بار گفت، گفت اما ارباب نشنید…
بعدها حتما گاهی قرص میخورم، روزها با بچم و مادرم سَر میکنم، الکی به مادرم و بقیه میگم خوبیم..
سعی میکنم کمتر فکر کنم و کالبد زندگیمون رو حفظ کنم، جز آبرو چیزی نمونده…
اما!
اما شب ها قبل خواب،
از دور،
یه سرابِ غریب میبینم!
یه تصویر!
یه دختره!
“یه دختر مظلوم با چشمای اشکی، که تو لحظه ی ارضا شدن، داره حسرت میخوره که تو بغلِ شوهرش زمزمه های عاشقانه بشنوه!”