از چادر تا چادر

0 views
0%

قرار بود خانوادگی بریم آلاشت . برای اولین بار بود که می خواستم به این منطقه برم . خیلی از این جای خوش آب و هوا تعریف می کردن . ما دو تا ماشین بودیم . من و شوهر و دامادو خواهر و پدر و مادر و پدر شوهر و مادر مردم . می گفتن اون طرفا هتل و مسافر خونه نداره و فقط چند تا سوئیت و خونه های معمولی واسه اجاره دادن وجود داره . من اسمم ناتاشا و سنم 25 بوده و پنج سالی از مردم جوونتر بودم . تازه هم از دواج کرده و خیلی پابند اصول و عقایدم بوده و هیچوقت سعی نمی کردم بدون چادر در ملا عام حاضر بشم . جوونای امروز تو یه ماشین نشسته و جوونای دیروز تو یه ماشین دیگه و از تهرون بار سفرو بستیم . واسه احتیاط چادر مسافرتی رو با خودمون بردیم . راستش تو چادر اصلا خوابم نمی گرفت . از جاده فیروزکوه رفتیم و بین پل سفید و زیرآب یه جایی روبروی پلیس راه از سمت چپ جاده رفتیم به طرف بالا . چقدر طبیعت زیبا بود و آرام . از اوایل سه راهی تا خود آلاشت 35 کیلومتر راه بود ولی از بس سر بالایی داشت کار هفتاد هشتاد کیلومتر جاده کفی رو می کرد . اولای این راه و تماشای مناظر زغال سنگی منو برد به تاریخ و اون وقتایی که مادر رضا شاه اونو پای پیاده این همه راه توبرف و سرمای زمستون به تهرون رسونده بود و همه فکر می کردند که بچه مرده و حالا ما با این همه امکانات زورمون میاد این راه رو بریم . بعد از چند کیلومتر به طبیعت سر سبز و زیبا رسیدیم . این ناحیه جزو مناطق خشک مازندران بود . خدای من چه زیبا بود طبیعت و جنگل و جویهای آبی که از کنار درختان تنومند و سالخورده و جوان می گذشتند و چه دلنواز و روح افزا بود نسیم شمالی که گونه هایم را می نوازید و به من آرامش خاصی می داد .-ناتاشا عزیزم خیلی حال میده آدم زیر این درختا سکس کنه -من که از خدامه افشین به شرطی که هیشکی جز من و تو این جا نباشه . هر چه به آلاشت نزدیک تر می شدیم هوا سرد تر شده ارتفاع ما از سطح زمین بیشتر می شد . چقدر عاشق این دور نماها بودم . چند کیلومتر قبل از رسیدن به مقصد مه شدیدی همه جا رو گرفته و جاده رو به اشغال خود در آورده بود . وقتی به آلاشت رسیدیم نزدیکای غروب بود . انتظار شهر بزرگتری رو داشتم . خدای من چقدر طبیعت زیبا و شاعرانه بود . آن چه بیش از همه زیبا شاعرانه و رویایی تر به نظر می رسید طبیعت و خانه های بکر و دست نخورده آن با دور نمایی بسیار زیبا و آرامش بخش بود . به جرات می توان گفت این منطقه نود درصد از ساخت قدیمی خودشو حفظ کرده و آدمو بی اختیار به سالهای دور می برد . خونه هایی که شاید قدمت بعضی از اونها به صد سال پیش هم می رسید . از تنها قسمتها و ساختهای جدیدش میشه به مسجد امام حسین و ساختمون و بانک و شهر داری و چند تا ساختمون جدید ویلایی و چندین فروشگاه یاد کرد . هر چند اسکلت و ساختمان اصلی مسجدش بر می گرده به چهل سال پیش . صدای زنگوله های گوسفندان بوی شیر گاو خونه های خشتی حلب های زنگ زده روی خونه ها …. انگاری که دو یا سه نسلو در کنار هم قرار می داد . دو تا تاریخو و دو تا دنیای جدا گانه رو . یعنی از دل همین خاک بوده که تاریخ ساز بزرگ ایران به دنیا اومده ؟؟مجبور شدیم کنار مسجد شهر و در دل فضای سبز چادر بزنیم . دو تا چادر داشتیم . سردم شده بود . از گرمای طاقت فر سای تهرون رسیده بودیم به خنکی و سرمای دلپذیر منطقه ای خشک از مازندران . واییییی چه زیبا بود شب آلاشت وقتی چراغای روشن شهر رو از بلندی می دیدی و سکوت و آرامشی رو که بر صدا و همهمه مسافران غلبه داشت اصلا دلت نمیومد بگیری بخوابی . سن دار ها زیاد حوصله قدم زدن نداشتند . من و مردم باقر و نسترن و رضا رفتیم که قدم بزنیم . یه خورده توی شهر گشتیم و از پله های سیمانی خودمونو رسوندیم به قسمت کفی شهر . حس می کردم که دارم تویه قرن پیش زندگی می کنم . حتی پس از سالها وقت کرده بودم که سرمو به طرف آسمون بگیرم و با ستاره ها راز و نیاز کنم . هر چند آلاشت رصد خانه هم داشت ولی بیشتر دکوری بود و با این جور شاعرانه دیدن من نمی خوند . ساعت دو نیمه شب بود که در سر مایی دلنشین رفتیم که بخوابیم . هوس عشقبازی داشتم . کوسم توی این سر ما داغ کرده بود . من و باقر خان عشقبازی ما شده بود مثل سکس دوران عقدمون . زیر یه پتو به هم چسبیده بودیم . تو چادر اصلا نمی شد تکون خورد . من دستمو رسونده بودم به کیرش و اونم دستشو رسونده بود به کوسم . نفسامونو تو سینه ها حبس کرده بودیم . من کیر باقرو تو دستم گرفته بودم و باهاش بازی می کردم اونم دستشو کرده بود تو کوسم . لبامون رو لبای هم بود . خیلی سنگین شده بودم . نمی دونستم باید چیکار کنم . چطور خودمو راضی کنم . زیر سینه ها و روی کس و کل سیستم بدنی من دچار لرزش و هوس عجیبی شده بود . عصبی شده بودم . اگه دست خودم بود نسترن و رضا رو مینداختم بیرون . حیف بود تا این جا بیام و به ار گاسم نرسم . روح و جسم من هردو با هم باید به ار گاسم می رسیدن و من با خاطره ای خوش از این منطقه می رفتم . باقر خودشو یه جوری راضی کرد . کیرش آبشو توی دستم خالی کرد ولی سر کوسم بی کلاه موند . با همون عصبانیت خوابیدم . صبح زود با صدای زنگوله های گوسفندان که با ما فاصله داشتند از خواب بیدار شدم . آفتاب تازه در اومده بود . می دونستم که این خوش خوابا تا دو ساعت دیگه هم از خواب پا نمیشن . چادرک به سر و کفش اسپرت به پا رفتم که قدم بزنم . قبلشم رفتم دستشویی مسجد و یه آبی به سر و صورتم زدم .. این بار مسیر بالا رو انتخاب کردم . یه خورده به نفس نفس افتاده بودم . هنوز از بابت نیمه شب دیشب عصبی بودم . هوس رو من نشسته بود و به این سادگیها هعم قصد رفتن نداشت . دلم می خواست باقرو بیدار کنم و با ماشین بهانه یه جایی رو بکنیم و تو همون ماشین هم که شده تر تیب منو بده . یه جایی رسیدم که دیگه تر جیح دادم بر گردم چون خیلی خلوت بود و جز یه چادری که معلوم نبود کی توشه هیچ اثری از آدمیزاد اون دور و برا نمی دیدم . چند نفس عمیق کشیدم و ریه هامو از هوای سالم پر کردم . احساساتی شده بودم . دستم بی اختیار رفته بود رو کوسم . چادرمو کنار زده از پشت شلوار باهاش ور می رفتم . دیگه حساب اینو نداشتم که دو تا جوون لات که بلوزشونو بستن به کمرشون و نیمتنه اشون لخته دارن بهم نگاه می کنن .با کمال پررویی اونا دستشونو گذاشتن تو شلوارشون و با کیرشون بازی می کردن . حق هم داشتن . وقتی یه زنو می دیدن که داره این جوری با کوسش بازی می کنه مشخص بود که اون زنه کس خله و اونا هم باید یه جوری مقابله به مثل می کردن . تنها چیزی که در ذهنم نبود حال دادن به اونا بود . اگه موی سرم مشخص می شد دیوونه می شدم چه برسه به این که اونا بخوان دامنمو لکه دار کنن . ترسیدم . به قصد فرار گاز قدمو زیاد کردم . فکر کنم تا نیم کیلومتر وضعیت همین جوری می بود . اون دو تا جوون دنبالم راه افتادن . خوش تیپ و قوی هیکل بودن . می دونستن که هیچ دیوونه ای جز من و خودشون این وقت روز این دور و برا نمی پلکه . هیچ چوپونی هم اون دور و برا نبود که به داد من برسه . اوخ این دیگه خیلی ضایع بود . دوتایی شلوارشونو پایین کشیده بودند و کیر کلفت و هنوز شق نشده شون آویزون بود و با یه حالت التماس دعا به دنبال طعمه می گشت .. هر لحظه منتظر بودم مثل یه پلنگی که شکاری گیر اورده بپرن رو من و بهم حمله کنن . اما اونا انگار یه شیر های آروم و مودبی بودن صرف نظر از این که با بی ادبی کیرشونو به من نشون داده بودن . اگه منو بکشن . خفه ام کنن . کسی نمی فهمه . خدایا من آبرودارم آرزو دارم . هنوز بچه دار نشدم . اومدن نزدیکم -برادرا شیطونو لعنت کنین . ندید می گیرم . زشته شما جوونای این مملکت الان باید برین دنبال تحصیل . یکیشون در حالی که ته کیرشو با دو تا دستاش داشت گفت ما می خواهیم بریم دانشگاه ولی این نمی ذاره . هر دونفر دستشونو بهم رسوندن و منم در یه حالتهایی بین چندش و هوس و ترس سر گردون بودم . تر جیح دادم باپای خودم همراهشون برم تو چادر . لحظه به لحظه هوس بر من غلبه می کرد . همه چی رو داشتم فراموش می کردم . داشتم خودمو گول می زدم . با این که می دونستم اون دو نفر نصیحت پذیر نیستند ولی یه خورده ار شاد هایی کردم که انگار به پار چه های چادر مسافرتی می خورد و بر گشت می کرد .-خوشگله اگه حرفت تموم شد بگو ما شروع کنیم . حیف نیست تن و بدن به این قشنگی رو زیر چادر مشکی قایم کردی ؟؟دونفری اومدن طرف من . لخت کردن من کلی کار داشت . خودمو در اختیار اونا گذاشته بودم . با این مسئله که جای یک خانم مجرد باشم کنار اومده بودم . یه چیزی باید لذت این سفر منو تکمیل می کرد . همیشه از خودم می پرسیدم که چطور میشه یه خانم به شوهرش خیانت می کنه و اون خانم در حال خیانت چه احساسی داره . واسه من که جنبه انتقامی نداشت . شاید ترس از اون دو تا جوون بهونه بود . هوس کارشو کرده بود . لذت خیانتو با پایان وجودم حس می کردم . آفتابی که به روی چادر می تابید یه خورده از سر مای صبحگاهان کم کرده بود . منم وقتی به خودم اومدم که یکیشون داشت از جلو منو می بوسید و نوازشم می کرد و یکی دیگه هم از پشت سر گرم در آوردن شورت و سوتین من بود . به ساعت دستم نگاه کردم یه ساعتی می شد که از خونه دور شده بودم . مهم نبود . مهم این بود که من جام تو این چادر امن بود و غیر خودمون کسی گاییده شدن منو نمی دید لختم کردند . هیجان داشت منو می خورد . در اولین تجربه خیانتی ام دو تا مرد باهام طرف شده بودند و از من لذت می بردند . یکیشون شورت منو گذاشت جلو بینی خودشو اونو با لذت بو می کرد و نفس عمیق می کشید گویی که ادکلن بهشتی رو استشمام می کنه و یکی دیگه هم سوتین منو نوکشو به جای نوک سینه هام میک می زد … نفر جلویی سینه های منو گرفت تو دهنش -آهههههه نههههه نهههه دیووووووونه ها جنگلی ها آخرش کارتونو کردین و به خواسته اتون رسیدین . شما مردا منتظر وقتین .-نیس که تو حال نمی کنی ؟؟نفر جلویی اسمش عماد بود و پشت سری هم عباس . منو از دو طرف بغلم زده بودند . چادر بزرگ و جا دار بود . وسط چادر دراز کشیدم و پاهامو به دو طرف باز کردم . عباس دهنشو گذاشت رو کوسم که دیشب خیلی سختی و عذاب کشیده بود و عماد هم اومد بالا سرم و کیرشو فرو کرد تو دهنم . منم کف دو تا دستامو پشت هم قرار داده گذاشتم پشت سر عماد و اونو محکم به کس خودم می چسبیدم .-آخخخخخخخ بخورررررر بخوررررر عماد جان حاللللل کن بهم حال بده . چقدر کیف داره . بخور . این حرفا رو تو همون چند ثانیه ای که عباس کیرشو از دهنم بیرون کشیده بود برزبون آوردم . نذاشت ادامه بدم . دوبار ه دهنمو گایید . اون دور دورا از روزنه های چادر گوسفندا رو می دیدم که در حال سرازیر شدن از تپه ها هستن . آخ که این جوونای عزب چقدر قدر کوسو می دونن وقتی که بهش می رسن تا شیره آخرشو می مکن و تا سر حالش نکنن ول کنش نیستن . کوسمو به طرف دهن عماد تکون می دادم و دوست داشتم با فشار زیاد تری همه جاشو بمکه و بجوه . یه خورده احتیاطو بیشتر کردن . عماد چند تا انگشتشو کرده بود تو کوسم و عباس هم یه انگشتشو گذاشته بود تو کونم . حس کردم که هر دوتا میخوان با هم منو بگان . آب و هوای سالم کوهستان توان منوچند برابر کرده بود . حس کردم که می تونم حریف هر دو تا کیر بشم و به هر دو جواب بدم . روکیر عماد سوار شدم و فرستادمش تو کوسم و عباس هم از پشت کرد تو کونم .-آخخخخخخ یواشتر یواشتر من با این طرف زیاد کار نکردم . درد داره اوخ چقدر کلفته . عباس یه چند دقیقه ای کیرشو تو سوراخ کونم گردوند تا تقریبا عادت کردم -عماد بهت گفتم تو این سفر یه چیز خوب به تورمون می خوره -قسمتو ببین یه وقت می بینی آدم میون صد تا دختر هیچی بهش نمی ماسه یه وقت در جایی که از آدمیزاد خبری نیست یه حوری از آسمون واسش می رسه . جاااااااااان اگه بدونی این طرف چه بچه کونی هست .-تو هم اگه بدونی از این جلو چه کوسی رو دارم می کنم اووووفففففف داغ و تنگ و خیس . کیرم نرم و با کیف میره تو کوسش و میاد بیرون . منم واسه این که از قافله عقب نمونم و بگم که برنده واقعی منم گفتم بچه ها اشتباه نکنین من از هر دو تاتون بیشتر کیف می کنم . دو تا کییییییرررررر توی دو تا سوراخ . یکی تو کوسسسسس یکی تو کونننننن . خانم که نیستین بفهمین من چی دارم میگم . عماد چشاتو بخورم جیگر اسمتو به من نگفتی -کوس شما کون شما جنده لاشی شما ناتاشا . می تونین به من بگین ناتی کس . عباس خدا نکنه تو جنده لاشی ما باشی . کس و کون حال بده اختصاصی ما هستی . خودمو به لبان عماد نزدیک کرده شکارش کردم . کوسم که کیرشو شکار کرده بود و سوراخ کون منم کیر عباسو . در واقع من شکار اونا بودم ولی کیر تیزشونو توی سوراخای خودم قفل و پرس کرده بودم . حالا راحت تر می تونستم از پنجره چادر دور نمای آلاشتو ببینم . البته از انبوه خونه ها فاصله گرفته بودیم ولی فضای کوهپایه ای سکوت لذت بخش ….. دلم می خواست ساعتها زیر کیر این دو نفر باشم و از همه چی لذت ببرم . پایان اندیشه های منفی و مزاحمو از خودم دور کرده بودم -بچه ها باهام حال کنین . هر جوری دوس دارین کس و کونمو بتکونین . مال شما . عباس دو طرف کونمو محکم نگه داشته بود و سوراخ کون منو کس گیر آورده بود . کیرشو به شدت تا نزدیکای ته فرو می کرد و درش می آورد . عماد هم یه دستش روی بر آمدگی روی کوسم بود و با کیرش به داخل کوسم صفا می داد .-نههههههه اووووووووه عماد عباس زود باشین من دارم از حال میرم . نمیدونم چیکار کنم . می ترسم جیغ بزنم . منو بگیر عماد دهنمو داشته باش . آخخخخخ نههههه تو رو خدا زود باش . زودتر خلاصم کن . دارم می میرم .تند تر تو رو خدا زود باشین . ار ضام کنین تا از این بلندی خودمو پرت نکردم . دو تا دستامو بین شونه های چپ و راست عماد تقسیم کرده و رو تنش ولو شدم .-جااااااان آهههههه ریلکسم کردین . چقدر آروم گرفتم . جووووووون حال دادین . حالا آب بدین خوشی منو تکمیل کنین یاالله سردم شده گرمم کنین -عباس آماده ای ؟؟-آره عماد بیا با هم بریزیم تو کس و کونش . یک .. دو. .. سه . خودمو رو تن عماد و به صورت نیم خیز ول کرده بودم و فقط با هر پرش کیر و ریزش آب کیر داغ تو سوراخ خودم یه تکونی می خوردم و حس می کردم که تو آسمون آلاشت دارم پرواز می کنم و بیشتر اوج می گیرم . دلم نمیومد از اون وضعیت خلاص شم . با این که به ار گاسم رسیده بودم بازم دوست داشتم به اونا بیشتر حال بدم . اونا هم از این محبت من استفاده کرده و بهم محبت کردن و تا می تونستن منو گاییدن . این بار جاشونو عوض کردن . عماد رفت رو کون و عباس هم اومد سراغ کس و هر کدوم یه بار دیگه کس و کون منو آبیاری کردند . پسرای خوب و باحالی بودن . بچه کرج بودند . نز دیکای ما . خونه مون دور و بر میدون آزادی بود . کار که تموم شد منو با ماشین تا نزدیکای چادرمون رسوندن . خیلی بد شد اصلا یادمون رفته بود که شماره تلفنی چیزی رد و بدل کنیم . شایدبازم یه وضعیتی پیش میومد که نیاز به گره گشایی می شد . داشتم ساعتها واسه همین مسئله افسوس می خوردم تا این که بازم معجزه شد و توی خونه رضا شاه که تبدیلش کردن به موزه گنجینه و میراث فرهنگی همدیگه رو دیدیم . شماره ها رو رد و بدل کردیم . وقتی از آلاشت زیبا خداحافظی کرده و به سوی تهران بر می گشتیم دیگه حسرت اینو نمی خوردم که از این آب و هوای بکر دارم دل می کنم . این شوق و ذوقو داشتم که این آب و هوای بکر فکر منو هم تازه کرده و یه شور و هیجان دیگه ای به زندگیم بخشیدهپایان.فرستنده‌ نسرین (nasrin.t.73)

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *