از چاه کنی تا اوج خوشبختی

0 views
0%

در زندگی ادم لحظاتی هست که مثل مزه عسل وشیرینی روح ادم را سرخوش وشاداب میکند این اتفاقات اگر چه یک باردر زندگی ادم پیش میاید اما لذت یاد اوری ان هیچ وقت کم نمیشود وادم میتواند با یاد اوردن ان خاطره مثل خوردن یک تکه شکلات در بدترین شرایط خودش را سرحال بیاورد وبا امیدی تازه به سراغ زندگی خودش برود.من فقط به شرح یکی از اتفاقاتی که برای خودم پیش امده میپردازم این اتفاق چنان روح مرا تازه وزنده کرد که یاد ان را همیشه با خودم در درون خودم انجایی که هیچ اتفاق بدی نمیتواند انرا از ذهنم پاک ویا از اثران در زندگی ام بکاهد.اینها را برای خودم مینویسم وهر جایی که میشناسم یک نسخه از این خاطره خوش میگزارم تا در مسیر گذشتن از ان با دیدن نشانه ای از این متاع گرانبها سر خوش شوم ومثل موقعی که ادم ارضا میشود انجایی که به نقطه اوج لذت میرسد در موقع انجام امور ات زندگی ام نیز همیش سر خوشی را با خودم حمل کنم و مثل یک نامه رسان به هرکسی دعوت نامه این جشن بزرگ را بدهم لذت یک درهم امیزی خوشمزه وزیبا وبرای همیشه باشکوه.از شکوه گفتم شکوهمند تر از درهم امیزی چیست؟ شکوهمند تر از لذت دو طرفه ای که از سکس میاید کیر که پایان حس در درونش فرو میرود وراست میشود ودر درون معبد تنهایی خود جا میگیرد میعادگاه یک عشق به وسیله رسیدن دو الت تناسلی یکی نر ویکی ماده .ایا لذت بالاتر از سکس با انکه تورا به خود فرا میخواند هست؟شغل من چاه کنی بود بعد از ان اتفاق از چاه کنی به کلی دست کشیدم ومشغول لذت بردن محض از زندگی ام شدم زندگی ای که او راهش را به من نشان داد .ظهر بود صدای علی اومد که میگفت جلیل موقع نهاره غذا روگرم کنم گفتم برو گرم کن منم یه سطل دیگه خاک جمع کنم ازچاه بیرون میام.مشغول زدن اخرین کلنگ ها بودم که یکباره اثار یه صندوق چه کوچک از زیر خاک در امد کنلگ را کنار انداختم وبادست صندوقچه را از توی خاک بیرون کشیدم نقش نگار روش توجه ام را به خودش جلب کرد با لباسم خاک ها ی رویش را پاک کردم وبه نقش دختر زیبایی که روی در صندوق چه حک شده بود خیره شدم وبا دست روی ان کشیدم توی چاه تاریک بود با خودم گفتم بهتر است بروم بالا وانجا صندوق را بررسی کنم وهمین طور هم شد .علی غذا را روی اجاق گاز لوکس توی خانه گذاشته بودتا گرم شود. مردی که برای کندن چاه توی حیاط خانه اش مرا انتخاب کرده بود را ندیده بودم شماره ام را از یک اشنا گرفته بود این را خودش به من گفت روز سوم بود که انجا مشغول کاربودم فقط یک خدمتکار مسن بعنوان نگهبان وباغبانی وانجام پایان امور انجا زندگی میکرد ودراین مدت به ما میرسید میگفت صاحب اینجا تو المانه وهر ماه خیلی بیشتر از اون چیزی که نیاز هست پول واسم میفرسته ..خانه یا بگم خانه اعیانی به حیاط بزرگ پر از انواع درخت ویک استخر وسطش و انطرفتر ساختمان دو طبقه ای که هر چند قدیمی بود اما سرپابود وداخلش پر از لوکس ترین لوازم موجود بازار بود رقیه سرایدار میگفت اقا هر 6ماه وسایل خونه رو عوض میکنه من وسایلای کهنه رو میبخشم به ادمای نیازمند اگه میخواین اینا رو سه ماه دیگه با دستور اقا عوض میکنم یه سر بزن ماشین بیار همه رو ببر.وقتی رقیه این را گفت به علی گفتم هرچی بهمون رسید نصف نصف وهردومون خوشحال بودیم واز رقیه تشکر کردیم وبا اینحال صندوقچه ای هم پیدا کرده بودم که میخواستم بفهمم تویش چیست صندوق را کاملا تمیز کردم وبردم توی خانه روی میز گزاشتم خاله رقیه پرسید اقا جلال این چیه علی هم اومده بود دور میز گفتم از توچاه پیداش کردم بهم گفت برو یه دوش بگیر سر حال بیای تا منم برم دم در نهاری که واستون سفارش دادم بگیرم .گفتم خاله رقیه غذا اوردیم مرسی اما اون قبول نمیکرد هر روز غذایی رو که اورده بودیم غروب با خودمون برمیگردوندیم. خودم را انداختم توی حمام ومشغول لیف وصابون زدن بودم که علی هم امد داخل گفت خاله منو هم فرستاد تا دوش بگیرم وخودش مشغول باز کردن در صندوقچه ای بود که تو پیداش کردی . به علی گفتم اشکالی نداره ادم خوبیه مشکلی نداره.علی هم لخت شد وقتی اومدبیاد زیر دوش من بهش گفنم شرتت رو در بیار شرت اضاف داری مگه مثل من باش .کون سیاه علی حالم رو خراب کرد بهش گفتم علی کون سیاه. شرتت رو بپوش .با این کونت حالمون رو بهم زدی غلت کردم گفتم شرتت رو در بیار. ولی اون گوش نداد و اومد زیر دوش وشوخی شروع شد باکیر من ور میرفت ومن هم هراز گاهی دست به کیرش میزدم وکیرامون رو به هم میمالوندیم .یکباره بخودمون اومدیم که هر دوتامون کیرامون راست شده وچاره ای جز جرق زدن نداشتیم کون هیچ کدوممون بدرد گاییده شدن نمیخورد از بس به خاکها مالونده بودیمشون. علی یه نگاهی به کیر من کرد وگفت استا هیچی که نداری یه کیر درست وحسابی داری وخندید گفتم هی علی اگه جایی بدرد میخورد خوشحال میشدم اما چه فایده خانم گرفتم که با کیرم حال کنه اونم فراری شد علی گفت استا جلال از اینا بگزریم حالا با کیرای راستمون چیکار کنیم اینها رو میگفت در حالی که تو وان دراز کشیده بود وکف به کبرش میمالید من هم رفته بودم تو وان دیگه ای که کنا ر دیوار بود گفتم علی واقعا سوال خوبی پرسیدی ایاجق بزنیم؟تو روتو اونور کن منم رومو طرف دیگه. تا نبینیم همدیگه رو خجالت نکیشیم وجرق بزنیم تا این رو گفتم یه صدایی اومد. صدای در حموم بود فکر کردم خاله رقییه اس که یک باره یک سایه نزدیگ شد وموهای بدنم سیخ شد چه دختری لخت مادر زاد سفید مثل برف موهای سیاهش دور صورتش رو گرفته بود پاهاش متناسب رانها با اندامش خشکم زده بود وبه هیکل مثل ماهش نگاه میکردم سینه های لیمویی اش صورت ودماغش همه چیزش رو حساب کتاب زیبایی ساخته شده بود دستهاش رو اورد بالا من در این لحظه نگاهم رفت روی الت تناسلیش اوف کسش کس طلایی کسش هم متناسب با هیکلش رو فرم بود با انگشت ده بیس سی چل کرد قرعه به نام علی افتاد .خودم رو چند بار بشگون گرفتم واز خودم میپرسیدم بیداری جلال .با اینحال نگاه میکردم علی چطور با خانمی که حتی اسمش رو نمیدونستیم حال میکنه نوک سینه های دختر رو میخورد که من ازش پرسیدم اسمت چیه گفت جلال منم رکسابا اسمشم مثل خودش خوشگل بود علی همون لحظه که اون اسمش رو گفت کیرش رو گزاشت توکسش واون همونطوری که تو جواب من گفت رکسانا در ادامه اش یه اخ خوشگل هم گفت قلبم بیش از حد تند میزد طاقت نیاوردم منم رفتم پیشش حد اقل میتونستم دست بزنم بهش بدن سفیدش رو لمس کردم اه مثل ابر نرم بود صورتش رو در حالی که علی مشغول تلمبه زدن بود بین دستهام گرفتم وپیشانی بلندش رو بوسیدم وبه سینهاش وخطوط متناسب بدنش نگاه میکردم ومنتظر بودم که نوبت من بشه کیرم اینقدر شق شده بودکه میخواست بترکه یکهو رکسانا دستش رو اورد وکیرم رو گرفت اه دستهاش به نرمی خامه بود به علی گفت از عقب دوس داری علی خجالت کشید وهیچی نگفت سرش رو به علامت تایید تکون داد بهش گفتم درحالی که رکسانا خودش رو برگردوند طوری که علی بتونه فرو کنه به عقب .گفتم علی خجالت نکش حالش رو ببر یکدفه حس کردم کیرم منو داره مثل یک هلیکوپتر با بالای اسمونا میبره نگاه کردم دیدم لب های برامده گوشتی اش را گزاشته رو کیرم وکیرم رو میخوره وهربار که در میاورد میگف اوف جون بکنین منو .میخوام بازم میخوام به علی گفتم علی ببین دلمون پاکه خدا واسمون چطور نعمت میفرسته علی گفت استا ابم اومد گفتم ای بی عرضه خاک بر سر به تو ام میگن مرد. مردی که نتونه یک ساعت رو کار باشه مرد نیست .علی گفت اوستا عجب جمله خفنی گفتی . رکسانا میخندید. من گفتم بیا کنار علی مثل یه بازنده از دور مسابقه خارج شد ومن موندم ورکسانا بلندش کردم خابوندمش رو زمین همونطور که توفیلمای سوپر دیدم عمل کردم برعکس همدیگه خوابیدیم علی نگاهمون میکرد وافسوس میخورد .من چوچولک کسش رو با زبون به حرکت در میاوردم ورکسانا کیرم رو تا ته میکرد توی دهنش یک باره تموم کسش رو کردم تو دهنم وزبونم رو تا جایی که میشد جا کردم تو کسش اما نمیرفت لامصب تنگ بود ترو تازه یه میوه که تازه از درخت کنده باشن اونوقت اورده بودنش گزاشته بودن توی دست من من با یک میوه ترو تازه رسیده وابدار چه باید میکردم ؟کیفی که میکردم را هیچ بنی بشری تا بحال گمون نکنم کرده باشه ما ساعتها عشق ورزیدیم بهم علی همچنان نگاهمان میکرد وبعضی وقتها میگفت اوستا مدل گوسفندی .منم واسه اینکه دلش نشکنه همون رو اجرا میکردم کیرم رو میزاشتم تو کونش لمبرهای سفیش سرخ شده بود صدای اخ واوخ من واوه یس اون با صدای دوش مخلوط میشد ویک اهنگ ازلی ابدی را در گوش من فرو میبر دطوری که در مغز من نهادینه شد کیرم رو از عقب میزاشتم تو کونش رکسانا حالت گوسفندی بود ویک بار فشار میدادم توش وبیرون میاوردمش و دوباره عقب وجلو صدای رکسانا با هربار فشار کیرم مثل صدای فرشته ای توی اسمون هفتم در میامد مثل اهنگ زیبایی ومنحصر به زیبایی محض است در فضا طنین انداز میشد من به اندازه پایان ادمهای دنیا مثل یک نماینده به عنوان منتخب بشری داشتم تواوج لذت جنسی را میبرم یک ساعتی مشغول بودم اهخ رکسانا اه اخ بلندی کشیدم وابم امد رکسانا دهانش را اورد واب کیرم این مایع سفید پرطرفدار این دوای درد را با زبانش از روی کیرم جدا کرد حالم مثل پرنده ای بود که بیشترین لذت را از پرواز در اوج میبرد من هم در اوج بودم رکسانا را توی بغلم گرفتم ومحکم فشار دادمش تا جایی که زور داشتم یک دفه ای گفت کشتی منو دیوانه وبوسش کردم ودستش رو گرفتم وبردمش زیر دوش همدیگه رو شستیم وتوی رختکن با حوله های خارجی ارباب خودمون رو خشک کردیم رکسانا رو من خشک کردم .وقتی خواستم لباس بپوشم گفت نه همینطوری بیا ومنم قبول کردم نهار رو گزاشته بود توی گرمکن اتوماتیک تا گرم بمونه از ش پرسیم رکسانا خاله رقیه کجاست گفت رفته میاد نگرانش نباشین ونهار خوردیم چه غذاهای خوشمزهای همه چیز در ان لحظات حکم بهترین ها را داشتند بعد غذا رکسانا نگذاشت ما به سر کارمان برگردیم من و علی رو تو اتاق مخصوص ارباب برد اتاق مخصوص سکس ارباب پر از ایینه کاری و هزار قفسه با ادکلن های مختلف روغن های ماساژ مختلف انواع نوشیدنی که توی یخچال ویترینی گوشه اتاق بود رکسانا مارو با روغنهاماساژ میداد روی تخت دراز کشیدیم وشروعم کرد به خوردن کیر هامون ساعت نزدیک 8 شب شده بود اصن حواسمون به زمان نبود سکس پشت سکس مثل ادمهایی تشنه که به یه جویباری از شربت وگلاب میرسند مینوشیدیم با جامهایی از شرابی که سیری نمیپزرد.علی گوشیش زنگ خورد مامانش بود رکسانا یه بسته پول تراول 100هزرای دویست تایی از تو کشو در اورد وبهش داد یه اژانس هم خبر کرد وعلی رفت بعد اینکه با خنده بهش گفتم تا اطلاع ثانوی چاه کنی تعطیله خندید وپرسیدتا کی گفتم منم نمیدونم .خدا به همرات .رکسانا به علی گفت هروقت دوس داشتی بیا اینور اما قبلش خبر بده بدونم توایی. و رفت . من دیگه علی رو تا اینجای زندگیم ندیدم .بچه همسایه مون بود ولی با اتفاقی که برام پیش اومده بود دیگه لازم نداشتم بروم انطرفها خانمم خودش دکمه سیکتیر خودش روزده بود و کسی دیگه رو نداشتم .اصن دلخوشی ای برام نمونده بود به اون منطقه برگردم .علی که رفت من تنها موندم بایک فرشته اسمونی یک لعبت یک زیبای خفته که هیچ وقت زبونش به نه گفتن نچرخید یک هفته باهم بودم که از بس خوش رد شده بود با خوردن انواع مشروب انواع مخدرات وقرص همه اش به نظرم یک ساعت بر من گذشته بود 60 دقیقه زیبای محض که کیرم همش تو کس رکسانا بود با اون عشق وحال میکردم. یک شب که با رکسانا جلوی تلویزیون که فیلم سوپر عموجانی وبانو الکسیس رو گذاشته بودیم یکباره حواسم رفت رو گذشته اونموقعی که صندوقچه رو پیدا کرده بودم وسر خط افکارم به این سوال رسید که تو صندوقچه چی ممکنه باشه کجا گزاشتمش وبیکباره به رکسانا نگاه کردم ویاد هیکل زنی افتادم که روی در صندوقچه حکاکی شده بود .یک لحظه شک کردم که ان نقاشی همین رکساناس رکسانا که مثل خودم لخت تو بغلم نشسته بود وحالش بواسطه شرابی که خورده بودیم خوش بود ولبخند میزد با ان صورت و قیافه زیباش لب هام رو گزاشتم روی لبهاش وپس از چند دقیقه ور رفتن پرسیدم عشقم چرا خاله رقیه نیومد ؟.رکسانا چشمهاش برقی زد وگفت جلالم عشقم چشمم قلبم چیکار داری با اون پیر خانم .گفتم اخ اخه اون خیلی مهربون بود میخوام بدونم کجاس اخه یادمه قبل اینکه به حموم برم یه صندوقچه پیدا کرده بودم سوال واسم پیش اومده. رکسانا گفت در حالی که به بدنم دست میکشد ولش کن میخوای بدونی که چی ندونی بهتره وروغن ماساژرا ریخت روی بدنم وشروع کردیم به خوردن همدیگه وسکس .بعد از اون شب من توی خونه همش دنبال صندوقچه میگشتم به مدت سه روز نه دوروز ونیم بهرحال اخرین باری که دنبالش میگشتم وقتی بود که فکر میکردم رکسانا فرشته کوچولوی مهربونم خوابه .من به جواب دادن به سوال مسخره ای که در من تولید شده بود احتیاج داشتم چون هر بار که به سراغ عشق وحال میرفتم اون سوال لعنتی باعث میشد من نتونم مثل گذشته پایان حواسم رو به کیرم وبه کس رکسانا وعشق وحال جمع کنم بنابراین من نمیتونستم از این سوال به این سادگی ها رد شم بخاطر امنیت وماندگاری این زندگی خوش وجدیدم ونگه داشتنش با پایان وجود برای خودم بصورت نیاز در امده بود دانستن این معما.رکسانا با کس کوچولوش که پایان دنیای من بود بیدار شده بود ودید که من چقدر نگران اینده مون هستم بعد از اینکه نتونست منو منصرف بکنه قسمم داد که تعجب نکنم وزیاد در رابطه با واقعیت سخت نیگیرم و هرچه کتاب اسمانی بود اورد انجیل تورات قران شاهنامه غیره و غیره به نظرم من دست روی پایان کتابهای کتابخانه گذاشتم وقسم خورد م.تا به عهدی که در حضور ان فرشته سکسی بستم پایبند بمانم وماندم .رکسانا در حالی که باران میبارید وباد پنجره ها را باز میکرد واو انها را چفت کرد وامد برای توضیح دادن گویا طبیعت از این ماجرا باخبر بود ورعدو برق تهدیدی بود برای من یا برای رکسانا که نگوید یا من که میشنوم وفادار بمانم بهرحال او رفت صندوقچه را که درش باز بود را اورد درونش رو به من نشان داد یه تکه یاقوت درخشنده ترین یاغوتی که تا به حال به عمرم دیده بودم گفت بیا عزیزم نگاه بکن نگاهش بکن ودر حالی که نگاهش میکنی من برای تو همانچه که برای من اتفاق افتاد را دقیق شرح میدهم. ومن به یاقوت خیره شده بودم در حالی که ان فرشته زیبا با اهنگ خاصی بر رابطه ما طنین انداز شده بود برایم اینطور شرح دادارباب مرا سالهاس دراین خانه تک وتنها رها کرده است وقتی به این خانه امدم 17 سال داشتم دختر شاداب وسرزنده ای که هم حالا هستم او که با تلفن تو را به اینجا خواند همو بود نمیدانم دلیلش چه بود اما به نظرم این اتفاق برای این افتاد که هر صبری روزی به نتیجه وثمر خواهد رسید.گوشهایم تیز شده بود قلبم اگر اشتباه نکنم نمیتپید ونفس هم نمیکشیدم او همان خاله رقیه بود اما چطور این قدر جوان شده بود.وادامه حرفهایش پس از خاطراتش در خانه انموقعی را تعریف کرد مرا به حمام فرستاد.که جواب سوالاتم در دل حرفهایش نهفته بود .همیشه میدانستم چیزی هست در پس انتظار تو که به من گفتی چیزی را از توی چاه یافته ای من بیگمان یاد حرفهای ارباب افتادم میگفت در این خانه گنجینه ای هست که گم شده او دنبالش نگتشت بیصبری او را همراه برادرانش به خارج از کشور فرستاد.اری این همان گمشده ای بود که تو یافتی اش وپس از اینکه تو بحمام رفتی من انرا برداشتم وبه یاد حرفهایی که در مورد صندوقچه شنیدم افتادم وبرای اینکه این اتفاق جلوی علی نیفتد اورا هم به حمام فرستادم وپس از اینکه غذا را از پیک گرفتم وعلی را به حمام فرستادم جلوی جعبه نشستم ودرش را باز کردم اری من همون خاله رقیه هستم ودر جعبه را بست وقتی در جعبه را بست به شکل اولش در امد من وحشت کردم وکمی عقب رفتم ترسیده بودم اما به خودم گفتم خودتو جمع کن لعنتی ودر حالی که به صورت وهیکل ورچولیده خاله نگاه میکرد م واو گفت راه باز جاده دراز میخوای بمون میخوای برو .تو همانطور که خودت میدونی با من تنها کسایی هستیم که از این راز خبر داریم .انتخاب با خودته .من به پیشانی ولبهایش نگاه میکردم وبا رکسانا میسنجیدمش وبه او گفتم عزیزم در جعبه را باز کن به هر صورت من با تو ام ولی نزار در جعبه بسته بشه من تورو با کس ورچروکیده که بوی تعفن ازش میزنه بیرون مثل فاضلاب شهر میمونه نمیخوام من کس تازه لب تازه ورسیده پستان های نو میخوام نه یه پیرزن کیری واون هم قبول کرد واینطور داستان ما به پایان رسید پپپپپاااااااییییااااانننن امیدوارم لذت برده باشید نویسنده سام ………………………………………………نوشته سام

Date: December 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *