اشتباه

0 views
0%

سلام از اول بگم اگه دنبال يک داستان سکسي هستين يا فقط به فکر پيدا کردن غلط املايي لطفا اين داستانو نخونين چون من اين داستان را فقط براي هوشياري افرادي مثل خودم نوشتم خوب اول از خودم بگم من ميلاد هستم البته اسم مستعار الان 18سالمه دانشجو سال اول مکانيک قدم 178 و وزنم 65 و يه جورايي نصبت به هم سن و سالهام خشگلترم و قيافم هم از سنم کوچيکتره چون هنوز بدنم مو در نياورده و پوستمم خيلي سفيده ما توي يک روستا زندگي ميکنم و وضع مالي خوبي نسبت به بقيه داريم سر همين اصلا تو اونجا من با بقيه خيلي فرق دارم بچه هاي اونجا همشون سياه و آفتاب سوخته و پشمالو با قيافه اي خفن ولاتي ولي من سفيد و کم مو و فشن سر همين من هميشه از دوره ابتدايي تا الان اذييت ميشدم و تقريبا همه بچه ها ميخاستن منو بکنن البته چند تاشون موفق شدن و چند باري تا حالا باهام حال کردن ولي اين داستان که ميخام بگم مربوط ميشه به شنبه 90731 خوب شنبه ها من کلاس نداشتم و علاف صبح هوا خيلي سرد بود و من بيرون نرفتم بعدظهر حوصلم سر رفته بود گفتم برم بيرون يخورده دوچرخه سواري رفتم موهامو اتو کشيدم و تيپ فشن زدم و يخورده دوچرخه سواري کردم ديدم محسن داره خيلي نگام ميکنه محسن يه پسر21 ساله که همه مردم روش ديد خوبي ندارن حتي باباشينا هم زياد باهاش خوب نيستن البته من يه زماني باهاش مي چرخيدم و باهاش بد نبودم من به روي خودم نياموردم و يخورده دوچرخه سواري کردم ديدم هيچکدوم از دوستامو نميبينم اومدم خونه دوچرخه رو گذاشتم با موتور رفتم بيرون داشتم ميرفتم که محسن صدام کرد با دوستش بود محمد اونم يه 22 سالش هست با موتور بودن کنار پارک بهم گفتش ميلاد بيا بريم صحرا ذرت بخوريم گفتم نميخام دلم ميخاستا ولي ميترسيدم آخه بچه سالمي نبودن چند بار گفت گفتم نمياد بهم گفت برو بچه ننه ترسو حالا فکر کرده ميخايم بخوريمش تنها بوديم گفتيم تو هم باهامون بياي 3 نفري بريم منم بهم برخورد گفتم من الان 18 سالمه نبايد اينقدر ترسو باشم ديگه گفتم باشه با هم رفتيم و چند تا ذرت چيديم و رفتيم تو باغ محسن آتيش روشن کرديم و ذرت ها رو پخته کرديم و داشتيم ميخورديم که محسن گفت ميلاد تا حالا سيگاري کشيدي من گفتم آره چند بار کشيدم ولي گراس خيلي ضرر داره ديگه نميکشم گفت حالا که ديگه با هم اومديم بيا يه نخي 3 نفري ميکشيم منم گفتم خوب باشه اونم روشن کرد و اون نخو سه نفري کشيدم دوباره گفت اين که نگرفتمون بيا يکي ديگه اون نخه رو هي به قول خودش ميخاست يادم بده چطوري بکشم همشو من کشيدم بازم يکي ديگه روشن کرد گفت بيا بکش ببينم چجوري ميکشي من الا معلم تو هستم چند بار بد کشيدم چاقو را در آورد گفت ببين اگه بد بکشي کاپشنتو تيکه تيکه ميکنم منم به قول خودم جوگير شده بودم و ميکشيدم اونم ميگفت آفرين خوبه بازم يکي ديگه روشن کرد نزديک به 7 نخي کشيديم البته شايد اونا نفري يه نخ و من 5 تا نخ کشيدم ديگه آخر باراش حاليم نبود داريم چيکار ميکنم همينجوري ميکشيدم آخريشا که کشيدم ديگه شب شده بود گفتم من که ديگه بايد برم محسن گفت کجا الان ميري خونه سوتي ميدي باباتينا ميفهمن گفتم نه حالم خوبه بلند شدم که برم ديدم دارم هله هوله ميرم محسن اومد گرفتم گفت بشين منم نشستم حالم بدبود اصلا نميتونستم فکر کنم گفتش ميلاد بيا يه حالي به ما بده گفتم برو پدر خدا روزيتا جاي ديگه حواله بده گفت ميلاد مجبورم نکن دستمو کنم تو جيبم منم گفتم خفه شو و بلند شدم که برم ديدم از پشت اومد بهم چسبيد منم نميتونستم اصلا خودمو تکون بدم حالم داشت بدتر ميشد گفتم ولم کن دارم ميميرم گفت يه حالي بهم بده هم حال تو خوب ميشه هم من گفتم گوه نخور اينقدر محسنم بايه حرکت منو پشت رو زمين خابوند ديگه نميتونستم از جام بلند بشم حتي نميتونستم حرف بزنم راحت که محسن اومد دستشو کرد زير شکمم و شلوارمو باز کرد و کشيد پايين نميتونستم تکون بخورم فقط گريمم گرفته بود و ميگفتم خيلي نامردين که محسن شلوارشو کشيد پايين و کيرشو گذاشت رو کونم و تلنبه ميزد منم ناله و گريه ميکردم و ميگفتم خيلي نامردين اونم گفت ما نامرديم حالا نشونت ميدم و کيرشو يه تف زد گذاشت راست سوراخ کونم و محکم فشار داد يه لحظه حس دردم آتيش گرفتم دردي داشت که گريه پایان وجودمو گرفت از زور درد شن هاي اونجا رو ميخوردم گفتم گوه خوردم غلط کردم تو رو خدا بکش بيرون بازم اون کشيد بيرون وگرنه ميمردم يکمي تلبه زد که فکر کنم آبش اومد و رفت کنار و بعدش محمد اومد اون خيلي وحشي بود و محکم ميزد رو کونم فشارشون ميداد تو اون لحظه فقط با خودم ميگفتم آخه چرا اين کارا کردم آخه چرا با خودم اينجوري کردم محمد هم يه بار خواست بکنه توش که به گوه خوردن افتادم اونم نکرد و يه 10 ديقه اي لاپايي تلنبه زد و آبشو ريخت رو کمرم منم مثل جنازه رو زمين ولو شده بودم حتي نميتونستم شلوارمو بالا بکشم تا بعد يه 10 ديقه اي محسن اومد شلوارمو کشيد بالا و بلندم کرد و سوار موتورم کردن و رفتم تو محل رفتيم تو پارک محمد رفت پفک و دلستر گرفت گفت خوبه بده بهش محسن هم اونا رو بهم داد يخورده حالم بهتر شد ولي فقط ميتونستم راه برم ولي عقلم کار نميکرد حتي با اين که محسن منو کرده بود ازش بدم نميومد و بلند شدم گفتم من رفتم و سوار موتور شدم و رفتم خونه مادر بزرگم مادر بزرگم تنها زندگي ميکنه و چون من بعضي شبها ميرفتم اونجا کليد داشتم چون گفتم اگه برم خونه حتما بابامينا ميفهمن مادر بزرگم خواب بود و من رفتم تو اتاق کناريشون چون خونه هاشون قديمي هست چند تا اتاق کنار همه که درشون تو ايوان باز ميشه و اونجا رخت خواب انداختم و يخورده خوابيدم البته که خوابم نميبرد فقط هرچي بيشتر حالم خوب ميشد اعصابم بيشتر خورد ميشد يه نيم ساعتي داز کشيدم و بعدش زنگ زدم خونمون که من امشب نميام و تا صبح اونجا موندم و حسرت ميخوردم که چرا اين کارا کردم و اين بود واقيت من که برام اتفاق افتاده اگه بدي اي تو نوشتن ديدين به بزرگي خودتون ببخشن آخه من از درس فارسي هميشه بدم ميومدهاميدوارم خوشتون اومده باشه و فکر نکنن اتفاق هميشه واسه ديگرانهباي نوشته میلاد

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *