سوم راهنمایی بودم و تازه دولم داشت تبدیل می شد به یه چیز دیگه که هنوز چیز زیادی ازش نمی دونستم ولی خیلی وقتها توجهم رو بخودش جلب می کردو یه جورایی ناجور می شد و من هم نمی دونستم چرا. اونوقتها تازه انقلاب شده بود و هنوز حجاب اجباری نبود و دریا هم هنوز مختلط بود و وقتی که می رفتیم دریا ، من از دیدن تن و بدن زنهای توی آب یا کنار آب همون حال و هوای ناجور رو حس می کردم ولی از اونجایی که یه بچه مثبت به پایان معنی بودم و یه کمی هم سیاسی بودم ( آخه اون دوران همه سیاسی بودند ) اصلا نمی تونستم این حالات رو با کسی درمیون بزارم.ما توی یه محله ی قدیمی و اصیل و آخرهای یه کوچه خونه داشتیم و همسایه دیوار به دیوارمون یکی از خونواده های پرجمعیت و کم درآمد بودند که برای جبران کسری زندگیشون یه قسمت از خونه شون رو که شامل دوتا اطاق تودرتو ویه تراس کوچک می شد رو اجاره می دادند و تو خرداد اون سال ، اونو به یه خونواده عجیب اجاره داده بودند. پدر خونواده می گفتند مرده و مادر خونواده معلوم نبود از کجا خرج خونواده رو درمیاره . یه خانم سیاه سولوخته کوتوله بدترکیب و بدهیکلی بود که بعید می دونم حتی می تونست خود فروشی کنه . دو تا پسر6 و 8 ساله و اشرف.اشرف دوسال از من بزرگتر بود و پونزده یا شونزده ساله بود. سبزه خیلی تند با چشم و ابروی مشکی با هیکلی قشنگ و سفت که پسرای محل وقتی از جلوشون رد می شد می گفتند اشرف ؛ دلم برات غش رفت . چون دو سال رفوزه شده بود الان همکلاس من بود ، البته تو یه مدرسه دیگه بود و از اونجایی که درسش اصلا خوب نبود ، مدام مورد سرزنش مامانش قرار می گرفت یا حداقل جلوی ما مامانش همیشه سرکوفت منو بهش می زد که ببین فلانی رو ، هم درسش خوبه ، هم تو سیاست دست داره ، هم یه پارچه آقاست و هم همه چی تموم و من در عین اینکه غرور باد به غبغم می انداخت ، یه جورایی هم دلم واسه اشرف می سوخت . تا اینکه قرار شد به پیشنهاد پدرم من به اشرف تو درساش کمک کنم و اشرف عصرها بیاد خونه ما و من بهش درس بدم و باهاش تمرین کنم ( آخه تو خونه اجاره ای اونها اونقدر شلوغ بود و رفت و آمد و سر وصدا بودکه آدم حتی یادش می فرت حرفهاش رو تموم کنه چه به اینکه تمرکز کنه و درس هم یاد بگیره )روزهای اول مادرم مدام پذیرایی می کرد و میوه و چایی و شیرینی و تنقلات می آورد که بهش اعتراض کردم که اگه قراره اینها رو بخوریم ، پس کی درس بخونیم ؟ و قرارشد که هر نیم ساعت یا سه ربع ساعت ، یه ده دقیقه ای استراحت کنیم تا اشرف یه چیزی بخوره . می نشستیم رو زمین و کنار هم چهار زانو ، طوری که زانوهامون مماس هم می شد ، من سرم پایین بود و رو به کتاب و دفتر و درسها روتوضیح می دادم و هر چند دقیقه یکبار یه سئوالی یا مسئله ای می دادم که اشرف حل کنه ولی می فهمیدم که اصلا حواسش به درس نیست . منهم عصبانی می شدم و بیشتر تقلا می کردم تا خسته می شدم ولی اشرف با شنیدن سرزنشهای من یه حالت مظلومی به خودش می گرفت و با چشمهای درشتش سربزیر منو نگاه می کرد ( که چشماش درشتتر به نظر می رسید) و عذرخواهی می کرد.تا یه روز که من دیگه حسابی کلافه شدم ، کتاب و بستم و بهش گفتم آخه اشرف جان مشکلت چیه چرا به درس توجه نمی کنی ؟ بگو تا شاید بتونم کمکت کنم. بازم سرش رو انداخت پایین و بعد از چند ثانیه گفت راستش فقط تو می تونی بهم کمک کنی گفتم که منهم دارم همین کار رو می کنم پس چرا استفاده نمی کنی ؟ و اون گفت برعکس تو اصلا کمکی نمی کنی و داری منو بیشتر آزار می دی من دیگه حسابی کلافه شده بودم و با گیجی و عصبانیت بهش نگاه می کردم که یکباره نیم خیز شد و لباش رو گذاشت رو لبام و حسابی یه بوسه داغ ازم گرفت و بعدش بلند شد و از اطاق رفت بیرون. توی هال خونه به مادرم برخورد که درجواب سئوالش که کجا می ری بهش گفته بود که آقا داریوش رو حسابی عصبانی کردم و دارم فرار می کنم تا آروم بشه و مادرم با ناراحتی آمده بود تو اطاق که چرا با این دخترک یتیم اینجوری بد اخلاقی می کنی که ازدستت فرارکنه و این رسم انسانیت نیست و ….و من همونطور گیج سرجام خشکم زده بود و البته بازم یه جورایی شده بودم و دودولکم حسابی سفت شده بود و زیر شلوارم حسابی درگیر بود و یه کمکی هم درد گرفته بود. به دستور و اصرار مادر با کتاب و دفتر رفتم خونه اشرف . با تعجب دیدم که مادر و برادراش خونه نیستند و اشرف تنهاست . صاحبخونه هم می دونست من به اشرف درس می دم هزار جور دعام کرد و منو فرستاد تو خونه اشرف . اشرف نشسته بود گوشه اطاق و سرش رو گرفته بود بین پاهاش . سلام گفتم ، سرش رو بالا و گرفت و یه نگاهی به من انداخت و بعد دوباره سرش رو کرد لای پاهاش ولی چند ثانیه بعد با دستاش کنارش رو نشون داد و منو دعوت به نشستن کرد. آروم رفتم و کنارش نشستم و سکوت کردم . بعد آروم موهای شبقیش رو نوازش کردم و بهش گفتم اگه ناراحتت کردم معذرت می خوام . با گفتن این جمله یکباره به من حمله کرد و با حرص و ولع شروع کرد به بوسیدن لبام ، جوری که داشتم خفه می شدم و من که تجربه ای تو این موارد نداشتم فقط لبام رو غنچه کرده بودم و اجازه می دادم هرکاری دوست داره بکنه. یه کم که آروم شد گفتم اشرف جان من تجربه ای تو این کارها ندارم وگرنه تو دختر خواستنیی هستی، مشکل از منه که چیزی بلد نیستم. وقتی این رو شنید بهم گفت چون دوست دارم اگه تو بخواهی من همه چیز رو بهت یاد می دم و منهم برای اینکه جبران مافات کرده باشم گفتم باشه. تندی بلند شد و رفت در اطاق رو قفل کرد و گفت گرچه می دونم تا دو سه ساعت دیگه برنمی گردند ولی احتیاط بهتره. اومد جلوم وایستاد و یکباره پیراهن بلند و یکسره ای که پوشیده بود رو از تنش درآورد و منو مات کرد. چی می دیدم ؟ یه تن لخت سبزه و صاف با دو تا سینه که به اندازه پرتقال تامسون بودند و خیلی سفت و شق و رق داشتن بهم چشمک می زدند . با یه چاک وسط پاهاش ( هنوز اسمش رو هم نمی دونستم ) وقتی دید من ماتم برده گفت تو هم لخت شو . من با آرامی و در حالیکه نمی تونستم چشم از بدن لخت اشرف بردارم بلند شدم و داشتم آرام آرام تی شرتم رو می کندم که طاقت نیاورد و با سرعت و کمی خشونت تی شرتم رو از تنم درآورد و شلوارگرمکنم رو با شورتم کشید پایین و دودول سیخ شده منو به دست گرفت و گفت آخ جووون چه کیر خوشگلی ؟؟ ( من اولین بار بود که می فهمیدم دودولم حالا شده کیر ) و رو دو زانو نشست و شروع کرد به لیسیدنش . حالا حس می کردم خیلی هوا گرمه و من دارم از گرما خیس عرق می شم ، حال خوشی بود که تا بحال نداشتم ، بدون اراده دستم رو بردم طرف سرش و پنجه هام رو تو موهای انبوهش فرو کردم و سرش رو به طرف خودم فشار می دادم و پایان دول تازه کیرشده ام رو تا حلق اشرف فرو می کردم و رعشه ای دلچسب پایان بدنم رو گرفته بود که حس کردم یه چیزی بزودی از کیرم بیرون خواهد زد ، با ترس به اشرف گفتم بسه دیگه یه چیزی داره ازش میاد بیرون . اشرف گفت من منتظر همون آبت بودم بزار بیاد . گفتم چکارش کنم ؟ بریزش تو دهنم گفتم آخه .. گفت بریز دیگه و دوباره با شدت بیشتر شروع کرد به مکیدن و عقب و جلو کردن لباش روی کیرم که با حس کرخ کننده ای یه چیز خیلی خیلی غلیظ و پر حجم از کیرم به دهن اشرف روانه شد . اونقدر زیاد بود که پایان دهن اشرف رو پرکرده بود و مثل آش دوغ از گوشه های لبش داشت می ریخت بیرون ، یه مکثی کرد و با یکی دو تا قلوپ زیبا همه اش رو خورد . منهم بی حس و حال و شل و ول به دیوار تکیه داده بودم و در حالی که چشمام رو بسته بودم ، پایان تنم مور مور میشد. همون پایین رو دو زانو نشسته بود و بهم نگاه می کرد. بهم گفت بار اولته که آبت میاد ؟ با بی رمقی گفتم آره . گفت پس من دامادت کردم ؟ یه نگاهی با چشمهای نیم بسته بهش کردم که جوابش رو خودش گرفت. گفت حالا نوبت تست مونده بودم که من چکار باید بکنم ؟ کجاش رو باید بمکم؟؟ به پشت خوابید رو زمین و گفت بیا دیگه . رفتم جلو و کنارش ایستادم و گفتم چکار کنم ؟ گفت بیا می می هام رو لیس بزن . من کنارش دراز کشیدم و با احتیاط نوک سینه اش رو گذاشتم تو دهنم و با زبونم شروع به لیس زدن کردم و هی با نوکش بازی می کردم ، دستم رو گرفت و گذاشت رو سینه دیگه اش و گفت این یکی رو هم بمال و من هم شروع کردم به چلوندش ، طوری که گفت یه کم آرومتر و من هم کم کم راه افتادم. حالا از لیسیدن و مالوندنش خودم هم لذت می بردم . بعد از جند دقیقه حس کردم سینه اش سفت تر شده گفت حالا مثل پستونک میک بزنشون و من هم همینکار رو کردم . حالا دیگه از خودم ابتکار هم بخرج می دادم ، جای لب و دستم و رو عوض می کردم و گاهی سینه راستش رو می خوردم و گاهی سینه چپش رو و اونهم داشت یه جورایی می شد . بهم گفت برو پایین و اونجای منو لیس بزن . تصورش هم حالم رو بد می کرد که جایی که ازش می شاشه رو لیس بزنم ولی خودم رو مدیونش حس می کردم . با اکراه سرم رو بردم بین پاهاش ، یه بوی خاص می داد که بوی شاش نبود ولی یه جوری بود. وقتی زبونم که به درز کسش رسید یه آه ممتد کشید که بهم فهموند باید همین کار رو بکنم و منهم به سختی این کار رو ادامه دادم. یه خورده که لیس زدم با دستش لای لبه های کسش رو باز کرد و گفت اون قسمتش که با بقیه اش فرق میکنه رو لیس بزن . یه قلمبه کوچولو دیدیم که رنگش صورتی خاصی بود و وقتی که زبونم بهش رسید اشرف با چنگش داشت موهام رو می کند و سرم رو با قدرت به سمت کسش فشار می داد و منهم ادامه می دادم. کم کم حرکات موزونی توی کمرش ایجاد شد و مداوم کمرش رو از زمین بلند می کرد و پیچ و تاب می خورد و هی آه و ناله می کرد و هی می گفت جووووون و هی اینکار رو تکرار می کرد تا اینکه یه لرزه طولانی به پایان اندامش افتاد و یه مایع لزج و گرم و غلیظ از کسش زد بیرون که دورتادور دهن و زبونم رو گرفت و یه مزه عجیب داشت و بعدش شل شد و وارفت.منهم که فک و گردنم درد گرفته بود خلاص شدم و به دیوار تکیه دادم و با پیراهن اشرف دهنم رو پاک کردم و نشستم. دو یا سه دقیقه دراین حال موندیم و اشرف با چشمهای بسته طاق باز خوابیده بود و منهم مات و مبهوت به دیوار تکیه داده بودم و اشرف لخت رو نگاه می کردم ، کم کم کیرم داشت دوباره سفت می شد که اشرف چشماش رو باز کرد و گفت چه پراشتها هم هستی ، حالا خوبه بار اولت بود. گفتم من که چیزی نگفتم . گفت ولی داریوش کوچولو یه چیز دیگه میگه بلند شد و آمد دوباره سراغ کیرم و دوباره شروع کرد به لیسیدن و مکیدنش. من درحالی که داشتم از لذت می مردم گفتم همش باید همین کارها رو کرد ؟ با خنده گفت نه الان بهت نشون می دم چطوری بچه دار می شن . من با ترس گفتم نمی خوام تو بچه دار بشی . گفت منم نمی خوام ، حواسم هست و دوباره مشغول مکیدن و لیس زدن کیرم شد منم چشمام رو بسته بودم و موهاش رو نوازش می کردم ، یکباره بلند شد و با کس نشست رو کیرم و تا من بخودم بیام دیدم که نصف کیرم توی کسشه . حال خوب و قشنگی داشتم ، روی پاهام نشسته بود و به آرامی بالا و پایین می رفت ، گرچه کسش کمی تنگ بود و به کیرم فشار میاورد ولی اونهم داشت لذت می برد ، سینه اش رو کرد تو دهنم و دستمام رو گذاشت روی کون قلمبه اش و به کارش ادامه داد . داشتیم هردو کیف می کردیم . بهم گفت هروقت داره آبت میاد بهم بگو . بعد از چند دقیقه لذت بخش گفتم داره میاد ، سریع بلند شد و یه نیشگون کوچک از سر کیرم گرفت که خیلی دردم آمد و بعد طاقباز دراز کشید و گفت بیا روم . آروم رفتم روش و خودش با دستاش کیرم رو دم کسش تنظیم کرد و گفت آروم بده تو و من هم آروم آروم کیرم روسر دادم تو کسش. دهنش بی اختیار باز شد و منهم با ابتکار عمل خودم و بدون اینکه اون چیزی بگه شروع کردم به بوسیدن لبهای گوشتیش و شروع کردم به عقب و جلو کردن . هردو داشتیم لذت می بردیم و اشرف مدام مممممممم و آهههههه و اوهههههه می کرد و از این صداهاش منهم لذت بیشتری می بردم که یکباره شروع کرد به لرزیدن و منو محکم به خودش فشار دادن و یکباره شل شد و چشماش بسته شد ولی من باز هم ادامه دادم تا حس کردم که آبم داره میاد ، بهش گفتم ، گفت بریز رو شکمم و من برای اولین بار آب کمرم رو روی شکم سبزه اشرف دیدم.بعدها فهمیدم که اشرف قبلا بارها کس داده بوده که خیلی بارهاش بخاطر پول و تامین خانواده بوده و حتی بارها با مامانش و به همراه هم کس داده بودند ، حتی برادر بزرگترش هم کون می داده و پول می گرفته . بعد از اون ( البته در بارهای ابتدایی با خجالت و بعدتر بدن خجالت ) اشرف رو در هر فرصتی که برای درس دادن بهش داشتم می کردم و هردو لذت می بردیم و دامادی من مدیون محبتهای اشرفه . سعی می کردم از هر فرصتی برای کمک و جبران محبتهای اشرف استفاده کنم و از خوردنی و پول و هرچیز دیگه ای که دردسترسم بود به اشرف می دادم و منهم جزو اونایی بودم که هنگام سکس بهش می گفتم اشرف ؛ دلم برات غش رفت نوشته داریوش
0 views
Date: November 25, 2018