اعترافات ساشا (1)

0 views
0%

سلام به همه ی شهوانیونمن ساشا هستم کسی که فکر نمیکنم کثیف تر از اون در این عالم خاکی وجود داشته باشه.من راستش هر جور کاری که منجر به سکس بشه رو انجام دادم.دلیل اینکه حالا اومدم اینجا و دارم واستون اتفاقات زندگیم رو میگم اینه که من دارم از عذاب وجدان واقعا درد میکشم و اومدم اینجا و داستان ها رو براتون آپلود کردم و قصد هم دارم بعد از نوشتن و ارسال کردن این داستان ها خودمو از این دنیا خلاص کنم.دلیلش رو هم با خوندن متن زیر می فهمیناکنون که داستان را برایتان مینویسم 23سال از خداوند عمر گرفتم.ولی جریان برمیگرددبه 5سال پیش.هنگامی که در راه برگشتن به خانه گوشی تلفنم زنگ خورد و پشت تلفن زنی بود که با دادن مشخصات پدر و مادر و خواهرم از من خواست تا سریعا به بیمارستان شریعتی اصفهان مراجعه کنم.وقتی که رسیدم سریع به سراغ بخش اورژانس بیمارستان رفتم وپس از پرس و جو متوجه شدم که زنی در حالت مستی با انها تصادف کرده و هر 3نفر انها درجا از دنیا رفته اند.با شنیدن این خبر دنیا برایم تیره و تار شد.با خودم میگفتمخداااا چرا اخه من اینقدر بد بختم چرا خدا؟من فقط همین 3 نفر رو داشتم .بدون اونا چجوری من دووم بیارماما گویی خدا صدای مرا نمیشنید.طولی نکشید که بقیه فامیل هم سر رسیدند.فامیل هایی گرگ صفت و نامرد و بدجنسبه ظاهر گریه زاری میکردند.امافقط خدا میدانست که در دل چقدر خوشحال بودند.به فاصله ی چشم به هم زدنی خود را سر مزار عزیز ترانم پیدا کردم.پدرم مالک شرکت حمل ونقل ریلی اسپادان بزرگترین شرکت ترانزیت کالا در اصفهان بود و املاک و دارایی های بسیاری داشت.مادرن یک فرشته ی به پایان معنا بود.پاک تر از آن خانم مهربان تر ازآن خانم و در معنای واقعی کلمه مادر تر از آن مادر در پایان عمرم ندیده بودم.اما خواهرم.راستش زیاد رابطه ام با خواهرم خوب نبود در واقع اصلا اورا نمیشناختم اما با پایان وجود دوستش داشتم چون از خون خودم بود.دقیقا یادم هست پس از پایان مراسم خواستگاری دعوایی در فامیل بر سر میراث پدرم به پا شد.آنها هر کدام میخواستن ثروت بزرگی که پدرم پایان عمرش رابرای به دست اوردن ان گذاشته بود تا به من و خواهرم برسد را تنهایی بالا بکشد اما زهی خیال باطلمن از انها زرنگ تر بودم و چون میدانستم انها حریص ترین ادم های روی کره خاکی هستند پس بر آن شدم تا نگذارم پوست پیازی به انها برسد.این شد که بعد از مراسم سریع به خانه برگشتم و تمامی اسنادی که در خانه بود به همراه پایان پول ها و طلاهای مادرم و فاکتور های فروش انهااز خانه خارج شدم و با چند هزار ترس به باغمان که کسی از ان خبر نداشت رفتم و تمامی انها به جز پول ها را خاک کردم تا مبادا دست این خانواده کثیف به زحمات پدر و مادرم برسد.بعد از بازگشت به خانه با صحنه ای رو برو شدم که کمی تصورش برایم سخت بود.بزرگان فامیل امده بودند و پشت در خانه منتظر من بودند.وقتی به همراه انها وارد خانه شدیم خاله ی بزرگم گفت که همینجا خوب است و در حیاط خانه ایستادیم.میدانستم برای چه امده بودند.عموی بزرگم اینگونه سخن گشود که ببین ساشا تو هنوز بچه ای چه میدونی شرکت چیه؟چه میدونی زمین کشاورزی چیه؟ تو حتی نمیتونی پشت ماشینشون بشینیمن از انها خواستم تا بروند سر اصل مطلب انها هم گفتند که میخواهند این املاک و دارایی ها را برای من تا وقتی به سن قانونی برسم نگه دارند.ولی من میدانستم که دارند دروغ میگویند این شد که به انها گفتم تو اتاق پدرم یه گاو صندوقه برین هرچی میخواین از توش وردارین.باورتان نمیشود همین که این را گفتم همه به سمت خانه حمله ور شدنداما پس از گشتن جز به جز خانه دست از پا دراز تر از خانه امدند بیرون و من از انها خواستم که مرا تنها بگذارند.آن شب سخت ترین شب پایان عمرم بود.نه صدایی شنیده میشد و نه خودم میخواستم که این سکوت سنگین را بشکنم.آن شب را با گریه زاری به صبح رساندم.صبح با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم.آنیتا عشقم بود که داشت زنگ میزد.گوشی رابر نداشتم ولی او ول کن نبود و مدام زنگ میزد.ماجرا را فهمیده بود و میخواست مرا ببیند.ولی نمیشد چون من باید در مراسم پدر و مادرم شرکت میکردم و از او خواستم که به انجا بیاید.در مراسم ان روز اتفاق عجیبی برایم افتاد. ان زنی که با پدر و مادر و خواهرم تصادف کرده بود به مجلس امروز امده بود.زنی خوش هیکل و بسیار زیبا که مطمئن باشید اگر در ان وضعیت نبودم شق درد بدی میگرفتم.واقعا زیبا بود.در پایان مجلس بود که از من خواست تا خصوصی با وی صحبت کنم من هم شماره ام را به او دادم ولی دلم میخواست همانجا خفه اش کنم.تکه تکه اش کنم.ذره ذره اش کنم. اما حیف که حتی جراتش را هم نداشتم.بعد از گرفتن شماره ام گورش را گم کرد و رفت.حدود یک ساعت بعد هم مراسم پایان شد.وقتی همه از خانه رفتند به حمام رفتم و دوش اب گرمی گرفتم تا شاید درد سرم تسکین پیدا کند.عصربود که گوشی موبایلم زنگ خورد و پس از جواب دادن متوجه شدم که قاتل پدر و مادرم پشت خط است و از من میخواهد تا اورا ببینم من اول به او گفتم که نمیتوانم و گوشی را سریع قطع کردم ولی بعد از کمی فکر کردن با خودم گفتم که میتوانم انتقام پدر و مادرم را از او بگیرم پس این شد که به او زنگ زدم وگفتم که فقط امشب اگر میخواهد میتواند به خانه بیاید.بعد از کمی من من کردن قبول کرد که بیاید.بعد از قطع کردن گوشی حدود ربع ساعت که گذشت خانواده دایی به همراه دختر جول اکبیری عوضی و البته حال به هم زنش پشت در خانه مان بودند و زنگ خانه را زدند.در را برایشان باز کردم و داخل شدند.من هم چون دل خوشی از آنها نداشتم بدون پذیرایی آمدم و جلویشان نشستم.حدود 5 دقیقه ای که گذشت زندایم سکوت را شکست و گفت ساشا به خانه ما بیا اینجا خیلی بوی مرده میدهاین حرف را که زد خونم به جوش امد و رفتم در را باز کردم و گفتم ناراحتید میتونید برین که بوی مرده اذیتتون نکنهزندایی که فهمید چه حرف زشتی زده است شروع به عذر خواهی کرد اما من همچنان از دستش عصبانی بودم.دایی ام که دید اوضاع زیاد خوب نیست به خانواده اش گفت که بهتر است بروند. من هم تایید کردم و چون هوا خیلی سرد بود حتی حال بدرقه شان را هم نداشتم.وقتی رفتند بی اختیار چشمم به سوییچ ماشین پدرم افتاد.چقدر دوس داشتم برای یک بار هم که شده خودم پشت فرمان آن ماشین بنشینم.سوییچ را برداشتم و رفتم سراغ ماشین.حتی صدای استارت ان هم به ادمی حس غرور میداد.ولی از بیرون اوردن ماشین منصرف شدم و داشتم به داخل برمیگشتم که دوباره صدای زنگ در را شنیدم.با خودم گفتم که دیوسا نمیزارن ادم یه دقیقه تنها باشهرفتم و در را باز کردم و با قاتل خانواده ام روبرو شدمدختر کثافت عوضی با چه رویی اومدی دم در خونه؟ خیلی دلم میخواست این را به او بگویم ولی چه کنم که غرق زیبایی او شده بودم.سلام کرد ولی جوابی از من نشنید .من برگشتم و از در فاصله گرفتم و او نیز پشت سرم داخل شد و در را بست.معلوم بود که حسابی داشت یخ میزد به خاطر همین از او خواستم که به داخل برویم و سر میز ناهار خوری نشستیم. تقریبا با فاصله ای 3 متریوقتی که نشستیم به او گفتم 5 دقیقه بیشتر اینجا نیستی و حرفاتو زود بزن.سرشو انداخت پایین و بلند شد و به طرف من اومد و گفت خواهش میکنم منو ببخشینبهش گفتم برو بشین سرجات 4 دقیقه هم بیشتر نموندهرفت نشست و به مدت 30 دقیقه شروع به سر هم کردن اراجیفی کرد که تا به آنروز نشنیده بودمفهمیدم که دختری هرزه است و پدر و مامانش مرده اند.ته ماجرا معلوم شد که امده بود تا با دادن به من از گناهش والبته از دیه صرف نظر کنمولی من ادم سابق نبودماز همه بدم می آمد علی الخصوص این دختر هرزه.رفتم به کنارش و صورتم را نزدیک گونه هایش بردم و بوسه ای آرام بر گونه هاش کردم و در گوشش گفتم اگه یه بار دیگه ببینمت ذره ذرت میکنم جنده لاشی بعد هم به طرف در رفتم و بیرون را به او نشان دادم.آن دختر که نامش مهشیدبودحتی رویش نشد نگاهم کند و گریه زاری کنان از منزل خارج شدساعت ۱۱ صبح یا بهتر است بگویم ظهر بود که از خواب بیدار شدم.حدود سه ماهی بود که مدرسه نرفته بودم ودلم هم نمیخواست بروم اما من نمیتوانستم با مدرک سیکل به جایی برسم ولو اینکه پایان آن پول ها را خرج کنم.این شد که آن روز را هم بی خود و بی جهت تلف کردم و فردای آن روز به هر زحمتی بود ساعت 8 رسیدم به مدرسه.هنگامی که به آنجارسیدم فهمیدم که پایان مدرسه از ماجرای خانواده ام خبر دارند.یک راست به سراغ دفتر رفتم وخلاصه ی کلام بعد از صحبت کردن با مدیر قرار بر این شد که فقط بیایم و امتحان بدهم.واقعا ازمعلم هایم ممنونم که نگذاشتند چراغ هدایتم خاموش شود و بیغوله ی بی سوادی را اختیار کنم.کم کم داشتم به زمان تولدم نزدیک میشدم.زمان تولد 18سالگی.این تولد برایم ارزش خاصی داشت چون میتوانستم خودم به تنهایی به دنبال کارهای انحراث(انهراس انحراص) وراثت بروم خودم به تنهاییاز فردای تولدم یعنی 15 فروردین ماه سال 87 پیگیر کارهای ارث شدم والبته به دنبال قصاص مهشید قاتل پدر ومادرم و خواهرم.حدود 2 ماه گذشت تا نوبت به کار هایی که مربوط به بنام زدن سندهابود رسید.انجا بود که سپیده دختر زیبایی که منشی دفنر خانه بود را دیدم.زیبا بود اما به حق در مقابل مهشید قاتل عوضی کثافت مادرج….. واقعا هیچی حساب نمیشدچون دم دم های کنکورم بود از ادامه ی کار صرف نظر کردم و عزمم را جزم کردم که شریف قبول شومتیر 87 کنکور سراسری رادادم و بعد از دادن کنکور آزاد بود که دوباره به آن دفتر خانه رفتم.آنجا خیلی شلوغ بود اما در آن شلوغی دلخوشی ام سپیده بود که نگاهی آرام و صدایی لطیف به همراه آن صورت زیبا باعث میشد آلتم همانجا راست شود و زحمات بسیاری را برای خواباندن آن متحمل شوم.بعد از چند بار رفت و امد دیگر برایم مسجل شده بود که از من خوشش آمده.من میتوانستم پایان کارهارا در همان روز اول انجام دهم اما با وجود سپیده مگر میشد دل از این دفتر خانه کند؟اواخر کار دفتر بود که دفتر دار میخواست از انجا برود و من هم مجبور بودم آنجا را ترک کنم که سپیده صدایم زد.برگشتم و بالبخندی به طرفش رفتم.گفت آقای مولایی این مدارکتون و این هم سندهاتون دیگه کارتون تمومه به سلامتاین حرفها مانند آب سرد بود که رویم ریخته باشند داشتم یخ میزدم البته از درون سپیده که متوجه شد کمی به هم ریخته ام گفت مشکلی پیش اومده؟ گفتم نه و رویم را برگرداندم و رفتم داخل ماشین پدرم که دیگر بعد از گرفتن گواهی نامه جرات به بیرون اوردنش میکردم نشستم و مدارک را روی صندلی عقب پرت کردم.حدودا 2 ساعت در خیابان ها گشتم که چراغ بنزین ماشین روشن شد.آن هم پشت چراغ قرمز 4 راه نظر در چهارباغ میدانستم که تا خانه نمیرسم پس ماشین را گوشه ای پارک کردم و به همراه مدارک به طرف خانه به راه افتادم که از میان آن ورقه ها چیزی افتاد جلوی پایم که به هیچ وجه انتظارش را نداشتم.کارت همان دفتر خانه بود ولی چیز عجیب شماره سپیده علی محمدی بود که پشتش نوشته شده بود.با خودم گفتم عجب احمقی هستم منبی درنگ زنگ زدم و سپیده گوشی را جواب داد و من به طرف خانه به راه افتادم.او دختری 22 ساله بود.4سال از من بزرگتر اولین بارم بود که با اینچنین کسی دوست شده بودم.مطمئنا به خاطر پول بود.اما من کسی نبودم که به خاطر دختر خودم را گدا کنم.حدودا یک ماه از دوستی مان می گذشت که نتایج کنکور امد و من دانشگاه شریف نجف آباد(همان دانشگاه ازاد نجف اباد اصفهان یابه قول بچه های دانشگاه نجس باد)قبول شدم.واقعا دمم گرم خوار خر رو گایده بودمهمان آخرهای شهریور بود که مهشید باز سر و کله اش پیدا شد.دلیلش هم معلوم بود چون وقت دادن دیه بود.دادگستری هم بیشتر از این نمیتوانست مهلت به او بدهد و من هم کوتاه بیا نبودم.روز 30 شهریور بود که به همراه یکی از دوستانم در خیابان های مرداویج میچرخیدیم که از دور سپیده را دیدم که سر 4 راه داریوش ایستاده بود داشتم به طرفش میرفتم که یک فروند اتوموبیل هیوندا کوپه جلویش ایستاد و او را سوار کرد.بعد ها فهمیدم که نامزدش استشب وقتی به خانه برگشتم آدم سابق نبودم.واقعا عوض شده بودمدلم میخواست تصمیمی جدی بگیرم و این کار را هم کردم.انتقامانتقام از دختر ها و خانم هاسپیده اولین قربانی من بود.دقیقا یادم هست که اولین شنبه ی مهر بود که به سپیده زنگ زدم و دعوتش کردم که به خانه بیاید وی هم بدون معطلی قبول کرد.برایم مسجل شده بود که قبلا از پشت داده اما هنوز دختر است و پرده دار.ان شب کاری با هم نکردیم اما اخرهای هفته بود که باز از او دعوت کردم ولی قبول نکرد و گفت که کار دارد من اصرار کردم و به نتیجه نشست البته این دفعه کاندوم به دست دعوتش کردم.در پایان مکالمه از او خواستم تا لباس مجلسی قشنگی هم بپوشد.ساعت 8 بود که به من ملحق شد و بعد از 5 دقیقه نشستن از او خواستم که راحت باشد او هم قبول کرد و مانتو یش را در آورد.بعد که دوباره دیدمش آلتم در جا راست شد و دهانم هم باز ماند.عجب هیکلیعجب کوسیعجب کونیامشب کارشو میسازماینها نجواهای درونی ام بود.بلند شدم و به طرفش رفتم و بدون اتلاف وقت بوسه ای داغ از او گرفتم.این بوسه با بوسه های قبلی فرق میکرد.سپیده بسیار راغب تر نشان میداد به خاطر همین هم از من خواست تا دیگر ادامه ندهیم اما من گوشم به این حرفها بده کار نبود و اورا بلند کردم و یه اتاق بردم سپیده همش ازم میخواست که اینکارو نکنم اما من میدانستم که او امشب شهوتی است.خواباندمش روی تخت و شروع به لب گرفتن کردیم.لب هایم را بعداز مدتی به گردنش رساندم و این باعث شد که نفس هایش کمی تند تر شوند.دستهایم روی سینه هایش بودند و به ارامی انها را نوازش میکردم.کم کم لب هایم رابه سراغ سینه اش بردم و با دستهایم در چشم به هم زدنی لباس را از روی سینه به کنار زدم.سپیده کاری نمیکرد و در آن لحظات کاملا برده من شده بود.سینه هایش واقعا خفن بودند.شروع به خوردن انها کردم و در همین حال دستم را به طرف پایین تنه اش میبردم.کمی از لباسش را بالا زدم تا دستم به کوسش برسد.همچنان در حال خوردن سینه بودم که خیسی کوسش را حس کردم.دیگر چیزی برایم مهم نبود بلند شدم و لباس هایم را در آوردم و به سراغ کوسش رفتم.اولین تجربه ی کس لیسی ام بود.چون میخواستم بد بختش کنم شروع به خوردن کوسش کردم تا حالش را نفهمد و دردی حس نکند.تقریبا داشت حالم به هم میخورد که سریع کاندوم را روی کیرم کشیدم و سرش را اول کوسش قرار دادم و با پایان قدرتی که در توانم بود کیر را داخل کوسش فرو کردم.وای خداوندا مرا ببخش سپیده مرا ببخشبا ورود کیر من به کوسش پرده اش پاره شد و خونریزی شدیدی کرد و البته جیغی زد که پایان عمرم در خاطرم مانده است.انقدر حاش بد شد که داشت از هوش میرفت که خودم را کنترل کردم سریع شروع به درست کردن کار کردم.لب هایم را روی لب هایش گذاشتم و سینه هایش را می مالیدم.من حتی به ارضا نزدیک هم نشده بودم.سپیده ان شب خانه ی من ماند و فردا صبح به ارامی از خواب ناز بیدارش کردم.جالب اینجا بود که اصلا ناراحت و عصبانی نبود و به من لبخندی زد و با گفتن صبح به خیر نشان داد که شکایتی از نابودی زندگی اش به دست من نداشت.صبحانه را خورد و من از او پرسیدم تو پدر و مادرت نگرانت نشده اند؟؟ولی جوابی نداد.من هم اصرار نکردم که جویای ماجرا شوم.بعد از خوردن صبحانه بلند شد و به سمت حمام رفت و ناگهان جیغی زد.من به سمت حمام دویدم و دیدم که سپیده از ترس زبانش بند امده.از او پرسیدم تورا چه شد ای بانوی پارسی؟ فقط دیدم به حوله ای اشاره میکنه که پر از خونه.خون خودش. خونی که دیشب روی حوله ریخته شده بود.اورا به آرامش دعوت کردم و او را به اتاق خواب بردم و به او گفتم که تو دیگر خانم شده ای تبریک میگویمباشنیدن این حرف رنگش پرید.داشت از حال میرفت که گرفتمش در بغل و شروع به گریه زاری کرد.در دل به خودم میگفتم دمت گرم ساشا کارشو ساختی تا این باشه دیگه همینجور الکی شب نره خونه یه پسر غریبه.کمی گریه زاری کرد و به من گفت ساشا تا اخر عمر پیشم بمون.من با بوسیدن گونه اش به او گفتم که نگران نباشد.روزمان تقریبا داشت به همین منوال میگذشت که سپیده از من خواست تا اورا تا خانه برسانم ولی من هنوز اتش انتقامم درونم داشت شعله میکشید پس از او خواستم که امشب هم پیشم بماند.او نمیخواست اما من اصولا آدم متقاعد کننده ای هستم.شب شدومن منتظر بودم تا موقعیت مناسب پیش بیاید تا دوباره کارش را بسازم.حدود ساعت 9 بود که گفت حوصله ام سر رفته من هم بی درنگ به سراغ ویسکی که قبلا در اتاقم مخفی کرده بودم رفتم و ان را اوردم.من اصولا در پایان عمرم مشروب را از گلویم پایین نداده ام.وقتی هم که قرار باشد با کسی بنوشیم من فقط لبم را سر لیوان میگذارم اما مشروب را پایین نمیدهم هر نوعی هم که باشد برایم فرقی نمیکند. این شد که با اوردن مشروب کمی از اوقاتمان با سپیده گذشت.او کم کم مست شد و من فرصت مناسب را پیدا کردم و لبم را روی لبش گذاشتم.اوضاع جفتمان کاملا سکسی بود سپیده به خاطر مستی و من از روی حس بدی که نسبت به پایان دختر ها داشتم.اورا همانجا در حال خانه خوابندم و دستم را یک راست روی کوسش گذاشتم.تغییری در وضعیتش مشاهده نمیشد.این شد که لباس هایم را در اوردم و پس از زدن اسپری و گذاشتن کاندوم دوباره به سراغش رفتم.سریع دست به کارشدم و کیرم را داخل کوسش کردم.خدا به این اسپری های ویاگارا برکت بدهد حدود نیم ساعت داشتم کوسش را پاره میکردم که کم کم حس کردم ابم دارد میاید سریع او را برگرداندم و کیرم را دهانش گذاشتم و پایان ابم در دهانش خالی شد.حالا نوبته اذیت کردنش بوددستم را داخل کوسش میکردم.تا جایی که جا داشت با پایان قدرت در کوسش فشار میدادم.سپیده دیگر انگار مست نبود چون داشت از ته دلش داد و فریاد میکرد و جیغ میزد.انقدر کردمش که داشت میمرد.در این لحظات بود که فرصت را غنیمت شمردم و لباس هایش را هرجوری بود تنش کردم و سوار ماشینش کردم.یادم هست که ساعت حدودا 2 یا 3 شب بود.تخته گاز خودم رابه خیابان نیکبخت یعنی تاریک ترین خیابان مرکز اصفهان رساندم و سریع او را از ماشین پایین انداختم.سعی هم کردم که کسی مرا نبیند و سریعا متواری شدم خدا شاهد است اگر پلیس مرا با ان سرعت میگرفت اعدامم میکرد.وقتی به خانه باز گشتم ترسی پایان وجودم را گرفت که نکند دخترک را کسی ببیند و بفهمند کار من بوده این شد سریعا به انجا باز گشتم و خدا رحم کرد که کسی اورا ندیده بود.این برای من یک معجزه بود سریعا سوار ماشینش کردم و به سمت خانه اش حرکت کردم. اول کوچه شان ایستادم و از صندوق عقب سریع بطری اب را اوردم و اب به صورتش پاشدم تا بیدار شد و گفت کجام من ساشا؟به او گفتم حالت خوب نیستا خودت گفتی بیام برسونمت.اصلا انگار یادش نبود که من پرده اش را زدم یا او را تا سر حد مرگ کرده ام.گفت من از کی تا حالا با تو ام؟ گفتم از عصر دیگه یادت نیست زنگ زدی گفتی بیا دنبالم؟از تلفن عمومی زنگ میزدی دیگه گفتی گوشیت گم شدهواقعا گیج شده بود هر چی کیفش را گشت اثری از گوشی ندید و فقط کارت تلفنی در کیفش بود.بله دوستان عزیز این است قدرت هوش و استعداد ساشا مولایی مالک شرکت حمل و نقل ریلی اسپادان.بزرگترین سرمایه دار جوان .ولی چه فایده که پایان این نعمت های خدادادی را تبدیل به نغمت کردم و تنها جهنم را برای خودم خریدم.سپیده خواست که ازماشین پیاده شود که گفتم من دیگه نمیتونم با تو باشمگفت چرا و من گفتم به خاطر این عکس و عکسی را که وقتی ان روز سر چهار راه داریوش منتظر نامزدش بود را از او و نامزدش گرفته بودم را نشانش دادم و به او گفتم من اصلا ناراحت نیستم گلم به سلامت.او هم به همین راحتی لبخندی زد و از ماشین پیاده شد و من هم در پایان به گفتم که دیگه هیچوقت منو نمی بینی فهمیدی؟ او سرش را به نشانه تایید تکان داد و من از انجا دور شدمدر راه با خودم میگفتم که دختران چقدر خر هستند شاید فکر کنید که فقط همین دختر این گونه بود اما در قسمت های بعدی نشانتان میدهم که حتی انها هم بسیار ادعای هوش و ذکاوت میکنند در مقابله با پسر ها هیچ نیستند.هیچهیچ و باز هم هیچصبح ان روز حال خوبی داشتم چون توانسته بودم دختری را بد بخت کنمبعد از گذشت حدودا یک هفته دیه به حسابم واریز شد و دیگر فکرش را نمی کردم که بتوانم کاری با مهشید قاتل کثافت عوضی جنده لاشی بکنم اما……….. نوشته Sasha.007

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *