سلام این خاطره به چند سال قبل برمیگرده اما عین سایه دنبالمه، گذشته ای که اتفاق افتاده و نمیشه ازش فرار کرد……… 15سالم بود که عین هر دختری وارد دنیای جدیدی شدم دوران بلوغ دوران توجه پسرا بود… اولها حتی نمیتونستم جوابشونو بدم اما وقتی دوستامودوس پسراشون تعریف میکنن حس تازه ای توم درست شد وقتی تو خیابونا کسی بهم تیکه مینداخت یا میخواست شماره بده حس غرور میکردم اما خب ساده بودم تا اینکه یه روز…………..عین همه روزا بود یه روز پاییزی آبان ماه بود، داشتم میرفتم خونه دوستم کیانا که یه ماشین افتاد دنبالم 206بود با شیشه های دودی، شیشه رو کشید پایینو گفت خوشگل خانوم برسونمت؟ نگاشم نکردم راهمو ادامه دادم دوباره نزدیک شد و گفت خانومی حداقل نگام کن شاید پسندیدی… نگاش نکردمو گفتم آقای محترم مزاحم نشید. خندیدو گفت مزاحم چیه؟ اصلا شمارمو بگیری رفتم. دوباره گفتم نمیخوام بهت توهین کنم برو.تودلم حس غرور میکردم هرچند هنوز نگاشم نکرده بودم دوباره گفت آخه ازت خوشم اومده… عصبی نگاش کردم که خشکم زد قشنگ بود از اون چهره هایی که دوست داشتم موهای مشکی پر کلاغیشو فشن کرده بود، چشای درشت میشی رنگ داشت، ابروهای هشتیی که معلوم بود دست خورده، بینی قلمی، لب برجسته، سفید پوستی که به گندمی بزنه، رو بینیش چسب بود انگار تازه عمل کرده بود. خندیدو دندونای سفیدو ردیفشو به نمایش گذاشت. شنیدین یکی گول ظاهر یکیو خورد اون گول خورده من بودمو این فرشته ای که تو شکل آدم جلوم بود یه گرگ فهمید که گولشو خوردم شمارشو از شیشه آورد بیرونو گفت اسمم کامیاره خوشحال میشم بهم بزنگی. شمارشو با دستی لرزون گرفتم تو هوا دستمو گرفت گفتم چیکار میکنیو دستمو از دستش کشیدم بیرون فهمید کارو خراب کرده گفت منظوری نداشتم ،ببین معذرت میخوام اما اسمتو میخواستم بپرسم مکثی کردمو گفتم سارا…….. گفت زنگ میزنی سارا خانوم به عشوه اومدمو گفتم نمیدونم یه اخم شیرین کردو گفت نشدا حتما زنگ بزن وگرنه یه شاه ماهیه حسابیو از دست دادی گفتم اوهو اوهو چه اعتماد به نفسی خندیدو گفت حالا الان نمیتونم از خوصوصیاتم بهت بگم تو کوچه تابیله من میرم اما منتظره زنگتم بعدشم رفت. وقتی رفتم پیش کیانا همه قضیه رو بهش گفتمو بعد گفتم کیانا به نظرت چیکار کنم؟ کیانا گفت اگه انقد که میگی خوشگلو با حاله باهاش دوس شو گفتم اگه سروش یا پدرم یا اصلا مادرم بفهمن چی؟ گفت خب باید مواظب باشی کاش کیانا راهنمای خوبی د کاش میگفت پاک بودن بهتر لز هرچیه کاش میگفت آره اگه سروش یا کلا خانوادت بفهمن بدبخت میشی کاش میترسوند منو اما خب کیانا یه دختر همسنو سال خودم بود و عقلش همقد من. خلاصه وقتی رفتم خونه بهش زنگ زدم برداشتو وقتی خودمو معرفی کردم شروع کرد به چرت وپرت گفتن الان که یادم میاد فک میکنم اگه همون لحظه پشت گوشمو دست میکشیدم مخملی بودنشو حس میکردم بهم گفت 22سالشه تو یه نگاه عاشقم شده من اون نیمه گمشدشم که وقتی از بهشت رونده شدیم گم شدم منم خام حرفایی که نظیرشو نشنیده بودم شدمو تو همون بهشتی که حرفشو میزد راه نمیرفتم بال در آورده بودمو پرواز میکردم هوس نبود یه حس پاک بچه گونه بود آخه من هنوز جنس مخالفو نمیشناختم که بخوام هوسو بشناسم اما بر خلاف من کسیکه داشت از عشق دم میزد از یه حس پاک چیزی جز هوس نمیشناخت……. خلاصه گذشتو گذشت تا اون برام شد همه چی رو پاکیه اسمش قسم میخوردمو حرفش واسم آیه بود همه بهم میگفتن دوس پسرت خوشگله شانس اوردی منم غرق تو غرور……… غروری که زندگیمو به باد داد سروش برادرم یه بار بهم گفت سارا اخلاقت فرق کرده گوشه گیری همش تو اتاقتی یه ترسی داری همش چیزی شده خواهر میخندیدمو میگفتم تو خیالاتیی من خیلی خوبم بهتر از همیشه میبوسیدتمو میگفت الهی همیشه خندون خواهر کوچولو سروش 26 سالش بود خلاصه روز تولدم بود که کامیار زنگ زد بهم سلام به تنها عشق زندگیم خوبی عزیزم-نه مگه میتونم وقتی تو رو نمیبینم خوب باشم-پس بیا پیشم-کجا؟ پدرم هست آخه-بگو میخوام برم خونه دوستم گروهی داریم گفتم باشه اما کجا بریم گفت کسی خونمون نیست بیا اینجا گفتم نه خونه نمیام گفت دستت درد نکنه بهم شک داری گفتم نه اما دوس ندارم گفت وقتی به کسی شک داری اصلا نگو که دوسش داری گفتم نه اما نمیام گفت اصلا نمیخوام که بیای بعد گوشیو قطعع کرد پشیمون شدم بهش حق دادم که ناراحت بشه واسه همین بهش اس ام اس دادم که خب میام اس داد میخوام که نیای دوباره اس دادم خب ببخشید قهر نکن دیگه بالاخره قبول کرد که کاش نمیکرد ادرسه خونشونو واسم سند کردو منم همون دروغیو که بهم یاد داده بود به خونوادم تحویل دادمو رفتم اما با ترس. پشت در خونشون که رسیدم ترسیده بودم اما زنگو زندم درو باز کردو گفت سزیع بیا تو کسی از همسایه ها نبینترفتم تو خونه بزرگی بود ویلایی بود تصور کردم روزی میشم عروس این خونه وای که چه خیالات خامی امود درو باز کردو گفت کجا موندی بیا دیگه گفتم اومدم رفتم تو خونه خونه شیکی داشتن راهنماییم کرد سمت یه اتاق انگار اتاق مامانش اینا بود نشتم رو تخت گفت چیزی میخوری گفتم نه برا اولین بار بود اینطوری میدیدمش همیشه تو ماشین نشسته بود اما حالا جلوم ایستاده بود قد بلند و هیکل درشتو خوش فرم ولی الان که یادم میاد جز انزجار تنفر حسی بهم دست نمیده اومد کنارم نشست یکم صحبت کردیم حول بودم بهش بگم تولدمه اما یکم که گذشت دستشو انداخت روشونم بعد آااورد روی سینم نفسم به شماره افتاده بود اما چیزی نگفتم تا اینکه سینمو فشار داد گفتم چیکار میکنی خواستم بلند شم که دستمو گرفت و محکم منو نشوند بعد گفت سارا ببین من بهت نیاز دارم گفتم خب من اینجام اما این کارت بد بود گفت نه منظورمو نگرفتی من به بدنت نیاز دارم هر پسری نیاز داره اصلا تو هم به بدنه من نیاز داری رنگم پرید قلبم داشت میومد تو دهنم گفتم نه من ندارم خواستم بلند شم که دوباره منو کشید گفت اما من دارم تو که انقد خودخواه نبودی به منم فک کن آخه بلند گفتم نههههههههه هنوز یادم میاد اون انگشتر نحسو از این انگشترایی بود که یه سره ان اما مال دوتا انگشتن نقش برجسته یه اسکلت بود دستشو مشت کردو با اون انگشتر به کنار سرم زد گیج شدم افتادم رو تخت شلوارشو بلوزشو در اورد حرفاش تو گوشمه که میگفت مکه دست توئه زبون خوش سرت نمیشه با ناخوش باید باهات حرف زد دوس داشتم تجربه خوبی باهم داشته باشیم اما نذاشتی اومد طرفم چشام داشت میرفت میخواست بسته بشه اما همه چی حالیم میشد شالمو عین وحشیا از سرم کندو پرت کرد یه طرف بعد اومد سمت مانتوم مانتومو دراوردو بعد لباسمو سوتینمو داد بالاو شروع کرد به خوردن عین وحشیا میخورد میخوردو کیرشو از روشلوار میمانود بهم من شلوار هنوز پام بود دوس نداشتم از این لفظذ استفاده کنم اما ناچارم بعد دست کرد تو شلوارم با چوچولم بازی میکرد که یهو شلوارمو کشید پایینوسرشو برد لای امو مشغول لیسیدنه کسم شد به دندون میکشید دیگه کامل لخت بودیم تن لختش به تنم میخورد تنی که آرزو میکردم کاش مال من بود حالا به زور روم افتاده بودو آرزو میکردم از بین بره کاش یه کابوس بود اما نبودو زندگیمو کرد یه کابوسه وحشتناک. زیر لب به سختی میگفتم کامیار تورو خدا نکن تورو خدا اما کامیار خدا نمیشناخت تو اون زمان اصلا صدامو که از ته چاه در میومدو نمیخواست بشنوه کیرشو که روش کاندوم کشیده بود که البته بعدها فهمیدم به اون چیز میگن کاندوم از پشت کرد تو اما سوراخ باسنم تنگ بود واسه همین کرد تو جلو درد دوباره پیچید تو وجودم اما حتی نای داد زدن آخ گفتنو نداشتم میسوزید اشک تو چشام پر شده بود یعنی این همونی بود که من حاضر بودم بمیرم اما خار به دستش نره؟؟؟؟؟ عین وحشیا تلمبه میزد سرشومیورد جلو سینمو به دندون میگرفت میماند بدنمو نمیدونم چقد طول کشید اما بعدش ولم کرد همینطور رو تخت افتاده بودم با یه لیوان آب اومد یه کمشو ریخت رو سرم اما هنوز نا داشتم یه کمشو ریخت رو سینه هام که انگار دوباره هوس کردو هی خوردشونو کیرشو میمالوند بهش اما انقد باهام ور رفت تا دوباره ارضا شد و ریخت رو سینه هام داغ بود خودش با یه دستمال پاک کردو گفت پاشو دیگه تیر که نخوردی که کاش خورده بودم به زور ابو به خوردم دادو گفت باید بری دیگه پدر مادرت نگرانت میشن به زور چشامو باز کردم هنوز سرم گیج میرفت گریه زاری میکردم اما بی صدا نگام افتاد به تخت وای خدا چی میدیدم خون………اونم به نقطه نگاهه من نگاه کرد بعد نمیخواستم اینطوری بشه اما تو هیچی نمیگفتیکه آروم گفتم آشغال مگه من نای حرف زدن داشتم دوباره قیافه حق به جانب گرفتو گفت تقصیر خودته اگه باهاهم را میومدی اینطوری نمیشد لباسامو آروم پوشیدمو از خونه ای که فک میکردم روزی عروسش میشم اومدم بیرون دنبالم اومدو گفت رسیدی زنگ بزن بلندذ گفتم برو به جهنم کثافت از خونه اومدم بیرون وقتی رسیدم خونه پدر اینا گفتن چی شده چرا رنگت پریده گریه زاری کردی به دروغ گفتم آره عموی دوستم تصادف کرئه سروش بغلم کردو گفت گریه زاری نکن خوب میشه پسش زدم داد به من دس نزن بعدم اومده بود از هرچی مرده بعدم میومد همه تعجب کردن رفتم تو اتاقمو زنگ زدم به کیانا ماجرارو براش گفتمو قرار شد فردا با مامانش بریم دکتر دل تو دلم نبود صبحش رفتیم دکتر مایعنه کردو شروع کرد به حرف زدن چشم دوخته بودم به دهنش که گفت شما دیگه دختر نیستی دوس داشتم بمیرم اما اینو نشنوم حال 4 سال از اون موضوع میگذره و خانواده ام از جریان خبر ندارن منم با هیچکسی رابطه فیزیکی نداشتم که شاید درس بشه آخه بعضیا میگن اگه بعد از بار اول رابطه ای نباشه جوش میخوره اما خب میدونم که به احتمال زیاد همچین اتفاقی نمیفته کامیار نامردی نکرده بودو به کس و نا کس گفته بودسارا از اول که اومده بود خونمون پرده نداشته 2 سال پیش زنگ زد و گفت سارا غلط کردم آهت منو گرفته زندگیم خرابه(البته نه از لحاظ مالی) میام میگیرمت منو ببخش بهش گفتم کامیار کاری که تو با من کردی خیلی داغونم کرد روز تولدم آرزوی مرگ کردم هیچ میدونستی اونروز تولدم بودو تو کادوی تولد ننگو بهم هدیه کردی زار میزد اما ازش متنفربودم گفتم تنها کاری که میتونی بکنی اینه که دیگه بهم زنگ نزنی ………….. از اون به بعد هر وقت پدرم بغلم کردو بهم گفت دختر خوبم بغض میپچه تو گلوم میخواد خفم کنه چون من خانمم حتی یه بار دیگه ام عاشق شدم طرف مقابلمم دوسم داشت همه چیرم میدونست اما بهم گفت سارا ما به خاطر اینکه شماها ارمنی هستین نمیتونیم باهم ازدواج کنیم گفتم به خاطر دینم یا به خاطر اینکه یه زنم؟ دروغ نمیگیم به هم گفت آره به همین خاطر گفتم منکه نمیخواستم اونم گفت بقیه که اینو نمیدونن هر سال ساعت 5بعدظهر روز تولدم آرزو میکردم کاش اون روز نمیرفتم خونه کامیار من برای ساده بودنم تقاص سنگینی دادم نجابتمو آیندمو و عشقمو کاش مردا واقعا مرد بودنو از مردی زورو شهوتو یاد نمیگرفتن کاش و کاش وکاش…. اما افسوس نوشته سارا
0 views
Date: November 25, 2018