افسون چشمهایش

0 views
0%

(سکس نداره الکی نخون فحش بدی)زمان داستان وقتی من دبیرستان میرفتم.مکان داستان یه محل قدیمی تو پایین شهر تهرانشخصیت های داستان من،دختر همسایه. از بچگی عینک میزدم. واسه همین یکم تو ارتباطاتم اعتماد به نفس نداشتم. کم کار نبودم به لطف فامیلا دور بر پر دختر همسن من بود. خوب من یکمی زیاد شیطون بودم. هر شیطنتی رو که یه پسر بتونه تو بچگی بکنه از دستم در نرفت. پرو بودم ولی جلو هم سن ام . واسه همین چند بار کتک خوردم. من تقریبا همه مدل دختر داشتم. بور، سبزه ، لاغر، تپل، یه مدل ناز سفید مهتابی که هنوزم تو نخشم داشتم. این از خودم.اگه تو محل های پایین رفته باشین پر کوچه های یه متری و یکونیم متریه. خونه که ما توش مستاجر بودیم دو طبقه بود و جنوبی. پنجره اتاق من رو به کوچه بود. به خاطر پدرم که خیلی مذهبی و کلاً پایین شهر یه پرده کلفت و سنگین که نمی شد هیچ جوره اونورش دید کشیده بودیم. درست روبروی خونه ما یه خونه دو طبقه بود قدیمی مثل مال خود ما .با این فرق که اونا حیاطشون رو به کوچه بود. برا رفتن طبقه دوم باید از یه پله روباز(آهنی) استفاده میکردن که میرسید به یه بهار خواب. جلو بهار خواب با پرده حصیری پوشونده بودن . یه جورایی آشپزخونشون بود. حتما فهمیدن که خونه کیهمن یه سالی بود که از لنز استفاده میردم واسه همین یکمی قیافم رو امده بود. قدم متوسطه، چهار شونه (ورزش میکنم همیشه) ، موهای پر پشت فر فری . اون موقعه ها کوپ تازه مدل شده بود. منم که همیشه رو مد بودم. کلاً یه پسر معمولی که یه کوچولو از بقیه خل و چلای محل بهتر بودم.خونه ما آیفون نداشت. تقریبا مثل بقیه خونه های محل. اگه کسی زنگ میزد از یه پنجره کوچیک تو آشپز خونه تو کوچه نگا میکردیم اگه آشنا بود من از تنبلی زیاد کلید مینداختم براشون.. .یه روز بعد از ظهر بهار بود که زنگ در شروع کرد به داد و بی داد. تو خونه کس نبود منم کلید به دست رفتم از پنجره دولا شدم ببینم کیه. پسر خاله بود . کلید براش انداختم . سرمو که بلند کردم ؛ چشمام افتاد به چشمای درشت مشکیش. اونم زل زده بود تو چشمام .مات هم شده بودیم . نمیتونم توصیفش کنم . انگار ما رو برق گرفته بود . نمیتونست تکون بخورم ، دوست نداشتم که تکون بخورم. از اون روز میترسم مستقیم تو چشای یه دختر نگا کنم. بیچاره ما فرشته عشق بالاخره تونسته بود درست بزنه به هدف. درست وسط قلب ما. جالبه که ما 6 ماه بود تو این محل بودیم من تا حالا ندیده بودمش. یهو به خودم اومدم خجالت کشیدم خواستم سر مو برگردونم ولی اون هنوز داشت لذت میبرد. منم دست کمی از اون نداشتم. اولین و آخرین باری بود که از ته دلم کسی رو دوست داشتم.شیرین بود نه مثل عسل که وقتی زیاد بخوری گلوتو بسوزونه . عمیق بود از ته وجودم سبک بود. انگار یه سال بود که چشام به چشاش دوخته شده بود. یه جوری عجیبی بود . من حسش میکردم مثل اینکه یکی بودیم. چطور بگم داری به خودت نگام کین بعد می خوای دستتو تکون میدی. همون حس بین ما بود.تا اینکه پسر خاله ام در بالای زد سرمو برگردوندم برم در رو باز کنم یه قدم رفتم بعد برگشتم دوباره نگاش کردم . هنوز داشت نگام میکرد. کشیده تقریبا هم قد من . سبزه با موهای مشکی پر کلاغی لخت که از رو شنه هاش آویزون بود. باد که لا به لای موهاش سرک میکشید، دل من بیچاره ریش ریش میشد.می خواست بیفته ته دنیا. من نگامو کات کردمو رفتم در رو باز کنم . از اون روز دارم به خودم لعنت میفرستم.همه چیز از اینجا شروع شد.بقیه اش سکس نداره و خیلی تلخه اگه فحش ندید و یه داستان تلخ دوست داشتید ادامه میدم. دل شکستهنوشته Red Elf

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *