قدم هامو تند تر کردم . استرس وحشتناکم باعث شده بود لبخند بزنم . بیماری های روانیم کم نبودن ولی این یکی مشکلاتم رو با اطرافیانم بیشت میکرد . مثلا اگه با این قیافه ( موهایِ ژولیده ،لباس پاره ، و گوشه بیرون زده پیرهنم از زیر پلیور و گوشه یِ دیگه زیر شلوارم و یا یقیه نامتقارنم که یکیش تو پلیورم و اون یکی روی پلیورم چپ ایستاه بود ،به همراه لبخند عصبی و کج و کولهء روی لبم ) میرفتم پیش اربابم کلی ازم سوال میپرسید بعدشم …منم حتما میگفتم عصری بایکی دعوام شد و گوشیم شکست ؛ بعدشم اونقدر داغون بودم که نتونستم بیام . این رو هم حتما باید به خاطر خاکی بودن لباسا و تک و توک زخمای تازه و خون خشک شده رو صورتم میفهمید . فقط نمیدونستم چه طور خیسیِ تو شلوارم و پارگی های اون رو توضیح بدم . رسیدم دم در . تا برسم اینجا بارها سکندری خورده بودم . احتمالا ارباب میپرسید کاپشنت کجاست؟ چی باید میگفتم؟دستم رو تو جیب شلوارم کردم . خدا خدا میکردم کلید نیوفتاده باشه کلید رو پیدا کردم .فرو کردمش تو قفل در . حواسم جمع کفشا شد.کفشای برادر ارباب جلو در بود .خیالم از بابت سوال ها راحت شد ولی با وجود آرمان خان نمیدونستم ارباب چه نقشه ی تازه ای کشیده برام .وارد خونه که شدم دیدم ارباب و آرمان خان نیستن .صداهای شهوت آمیزی از پشت در اتاق خواب کناری میومد.آروم و پاورچین به سمت اتاقم رفتم .اتاق من درست کنار اتاق ارباب بود (اتاق صاحبان صدا)پس کار سخت تر میشد . موقع حرکت قسمت بیرون زده لباسم به میزِ جلو تلویزیون گیر کردو افتادم . سرم به زمین خورد . همین که داشتم سرم و میمالیدم، سرم رو بلند کردم و ارباب و آرمان خان رو بالا سرم دیدم .ارباب یه ملحفه سفید دور خودش پیچیده بود و آرمان خان با دکمه شلوارش درگیر بود . پیراهن نپوشیده بود . دنیا دور سرم چرخید . ارباب خیلی عصبانی داشت گوشهء لبش رو میجوید .گفت خونه دیر که میای با این وضع داغونم که میای آرمان خان پرید وسط و گفت با قسمت های کبود صورتش خوردنی تره شقایق پایهء یه ارباب و برده ایش هستی؟ با برق تو چشای ارباب کارم رو ساخته قلمداد کردم .آرمان خان کمرم رو گرفت و بلندم کرد . لبخندم پررنگ تر شد . ارباب مثل همیشه رضایت تلقیش کرد . (بیماریی وجود داره که در اون فرد مبتلا نمیتونه احساساتش رو بیان کنه ولی من همزمان بیماریی داشتم که زمان استرس لبخند میزدم . با زندگی سراسر استرس من چیز جز لبخند روی لبهام نبود . )با چشمای خالی از حس به آرمان خان خیره شدم . این کار عصبانی ترش میکرد . با لحنی عصبی گفت اون چشمای خالی از حسو از حدقه در میارم .لبخند.ارباب اومد پشتم . لبهء پشت پلیور رو گرفت بالا آورد . پلیورم رو کند، پیرهن خونیم نمایان شد؛ آرمان خان دکمه های پیرهن لباسم رو باز کرد و پایین انداختش . حالا سینه ها و دور گردنم نمایان بود . ارباب دستش رو دور کمرم گذاشت دو مهره بیرون زده گردنم رو بوسید . از پشتم کنار رفت و داد زد نهارمون رو درست کن .به سمت آشپزخونه رفتم . چند ساعت بد داشتم ظرف های ناهار رو میشستم . ناهار خودم رو میز یخ زده بود . چطور میخواستم بخورمش؟از غذای یخ متنفر بودم . ارباب نمیذاشت غذام رو به همراه اون دو بخورم .شستن رو تموم کردم و به سمت کاناپه رفتم .ارباب به سینه آرمان خان تکیه زده بود . سری که جاش رو سینه من بود . اما ماندگار نبود .به سمتشون رفتم و جلوشون زانو زدم . سرم رو خم کردم و پاهاشون رو بوسیدم .به ارباب که رسیدم بالاتر رفتم . به لب هاش زل زدم . جلو تر رفتم .پیشونیم به پیشونیش خورد . عصبانی شد . ارمان خان زد یکی پس گردنم . اونقدر محکم زد که زنگی تو گوشم پیچید . دنیا پیش چشمم تاریک شد و تا چند ساعت چیزی نفهمیدم. بیدار که شدم تو اتاقم بودم . رو تخت خودم . پشت گردنم ، کمرم و سینه هام درد بدی داشت . دستم رو بالا بردم و قِل خوردم . گیر کردم . دستم جلو تر نمیومد . به دستم نگاه کردم . به بالای تخت بسته شده بود . بایه طناب که از دست بسته شده من تا لبهی تخت یک متر فاصله بود . ارباب اومد تو اتاق؛ پاهام رو به سمت خودم کشیدم . بیشتر از یک متر حرکت نکرد. گفت زور نزن باز نمیشه . به سمتم اومد . از رو ملحفه رو سینه هام دست کشید . به نوک سینه هام که رسید نیشگون بدی گرفت . درد تو هردو سینه ام پیچید . آرمان خان بالا سرم بود . ارباب کنار رفت و شلاقی روی شکمم فرود اومد .یک ضربه . به همرا لبخند من . ضربه دوم . اشکی گوشه چشم بدون احساسم . ضربه سوم . آهی از ته حلقم . ضربه چهارم پایین تر فرود اومد . چشمام رو بستم و تکونی به خودم دادم .ضربه پنجم درست رو آلتم فرود آمد . فریادی از ته گلوم و جمع شدن دست ها و پاهام به صورت نصفه توی تنم . اشک بود که از گوشه چشمم میچکید . ارباب ملحفه قرق خون رو کنار زد .روی بدنم اومد . روی تنم راه میرفت . شلوار جین تنگی پوشیده بود که پاچه هاش رو بالا زده بود . به همراه یه پیرهن سفید آستین کوتاه .موهای تا زیر کتفش که خورد زده بود بالای سرش جمع شده بود . شقایق من وزن چندانی نداشت . رو تنم راه که میرفت اذیت میشدم چون عمدا پاش رو ،روی جای زخمام و شلاقا میذاشت . اگه به هش میگفتم جای زخمام مال خوابیدن زوری زیر مهرابِ پوست از سرم میکند . به آلتم که رسید آرمان اومد رو تخت . اومد رو سینه هام . جلو تر اومد و پاش رو روی گلوم گذاشت . فشار داد . اون لحظه مهم ترین چیز هوا برای تنفس بود . ارباب پایین رفت. آلتم رو گرفت و تک و توک از بعضی جاهاش نیشگون میگرفت . آرمان پاهاش رو کنار سینه هام گذاشت ؛ دکمه و زیپ شلوارش رو باز کرد و آلتش رو به ست دهنم آورد . انصافا از کیر خوری بدم میومد . اونقدر تو دهنم کمر زد که دهنم بی حس شد . مثل چشمام . شاید بی حسی زده بود نمیدونم . شقایق نشسته بود روم و بالا پایین میشد . هر از چند گاهی از رون پاهام نیشگون میگرفت،آرمان از سینه هام . بالاخره دست و پاهام رو باز کردن و به پشت برم گردوندن . آرمان شلاق رو برداشت . ارباب سرش رو نزدیک گوشم کرد . آروم گفت با هر زربه دوست دارم صدای آه و داد و فریادت رو بشنوم نره غول خوشگل من . نیازی به خواستن نبود . با صدای هر ضربه صدای ناشی از درد من بلند میشد . اونقدر تند زد که شمارش از دستم در رفت . حالا دیگه هر جایی میزد . رو باسنم ، کمرم ،کتفم ،رون پاهام و یکی پشت گردنم . این آخری نفسم رو بند آورد . دستام رو پشت گردنم قفل کردم .آرمان رفت پشتم . دستش رو دور کمرم گرد کرد و عقب کشید . حالا باسنم روبه روش بود قفل دستام رو باز کردم و زیر پیشونیم گذاشتمشون . سینم رو به تخت چسبیدم . آرمان رو زانوهاش ایستاد .خیلی خشک و بدون مقدمه فشار داد . ولی مگه میرفت تو؟ اونقدر با انگشتش سیخونک زد تا باز شد . از سینه ام بلندم کرد . شقایق زیرم جا گرفت . آلتم رو تو باسنش فشار داد . معلوم بود آرمان قبلا یه بار به هش حال داده که آلتم راحت رفت توش . بالاخر آلت آرمان هم تو باسن من فرو رفت . از یه طرف آرمان کمر میزد از طرف دیگه ارباب عقب جلو میکرد . نزدیک دو یا سه دقیقه تو این حالت بودیم که آرمان خودش رو خالی کرد تو باسنم . بعدش آلتش رو در آورد و کنار من و شقایق افتاد روتخت . من که پشتم رو خالی دیدم از رو شقایق کنار رفتم و رو تخت ولو شدم . آرمان و شقایق نفس نفس میزدن . ولی من؟ امان از این بی حسی . دکتر گفته بود با این وضع از بچه هم خبری نیست . چشمام رو بستم . سوزش بدی رو نوک سینه چپم و بعد رو نافم و با فاصله زمانی کمی بالای آلتم .چشمای خمار ناشی از چرت چند دقیقه ای رو که به زور باز کردم شعله ی شمع رو جلوی چشمم دیدم . وبعد سوزشی روی بینیم . بلند که شدم شقایق هم به واسطه آرمان ارضا شده بود . آرمان گفت باید پیش یه دکتر خوب ببریمت پرهام .گفتم فایده نداره کلی دکتر دیدنم گفتن این بیماریت روانیه تا وقتی هم که سر منشاش رو پیدا نکنیم کاری از دستمون بر نمیاد . شقایق خیمه زد روم . با لحن شیرینی گفت حتی چشمای بی حست هم درست نمیشن؟آخه بی حسی ؛انگار مُردیچشمام رو بستم و گفتم همیشه میگی اقیانوس پر از احساسه چشمای من حس نداره؟ چرا حرفت رو عوض میکنی؟با غصه گفتآخه اقیانوس چشمای تو خالیه نه غم، نه درد ،نه شادیفقط پوچی بالاتر رفتم . لبام که لباشو حس کرد وجودم زیر و رو شد . لرزش و تپشی هم زمان تو آلتم . اونم که همرای کرد خیسی وسط پام رو حس کردم . چشمام رو باز کردم . لبخند روی لبهاش خوشحالم کرد .لبش و از لبم جدا کرد و گفت حالا دیگه یه حسی هست .حتی آرمان هم لبخند میزد .گفت یه حسی پیدا کردی پسر عمونوشته Linda
0 views
Date: December 17, 2019