بعضي وقتا پایان حس و حالايي كه داري با زندگي پيوند ميخورن و هر روز قويتر و تازه تر از قبل ميشن.گاهيم اينقد همه چيز خسته كننده و تكراري ميشه كه ديگه مرگ كامل احساساتت دست خودت نيست.اونا ميميرن… بالاخره نابود ميشن.اون روزا من يه آتشفشان بودم، گرم و مذاب، تو وجودش رخنه ميكردم و تو تك تك سلولام ذوبش ميكردم، ولي حالا يه تيكه سنگم، سخت و غير قابل نفوذ.عوضش ترك برنميدارم..هيچوقت نميشكنم، چون يه زماني خشكيدم و بارها تو خودم خورد شدم.دقيقا مثل عصرِ پالئوزوييك برام دوره…انگار ميليون ها سال از عمر گدازه هاي سرد من ميگذره.امروز تولدمه، ميدونم مثل سالاي قبل گرفتارياي خاص خودشو داره، ميدونم اگر بهش بگم دوباره دستشو رو پيشونيش ميكوبه و ميگه ؛ آخ بازم يادم رفتيا اينكه اصلا بهش يادآوري نميكنم و اونم هرگز يادش نمياد.مثل هر روز توي آشپزخونه پاي گاز وايسادم، گرماي تابستون و شعله هاي سركش پایان وجودمو ذوب ميكنه.يادم باشه كه گوشتاي خورشتو واسه ي مسعود كنار بزارم، پيرهنشو اتو كنم و براي حمامش حوله ي تميز بزارم.توي اينترنت راجع به ماه تولدم ميخونم؛ سنگ ماه الكساندريت، نماد عفت، حيا و روابط رومانتیک در زندگي… خانم متولد ماه تير حساس و رمانتيك، وي به مناسبت ها بسيار معتقد است و با آنها شوخي نداردبازم غم غريبي سراغم مياد…افسوس ميخورم … عاشق مسعود بودم، با پایان وجود…حيف كه از وقتي پامو تو اين خونه گذاشتم حتي به در و ديوار فهموندم كه نگار اصلا مهم نيست؛نه احساسش، نه عقايدش، نه رخت و لباسش، نه گوشتاي تو خورشتش و نه حتي روز تولدش.مهمترين چيزاي تو زندگي نگار اينه كه قسط عقب افتاده ي خونه كه بيشتر شبيه لونه ست پرداخت بشه.حقوق كارمندي ناچيز خودش و مسعود به خورد و خوراك و قسط ها و قبض ها و خرج ها برج ها برسه.دلم گرفته… انگار هنوز دلي مونده و ميگيره، زير گازو خاموش ميكنم.ظرف هاي نشسته رو به حال خودش ميزارم.زنگ ميزنم براي خودم يه پيتزاي كامل سفارش ميدم.برام مهم نيست كه آخر ماهه و بايد مراقب موجودي ته كارتم باشم.امروز نميخوام مثل معدود دفعاتي كه از بيرون غذا ميگيريم فقط يه لقمه از گوشه ي پيتزاي مسعود بخورم.با اشتهاي كامل غذامو ميخورم، برام مهم نيست كه چاق بشم، دلم ميخواد لذت ببرم.من يه خانم خودساخته م، زناي خودساخته ي فراموش شده اونايين كه ، عصرا با همه ي خسته گي تن له و لورده شونو با مترو تا خونه ميكشن و كسي دنبالشون نميره. وقتي ميرسن خونه بازم مال خودشون نيستن و شيفت جديد كاريشون شروع ميشه.زنايي كه چشماشونو ميبندن و سكوت كردنو تمرين ميكنن.اونا هميشه موهاشونو بلند ميكنن چون انگيزه اي واسه رفتن به آرايشگاه و تغيير كردن ندارن ،ولي جلوي زناي حمايت شده با خجالت طوري وانمود ميكنن كه شوهرشون موي بلند دوست داره.زن هاي فراموش شده هيكل آنچنان زيبايي ندارن، آروم و با اعتماد به نفس راه نميرن… چرا كه هميشه عجله دارن، براي دير نرسيدن به ماراتون دردناك زندگي.اغلب ميگن عادت به پوشيدن كفشاي پاشنه بلند ندارن، چرا كه هميشه در تلاش و تكاپو هستن …هميشه دلم ميخواست بالاخره يكي از روزاي تولدم وقتي وارد خونه ميشم چراغاي خاموش يهو روشن بشن، روي زمين پر باشه از گلبرگ سرخ، يه موزيك رومانتیک پخش بشه و مسعود با پایان احساسش بغلم كنه و بگه تولدت مبارك عشقم….عصر ميشه، حوالي ساعت هفت كيليد توي در ميچرخونه، دستاش پر از خريداي خونه ست، سبزي خوردن و ميوه و خرت و پرت…بعد از يه احوالپرسي تكراري ، زير دوش آب ميره.از اينكه شام نداريم تعجب كرده ولي حرفي نميزنه.موقع خواب بدون اينكه باهام حرف بزنه تو تاريكي مطلق بغلم ميكنه و آلت سفت شده شو به پشتم ميچسبونه.مثل بقيه ي شبايي كه دلش ميخواد وظيفه مو انجام ميدم.اشك چشمام توي تاريكي و هوس هاش گم ميشه…بعد از اينكه توي بغلم ميلرزه و خودشو خالي ميكنه صداي خر و پفش بلند ميشه…ساعت از دوازده گذشته و يه روز جديد شروع شده، بغض بيرحمي گلومو فشار ميده.يه يادداشت كوچيك كنار پاتختي براش مينويسم.ولي امشب تولدم بود…پاياننوشته مانيا
0 views
Date: February 27, 2020