الهام 18 ساله

0 views
0%

خاطره من بر میگرده به 5-6 سال پیش. اون موقع من تو کار ساخت و ساز بودم و خیلی وضع مالیم خوب بود. داستان از اونجایی شروع میشه که نزدیک خونه ای که داشتیم می ساختیم یه دختری بود که همیشه موقع رقت و آمدش نگاه معنی داری به من می کرد. یه روز که داشت از جلوی ساختمان رد می شد به من سلام کرد و پرسید این واحداتون چند متریه؟ من که تعجب کرده بودم که یه دختر 18 ساله برای چی داره این سوالو می کنه با خنده گفتم شما اول بیا داخلشو ببین تا بگم چند متریه. خلاصه اون روز نیومد و گفت با مادرم میام. من پیش خودم فکر کردم که اگه دفه بعد اومد بهش پیشنهاد دوستی بدم. فردای اون روز من رو پشت بوم ساختمان بودم که دیدم با مامانش دم در ساختمان وایستادن نفهمیدم پله ها رو چه جوری اومدم پایین خلاصه با مامانش تو واحد یه چرخی زدن و مامانش خیلی خوش برخورد بود و از من همش سوال می کرد ولی نگاه من همش پبش الهام بود که با شیطنت نگاهم می کرد. مامانش گفت می خوان خونشونو عوض کنن دنبال یه جا واسه اجاره می گردن منم گفتم 2 ماهه دیگه واحد آماده می شه. اون روز مامانش شمارمو گرفت. فردای اون روز بود که دیدم یه شماره ناشناس زنگ زد جواب دادم الهام بود گفت که از من خوشش میاد منم گفتم که یه قرار بزاریم بریم بیرون. اون روز رفتیم پارک تو پارک فهمیدم که باباش طلاق گرفته و با مامانش تنها زندگی می کنه. همون روز بهم گفت میتونی شب بیای خونمون منم که فکر کردم شوخی می کنه گفتم آره که میام ولی مامانتو چکار می کنی گفت مامانش زود می خوابه و متوجه نمی شه گفتم باشه شب ساعت 12 بود که گفت برم منم با کلی هیجان که الان چه اتفاقی می افته رفتم در پایین رو زد از پله ها رفتم بالا رسیدم دم واحد که دیدم درو باز کرد همه چراغای خونه خاموش بود دست منو گرفت منو دنبال خودش برد تو اتاق چراغ و روشن کرده بود. دیدم که الهام با یه لباس خوشگل جلومه خیلی خوشگل بود نشستم روی تختش منتظر بودم اون شروع کنه شروع کرد به صحبت کردن من 7 سال بزرگتر بودم ولی اون اصلا خجالتی نبود پیشم نشسته بود که دلو زدن به دریا گفتم شلوارک داری من بپوشم گفت مگه می خوای بمونی منم با پررویی گفتم آره. خلاصه داشتم شلوارمو در میووردم که از پشت منو گرفت برگشتم لبامو گذاشتم رو لباش کشیدمش رو تخت وفتی لب می گرفت خیلی شک داشتم که چه جوری میشه یه روزه تونستم تو بغل یه دختر که مامانشم تو اون اتاق خوابیده باشه باشم. یواش یواش دستمو بردم رو سینه هاش اونایی که با دختر کم سن و سال سکس داشتن می دونن چه حس خوبی داره سینه هاش شروع کردم به خوردن که آه و نالش شروع شد دستمو از رو شلوار می کشیدم رو کسش داشت دیوونه می شد لباساشو در آوردم شروع کردم به خوردن کسش داشت دیوونم می کرد کیرم داشت کنده می شد. می خواستم انگشتمو بکنم تو که یهو مثل فنر از جا پرید و گفت چیکار می کنی پردمو نزنی حالم گرفته شد گفتم پس من چیکار کنم گفت لاپایی بزن گذاشتم لا پاش و شروع کردم به تلمبه زدن اینقدر حال میداد که دیگه فکر کردن از عقب نگفتم. خلاصه آبم اومد و کنار من دراز کشید. چند دقیقه ای لب بازی کردیم که اون خوابش برد. من می خواستم برم دستشویی می ترسیدم مامانش از خواب بلند بشه تحمل کردم ولی دیگه دیدم دارم می شاشم تو خودم بلند شدم دلو زدم به دریا رفتم تو اتاق همه جا تاریک بود به هر زحمتی بود دستشویی رو پیدا کردم وقتی برق دستشویی رو روشن کردم حس کردم سایه یه نفرو دیدم به روی خودم نیاوردم می خواستم از دستشویی بیام بیرون می ترسیدم چون لخت بودم اگه مامانش منو می دید چی می شد. اومدم بیرون خیلی یواش برق دستشویی رو خاموش کردم تا فرصت کنم یه نگاهی به اتاق بندازم خبری نبود. اومدم بیرون که حس کردم یه نور شبیه نور موبایل تو اتاق مامانش روشنه لای در باز بود رفتم یه سر و گوشی آب بدم دیدم مامانش داره با موبایلش بازی می کنه یواشی سرک کشیدم که مامانش گفت بیا تو خیس عرق شدم یعنی میدونست پیش دخترش بودم رفتم تو که پتو رو زد کنار دیدم لخت لخته داشتم شاخ در می اوردم که یعنی میشه. منو کشید رو خودش و شروع کرد به خوردن لبام داشت گاز می گرفت لبامو که دردم گرفت خودمو کشیدم عقب گفتم کیرمو بخور چنان کیرمو می خورد که داشت آبم میومد. منم سینه هاش می خوردم ولی سینه الهام یه چیز دیگه بود. کیرمو گذاشتم دم سوراخش حول دادم تو خیلی خوب بود چندتا تلمبه زدم آبم اومد سیر نشده بود رفتم شستم دوباره اومدم روش که این بار از پشت می خواست منم با انگشتم به خورده بازی کردم و کیرمو یواش کردم توش خیلی تنگ بود ولی اخ نمی گفت چند دقیقه ای کردم آبم اومد ریختم توش. دیگه از خستگی داشتم می مردم که منو بوس می کرد گفتم الهام میدونه که دارم می کنمت گفت نه باور نمی کردم ولی به روی خودم نیاوردم ولی گفت می دونسته که من میام پیش الهام خلاصه رفتم پیش الهام دراز کشیدم مثل فرشته ها خوابیده بود. فردای اون روز صبح منو بیدار کرد گفت تا مامانش از خواب بلند نشده برم منم تو دلم می خندیدم رفتم فردای اون روز مامانش زنگ زد کلی صحبت کردیم و گفت نمی خواد الهام بفهمه منم قول دادم به الهام چبزی نگم از اون روز به بعد رابطه من با این مادر و دختر بیشتر شد بدون اینکه الهام بفهمه با مامانش رابطه دارم الان 2 سالی می شه با الهام قهرم ولی هنوزم بعضی روزا که الهام دانشگاس میرم پیش مامانش.امیدوارم همچین موردایی واسه شما هم اتفاق بیفتهنوشته سعید

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *