سلام به همه. اسمم مهرداده. متولد سال 61 در یکی از شهرهای شمالغرب کشور. قبل از اینکه بنویسم، لازم میدونم سه چیز را بهتون رو راست بگم اول اینکه، چند وقته که میام این سایت، چندین بار تصمیم به نوشتن کرده ام، اما خدایی حوصله نکرده ام. دوم اینکه، در نگارش این ماجرا (تاکید می کنم ماجرای صد در صد وافعی، و نه داستان) از شیوه خودمونی و کتابی، هر دو، استفاده می کنم، یعنی یه جاهایی لازمه که خودمونی باشه و یه جاهایی کتابی، باور کنین لازمه، خواهید دید. سوم اینکه، این واقعه مربوط به 10 سال پیشه، وقتی من 19 سالم بود، پس، از اینکه میخوام اتفاق مربوط به زمان نسبتاً بیات را بگم، لطفاً سرزنشم نکنیند. سرتونو به درد نمیارم، میرم سراغ ماجراسال 81 یکی از دانشگاههای تهران قبول شدم. قبل از اینکه بیام دانشگاه، دوست دختر زیاد داشتم، اما بیشتر، دوست تلفنی بودیم تا روابطی که در شهرهای بزرگ مطرحه، آخه شهرستانای کوچک، معمولاً همه همدیگه رو میشناسن. اما من هر طور میشد با دوست دخترام سکس تلفنی می کردم، حتی بعضیاشون میومدن خونمون و باهم حال میکردیم. قبل از اینکه دانشگاه قبول بشم، یه بار یه کوس کرده بودم، اما کوس پولی هول هولکی. میدونین که چی میگم. این ماجرا که الان خواهم گفت، دومین سکس منه، که واقعا خودمم بعضی وقتا نمیدونم حقیقته یا خواب؟، آخه بیشتر مثل یه رویا میمونه تا حقیقت.امتحانای پایان ترم دو را داده بودم و اومده بودم شهرستان. چند روز از اومدنم نگذشته بود که پدر و مادرم به سوریه رفتند و من خونه تنها موندم. اون موقعا هنوز همه شهرها شماره هاشون دیجیتالی نشده بود، و شماره تلفن کسی به گوشی نمیفتاد. روز دوم ، سوم بود که تنها بودم و حسابی حوصله ام سر رفته بود. به دوست دخترای قدیمیم زنگ زدم، بعضیاشون ازدواج کرده بودن، بعضیاشون نه. گرچه تونستم با یکی دوتاشون صحبت کنم، اما زیاد بهم حال نداد، و چون میدونستن دانشجو هستم، تا میدیدن منم، اونایی که تا یه سال پیش با من سکس تلفنی داشتن، الان تبدیل شده بودن به قصد ازدواج. واسه همین، اون روز، عصر، تصمیم گرفتم شانسی شماره گیری کنم. دو سه جا زنگ زدم، و افراد مختلفی از هر سن و جنس و رده، گوشیو ور میداشتن. میخواستم دیگه ادامه ندم، چون خسته شده بودم، آخه به هر کی میگفتم شانسی شماره گرفته ام زود قطع می کرد و ادامه نمیداد. اما با خودم گفتم دیگه این آخری را هم میزنم و…، یه لحظه دیدم یه خانمی که صدای مزخرفی داشت گفت بععععههههلهههه، انگار یک مرغ مریض بود. خواستم قطع کنم، اما همینطوری بهش گفتم سلام، من شانسی گرفتم، میخوام باهات حرف بزنم، در جواب با همون صدای حال بهم زنش گفت آخه من صاحبخونه نیستم که، من همسایه صاحب این خونه هستم، میخواستم گوشی را قطع کنم که یه دفعه دیدم یه صدای ناز، با احساس، آتشین و خوش لحن گفت بفرمایید عزیزم، امرتون؟، داشتم شاخ در میاوردم، اخه چقدر تفاوت داشتن این دو صدا. اونجا بود که به یاد شعرمیان ماه من با ماه گردون….تفاوت از زمین تا آسمان است افتادم. خواستم بهش بگم که من همینطوری شانسی زنگ زدم، دیدم گفت خدافظ، یه لحظه نا امید شدم، گفتم، خدایا صاحب این صدای زیبا را از دست دادم، میخواستم بگم که خواهش میکنم نرو، که یه دفعه دیدم صدای اون خانم کریه الاصوات از دور اومد که میگه الهه، کارم داشتی صدام کن، اینجا بود فهمیدم که الهه صاحبخونه خوش لحنه، و اون خانمه همسایه بوده که خوشبختانه گورشو گم کرد. شروع کردم به معرفی خودم و گفتم که شانسی تماس گرفته ام و اینکه تنها بودم و حوصلم سر رفته و… ازش پرسیدم دوست پسر داری؟، که گفت من زنم، باور کنین تا همین لحظه فکر نمی کردم که خانم باشه،آخه به صداش نمی اومد. گفت که یه بچه 2 ساله داره و 4 ساله ازدواج کرده، اون موقع 22 سالش بود و گفت که 18 سالگی با یه مرد 35 ساله ازدواج کرده. انگار اونم منتظر بوده که کسی بهش زنگ بزنه، آخه داشت با کمال میل و نهایت مهربونی صحبت میکرد. یه کم که باهم حرف زدیم، دیدم اصلاً از زندگیش راضی نیست، می گفت شوهرش سر کار نمیره، همش میاد و سکس میخواد، و با اینکه هر روز منو میکنه، اما خانم بازی هم می کنه، باورم نمیشد که داشت اسرار زندگیشو همون تماس اول، بی آنکه منو ببینه و بشناسه بیان می کرد. ازم پرسید که دوست دختر دارم یا نه؟، منم بهش گفتم که دانشجو هستم و قبلاً دوس دختر داشتمو الان ندارم. زود ازش خواستم که میتونم ببینمت و اونم گفت که فردا صبح میتونه، گفت که فردا صبح میره اداره بهزیستی و منم مشخصاتشو خواستم و ساعت 9 صبح قرار شد که برم ببینمش. فاصله اداره بهزیستی تا خونمون 300 متری می شد. بهم گفته بود که چادریه و روی گونه سمت راستش یه خال مشکیه. منم ازش خواسته یودم که یه دستمال کاغذی سفید دستش باشه تا یه موقع اشتباه نگیرم، آخه نمیتونستم که هرکی رد میشه زل بزنم صورتشو خالشو ببینم، اون موقع کمتر کسی موبایل داشت و نه من و نه الهه موبایل نداشتیم، واسه همین قرار گذاشتن واقعاً سخت بود. صبح ساعت 7 بیدار شدم و رفتم حمومو حسابی به سر و صورتم صفا دادم، اومدم از حموم بیرونو و یه کت و شلوار (نگین دهاتیه هاااا، دیگه اون موقعها بود دیگهههه) پوشیدم و845 صبح از خونه زدم بیرون، طوری گریم کرده بودم (ببخشید، طوری آرایش کرده بودم) که انگار دامادیم بود. سر کوچه مون دیدم دو تا پسر بچه نوجوان که در چرخ دستیشون میوه گذاشته بودن برای فروش، تا منو دیدن، دیدم یکیشون به اون یکی میگه نقاشیه، حقم داشتن، چون ضد آفتاب و نرم کننده مالیده بودم به صورتم و داشتم برق می زدم، 5 دقیقه به 9 روبروی اداره بهزیستی بودم، یه لحظه دیدم همسایمون بنام وحید که تقریباً همسن بودیم منو دید و گفت مهرداد، یه دختری را دیدم رفت توی بهزیستی، ماه بود، نکنه تو هم بخاطر اون اینجایی؟، منم گفتم نه و پیچوندمش. تو دلم گفتم، من منتظر زنم، و نه دختر، یه لحظه دیدم یه خانم چادری که دستش دستمال کاغذی سفیدی بود از در اداره بیرون اومد، یه کم که نزدیک شد، دیدم خال هم داره صورتش، دیگه باور نمیکردم این باشه، آخه این که من می دیدم یه فرشته بود و نه یه آدم، خیلی ناز بود، صورت گرد، سفید، چشای درشت مشکی، لبای قرمز دوست داشتنی، دیگه نمیدونم چی بگم که توصیف زیباییشو کرده باشم. اومد از کنارم رد بشه گفتم الهه خانم، آروم گفت سلام و در حالیکه لبخند ملیحی زد زود رد شد و رفت. گیج و مبهوت مونده بودم که دیدم باز وحید، که مغازشون نزدیک بهزیستی بود اومده پیشم و داره الهه رو نشونم میده میگه دیدی، اونو می گفتماااا، منم باز پیچوندمشو اومدم خونه. 1 ساعت بعدش تماس گرفتم و دیدم الهه جواب داد. بهم گفت که ازم خوشش اومده و منم خوشحال شدم و سعی نکردم زیاد جوگیر بشم و منم گفتم که ازش خوشم اومده. بهم گفت که میخواد چیزی بهم بگه، گفت که 6 ماهه با شوهرش اختلاف داره و میخواد ازش جدا بشه، می گفت که رابطش با شوهرش فقط اینه که شوهره میاد هر روز باهاش سکس میکنه و اینم بدون هیچ علاقه ای نقش سطل آشغال را برای شوهرش ایفا میکنه. این سطل آشغال اصطلاح خود الهه بود. بعد از یکم صحبت ازش خواستم که بیاد عصر خونمون، اونم از خدا خواسته گفت که ساعت 6 میاد. اینم بگم که خونه ما دو طبقه بود، با یه حیاط نسبتاً بزرگ، طبقه بالا را به یه خانم و شوهر شهرستانی اجاره داده بودیم. ساعت 4 رفتم از بازار براش یه اودکلن خریدم تا وقتی اومد خونمون براش هدیه بدم. ساعت 5 شده بود و دیگه عقربه ها حرکت نمی کردن، آیا واقعاً ممکن بود من با الهه سکس داشته باشم؟، آیا الهه واقعاً خانم بود؟، آخه خیلی چهره دخترونه داشت. اصلاً چطور امکان داشت کسی با یه تماس و دیدن بخواد بیاد و سکس کنه با من؟، فکرای دیگه هم به سراغم میومدن. می گفتم نکنه اون روز که زنگ زدم، مزاحم زیاد داشته ان، و شوهرش ازش خواسته که با من قرار بذاره، و کاسه کوسه ها رو سر من بشکونند. ساعت دیگه چیزی به 6 نمونده بود. رفتم دم در حیاط ایستادم، بهش گفته بودم که کوچه را که اومدی درب سوم مال ماست. ساعت دیگه 6 بود. لحظه دیدار فرا رسیده بود. دیدم از سر خیابون پیچید به سمت کوچه، تا بیاد دم در برسه قلبم داشت با شدت پایان می رسید. اومد دم در، میخواست وارد بشه، که مستاجر کیریمون دیدم رسیده حیاط که بره بیرون، نمیخواستم چیزی بدونه، آخه نظامی هم بود، می ترسیدم که کار دستم بده. دیدم که دیگه ما رو دم در دیده، بلند گفتم زندایی، چرا شما اومدی، زنگ میزدی من میاوردم، الهه هم گفتدیگه مسیرم بود و درستش کرد. کس کش مستاجرمون، مثل گاو داشت گیلاس می چید و اصلا دوست نداشت بره بیرون. منم هول شده بودم، اومدم داخل و اودکلن را که داخل کیسه پلاستیکی کادویی بود بهش دادم، و آروم گفتم بهم زنگ بزن از سر کوچه. اومدم تو و چند دیقه بعد الهه زنگ زد و گفت که دیگه پامو تو اون خونه نمیذارم. اولش فکر میکرد که مستاجرمون دوستمه و من خبرش کردم، اما توضیح دادم و قانعش کردم، بهش گفتم 10 دیقه بعد بیاد که گفت نمیتونه، چون بچه اش را داده دست همسایه و به بهانه خرید نیم ساعتی اومده بیرون. حسابی ضد حال خورده بوئم. میخواستم برم با دستای خودم مستاجرمونو خفش کنم….، از یه طرف می گفتم نکنه داییم را بشناسه و بدونه که زنداییم کیه، اما دیگه چیزی برام مهم نبود، چون ماموریتش یه ماه دیگه تموم میشد و گورشونو از شهرمون گم میکردن و می رفتن. ساعت 7 شد و باز زنگ زدم و با هزار مصیبت الهه را راضی کردم که فردا بیاد. فردا صبح ساعت 9 باهم قرار گذاشتیم و بهش گفتم که در خونه را باز میذارم، سرتو بنداز پایین و بیا تو و در را ببند. ساعت 9 دیدم اومد، و خوشبختانه کسی هم نبود. من باز صبح حموم کرده بودم و حسابی آماده. اومد داخل خونه و گفت تا 11 میتونه بمونه. از این نون خامه ای ها گرفته بودم، یه فیلم سکسی هم گذاشته بودم. داشتم از هیجان منفجر می شدم. بهش گفتم که چادرشو در بیاره. یه مانتو مشکی با یه شلوار لی آبی پوشیده بود. رفتم پیشش و روسری را از سرش برداشتم. ازم خواست که فیلمو خاموش کنم. منم خاموش کردم. اول دستش رو گرفتم و ازش لب خواستم، لبش انقدر شیرین بود که میخواستم همش بخورم. شیرینیم خورده بود، شیرینتر شده بود. آروم دکمه های مانتوشو باز کردم، یه تاپ صورتی از زیرش پوشیده بود، دستمو رو سینه هاش گذاشتم، اندازه یه کف دست می شد. نرم، و در عین حال، خوش استیل. در حالیکه لبشو میخوردم، سینه هاشو میمالیدم. اونم ازم لب می گرفت. وقتی من لب بالاشو میخوردم، اونم لب پایینیمو میخورد و بالعکس. آروم آروم اومدم با نوک زبونم دور گردنشو مک می زدم، نرمه گوششم لیس میزدم، اونم محکم بغلم کرده بود. هی میودم لب می گرفتم و دوباره میرفتم سراغ گردنشو گوشش، در حالیکه سینه هاشو میمالیدم، نوک کوچک سینه هاشو بین انگشتام میگرفتمو حسشون میکردم. شلوارشم از پاش در آوردم، پاهای سفید تراشیده نرمی داشت. یه شورت نارنجی نخی پوشیده بود. تاپشم در آوردم. سوتینشم ست شورتش بود و نارنجی. خودم هم شلوارمو در آوردم و با یه رکابی و شورت موندم. وقتی پشم سینه هامو دید، گفت که عاشق پشم سینه هست. با نوک زبونش نوک سنه هامو از لای پشمای سینم لیس میزد. منم همین لحظه سینه هاشو میمالیدم. اینبار ازم خواست که فیلمو بذارم، دقیقاً صحنه ای بود که دختره کیر مرده را داشت میخورد. تا اینو دید، آروم آروم از سینه هام به سمت شکمم اومد و شورتمو با دندونش کشید پایین. اول نوک کیرمو هی با نوک زبونش بازی میداد، بعد، کیرمو که هنوز نیمه راست بود کرد دهنش، حموم که رفته بودم حسابی با کف صابون شسته بودم، بوی صابون خوشبو میداد کیرم، انقدر با میل و حرص و ولع و ملچو مولوچ کیرمو میخورد که دیگه کاملا راست کرده بودم. تا اونروز کیرمو به سفتی و بزرگی اون لحظه ندیده بودم. ازش خواستم بخوابه تا بیام روش. درست مثل یه خرس پشمالوی حریص شده بودم. از نوک انگشتای پاش شروع کردم لیسیدن، تا، رسیدم به دور کسش. شورتش بوی اودکلنی را که دیروز بهش داده بودمو می داد. بوی تمشک مخلوط با توت فرنگی میداد. از روی شورتش کوسشو میلیسیدم. شورتشو از بس خورده بودم خیس کرده بودم. دوباره میرفتم از رونش پایین و می رسیدم نوک انگشت پاش. اگه از انگشت پای راستش شروع میکردم به لیسیدن و میرفتم تا شورتش، یرای پایین اومدن از رون پای چپش شروع میکردم و میومدم تا انگشتاش. این حرکتو چند بار انجام دادم و ازش خواسته بودم که کوسشو بازی بده. اونم کوسشو از روی شورتش میمالید. دیگه وقتش شده بود، اومدم بالای سینه هاش، رکابی خودمو در آوردم و سوتین اونم به همین صورت. سینمو محکم چسبوند به سینه های نرمش. دوباره از هم لب گرفتیم. در حالیکه با یه دستم یکی از سینه هاشو میمالیدم، با اون یکی دستم از روی شورتش کوسشو می مالیدم واون یکی سینشو میخوردم. اونم هی کسشو که توی دستم بود با حرکات متناوب به دستم میچسبوند و منم مالیدن کوسشو محکمتر می کردم. بعد از کلی سینه مالی و سینه خوری و کس مالی، شورتشو از پاش در آوردم. هرکی کسشو میدید باور نمی کرد که این کس زایمان کرده باشه، خیلی کوچولو بود و دقیقاً مشابه خالی که روی صورتش بود، یکی هم کنار کوسش بود، کوسی که طوری اصلاح کرده بود که مثل یه مرمر می درخشید. یه دستمو گذاشتم رو کسش و با اون یکی دستم یکی از سینه هاشو میمالیدمو، نوک اون یکی سینشو میخوردم. با دستم داشتم چوچول کوسشو بازی میدادم، الهه هم چشاشو بسته بود و هی سینه هامو میخورد، بازومو گاز می گرفت، لب می گرفت و زیر گردنمو می لیسید. دستم خیس خیس شده بود، مثل یه گلدون شمعدونی که آب زیادی داده باشی، آب پس میداد، صدای دختره که داشت توی فیلم گاییده میشد، از یه طرف، و صدای الهه که می گفت مهرداد، بسّه دیگه، میخوامت، بیا روم از طرف دیگه، حسابی حشریم کرده بود. دیگه کاملاً لخت در بغل هم بودیم. می گفتم نکنه دارم خواب می بینم، اما واقعی بود، الهه در بغلم بود و داشتیم از ته دل همدیگه رو میخوردیم. یه دفعه به ذهنم رسید که در حالیکه کسشو میخورم، کیرمو بدم بخوره، بعدها فهمیدم که به این حالت میگن 69، وای..، چه حالی میداد، داشتم یه خوشه تمشک ملس میخوردم، کوسش آکنده بود از بوی توت فرنگی، شاتوت، تمشک و هر میوه ای که در این رسته بگنجه. دیگه خواهشش تبدیل شده بود به التماس. مهرداد، بدو دیگه، میخوامت، بکن دیگه، اما من دوست داشتم مدام بخورمش، و می گفتم حالا زوده عزیزم. وقتی دید نمیام روش، دیگه خواهشش به هشدار تبدیل شد مهرداد، ساعتو نگاه، 10 شده، من باید 11 خونه باشم، راست می گفت، یک ساعت گذشته بود و ما تو این یه ساعت همدیگه رو حسابی خورده بودیمو آماده یه سکس آتشین کرده بودیم. کوچولو بودن کوسش و قیافه بچه گونه الهه این حسّو بهم القا میکرد که اون یه دختره، شایدم من زیاد مشکوک بودم، واسه همین، ازش خواستم انگشتشو بکنه توی کسش، تا مطمئن بشم که یه زنه، آخه نمیخواستم پرده شو بزنم و به عقدم در بیارن ، گرچه اگه دختر بود می گرفتمش، چون الهه واقعاً الهه بود، تندیس زیبایی بود، و هر آنچه که زبون نمیتونه بیانش کنه. اونم بی اختیار انگشت سبابش را آروم کرد تو کسش و در آورد. خیالم راحت شد که زنه، حالا می تونستم الهه زیباییها را بکنم، اومدم روش، دست راستمو از زیر گردنش عبور دادم و گذاشتم روی سینه راستش، اونم کیرمو گرفت رو کسش گذاشت، ازش پرسیدمالهه، دوست دارم بگی چقدرشو بکنم؟، برگشت گفت همشو، تا ته بچسبون، انتظار داشتم بگه نصفشو یا اینکه بگه فعلا یه کم بذار بعدا بیشتر بکن، اما وقتی اینو گفت فهمیدم که چقدر مشتاقه. منم سینه راستشو در دستم گرفتم و در حالیکه لبشو میخوردم آروم کردم تو کسش. وای، خیلی داغ بود داخل کوسش، انقدرم آب داده بود که توش خیلی نرم شده بود، در حالیکه می کردم سینشو میمالیدمو و لب و گردن و اون یکی سنشو میخوردم. هم عمق کردنمو زیاد کرده بودم و تا ته میکردم تو کسش، هم اینکه سرعتشو رفته رفته بالا می بردم. الهه هم دیگه آخ و اوخش به وای و ووی تبدیل شده بود و محکم می گفت وای، جون، بکن، محکم بکن، میخوامت مهرداد…، آخ، وای،…، حتی در حالیکه من سرعتمو به حداکثر رسوندم و مدام با شدت تموم می کردمش، داشت زیرم ازم قول می گرفت مهرداد، قول میدی با من باشی؟، من می گفتم که باشه عزیزم، من متعلق به توام، دیگه تنها نیستی. داشتم در اوج آسمونا می کردم الهه را، یه دفعه ازم خواست که اون بیاد روی من، منم اومدم زیرش و اون اومد روم. چنان حرفه ای اینکارو انجام میداد که دختری که الان داشت توی فیلم سکسی که روشن بود واز کون میداد، فکر نمیکنم که بتونه مثل الهه بکنه. کوسشو تا نوک کیرم بالا می آورد، لحظه ای که دیگه فکر می کردم الان کیرم در میاد از کوسش، می دیدم یه میلیمتر مونده به در اومدن، دوباره میکرد تو کسش. این کارو با چنان سرعت و ظرافتی انجام می داد که دیگه میخواستم ارضا بشم. بهم گفت مهرداد، باهم بیاییم، نگه دار باهم بیاییم، من بهش قول دادم که باشه، اما مطمئن نبودم که سر قولم بمونم یا نه، چون دیگه داشت آبم میومد. یه لحظه کیرمو در آورد و مثل وحشی ها تا ته کیرمو کرد تو دهنش، حتی طوری که یه لحظه حس خفگی کرد و دوباره شروع کرد نوک کیرمو میک زدن. دیگه میخواستم بریزم آبمو دهنش که به زور خودمو نگه داشتم. اومده بود پایین و حالا نوبت من بود که تمومش کنم، منم کوسشو که داشت حرارتش لبمو می سوزوند خوردمو به حالت چمباتمه (سگی) کردم تو کوسش، حس کردم دردش بیشتر شده، آخه میگفت مهرداد، زود باش، میخوام بیام، باهم بیاییما، باهم، آخ، اوخ، وای،…، اینجا بود که دیدم گفتمن اومدم، آخ جووووون ن ن ن، تا اینو گفت منم دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و کشیدم بیرونو ریختم آبمو روی کمرش. با دستمال پاکش کردمو کونشو بغل کردم. 10 دیقه به همون حالت چشامونو بستیم، و در حالیکه از هم لب می گرفتیم کنار هم بودیم. الهه پا شد و زود رفت. چون دیرش شده بود و ساعت دیگه 11 شده بود. منم رفتم حموم و عصر بهش زنگ زدم. بهم قسم خورد که از وقتی ازدواج کرده هرگز ارضاء نشده بوده تا به اون روز که با من سکس داشت. بعد از این ماجرا، 2 بار هم باهم سکس داشتیم، که یکیش مربوط میشه به الهه من و پسر خاله ام. اگه روزی حسّشو داشتم بهتون میگم. خوش باشین.نوشته مهرداد
0 views
Date: November 25, 2018