امان از بی پولی

0 views
0%

تازه داشت چشمام گرم خواب می شد ، كه جیغ و وق بچه تو بغل كنار دستیم ، چرتم رو پاره كرد . نگاهی از روی دلخوری بهش كردم ، یه پسر بچه چهار پنج ساله ای بود ، انگاری كه از گرمای اتوبوس به تنگ اومده بود . مامانش كه زنی میان سالی بود مرتب اون رو تكون می داد و سعی می كرد آرومش كنه . نگاهی به من كرد و لبخندی زد ، من هم لبخندی بهش زدم  زن سری تكون داد و گفت می بخشی ، بیدارت كرد . یكسره نق می زنه نمی دونم چه مرگشه گفتم فكر كنم از گرماست سری تكون داد و گفت نمی دونم ، شاید . ببینم سر كار بودی ؟ لبخندی زدم و گفتم آره تو یه تولیدی لباس كار می كنم ، از صبح زود تا همین الان مرتب پشت چرخ نشسته بودم . خیلی خسته می شم . فقط نیم ساعتی می تونم ساعت یك واسه نهار خوردن دست از كار بكشم بعدش باز باید بشینم پشت چرخ تا ساعت هفت بعد ازظهر . تا می رسم خونه می شه هشت سری تكون داد و گفت طفلك ، خیلی خسته كننده است ، ببینم خوب حقوق می دن ؟ سری تكون دادم و گفتم به تعداد كاری كه تحویل بدیم بستگی داره ولی روی هم رفته زیاد خوب نیست ، میان گین ماهی سی و پنج زور بزنه چهل تا كاسبم خانم سری تكون داد و گفت وای ، این كه خیلی كمه دختر لبخندی زدم و گفتم واسه پیدا كردن همین كارم كلی سگ دو زدم ، كار كجا بوده اخمی كرد و گفت من واسه یه خانواده كار میكنم ، بچه داری و نظافت و این حرفها ، از صبح كه می رم تا ساعت سه بعد از ظهر ، یه خانم و شوهرن كه یه دونه بچه هم دارند ، هر دو می رن سركار و تا ساعت دو بعد از ظهر سركارند و بعد هم برمی گردن خونه ، براشون نهار كه می كشم و بعد از نهار خوردن ظرفها رو می شورم و می رم خونه ، تا فردا صبح ، پنجاه تومن هم می گیرم به اضافه بعضی لباسهای خانم كه قدیمی تر می شه و بهم می دن ، از كارم راضی هستم ولی پسر بزرگم مدتیه كه اذیتم می كنه و می گه نمی خواد من برم خونه مردم كار كنم فردا مجبورم عذر خواهی كنم از خانم و تصفیه حساب كنم گفتم واقعا دیگه نمی خوای بری سركار سری تكون داد و گفت نه دیگه نمی تونم ، می خوای تو رو به خانم معرفی كنم به جای من بری اونجا ، خونه داری بلدی ؟ لبخندی زدم و گفتم آره ، تا قبل از پیدا كردن كار ، بیشتر وقت ها تو خونه كمك مادرم هستم . كارهای خونه رو بلدم نگاهی به من كرد و گفت دلت می خواد ببرمت اونجا ، بیا با خانم صحبت كن ، ضرر كه نداره سری تكون دادم و گفتم خانم و شوهر خوبی هستند ؟ لبخندی زد و گفت آره بنده های خدا ، من بدی ازشون ندیدم ، فردا یه سر بیا تا باهم بریم پیش شون ، اتوبوس میدان ونك رو سوار می شم از اونجا راحت می ره نزدیك خونه شون ، ایستگاه آتش نشانی باید پیاده شیم تو ساعت هفت جلو ایستگاه باش . من همون حدود ها می یام ازش تشكر كردم و گفتم ‌ تا ببینم چطور می شه ، شاید اومدم وقتی كه ایستگاه بعدی خواست پیاده شه با خنده گفت حتما بیا ، این كار از كار خودت خیلی بهتره ، هم زحمتش كمتره و هم پولش بیشتر بعد كه پیاده شد ، رفتم تو فكر خوب بد پیشنهادی نبود . فقط نمی دونستم می تونم مادرم رو راضی كنم كه بزاره برم خونه مردم كار كنم یا نه وقتی رفتم خونه موضوع رو به مادرم در میان گذاشتم ، بعد از ، از دست دادن پدرم چرخوندن چرخ زندگی به عهده من و مادرم افتاده بود ، مادرم قبلا خونه مردم كار می كرد ولی كم كم پا درد و كمر درد زیاد باعث شد خونه نشین بشه و من مجبور شدم از سال سوم دبیرستان دیگه درس رو رها كنم ، تو این چند ماهه كه مدرسه نمی رفتم و مجبور بودم كار كنم هر موقع چشمم به كتاب درسی هام می افتاد بغضم می گرفت . ولی خوب كارش نمی شد كرد . سه تا خواهر و برادر كوچك و مادرم به كار من محتاج بودن ، مادرم بعد از كمی مخالفت ، به اصرار من اجازه داد ، برم و سر و گوشی آب بدم ببینم كار تو خونه اون خانم و شوهر چطوریه صبح طبق قرار در وعده گاه حاضر شدم و كمی بعد هم اون خانم دیروزی اومد و با هم سوار اتوبوس شدیم خونه مجلل و بزرگی بود وقتی كه با خانم خونه روبرو شدیم داشت حاضر می شد تا با شوهرش برن سركار ، اون خانم وقتی كه منو به عنوان جانشین خودش به خانم خونه معرفی كرد و از اون خواهش كرد كار شو به من بدن اون نگاهی به من كرد و گفت تا حالا تو خونه كار كردی ؟ گفتم ‌ بله خانم سری تكون داد و گفت امروز رو با شوكت كار كن تا ظهر بیام با هم صحبت كنیم ، شوكت هم راه و كار اینجا رو بهت یاد می ده بعد به ساعتش نگاهی انداخت و سرش رو گرفت طرف راه پله های طبقه دوم و داد زد خسرو بدو دیر شد چند لحظه بعد مرد جوانی كه آقای خونه بود با شتاب از پله ها اومد پایین و با سر جواب سلام شوكت رو داد و بعد یه نگاهی به سر تا پای من كرد و گفت تو می خوای جای شوكت اینجا كار كنی ؟ گفتم اگه خانم موافقت كنند ، بله لبخندی زد و گفت اگه كارت خوب باشه ، چرا كه نه وقتی با خانمش رفتند شوكت همه كارهایی كه باید انجام می دادم رو بهم یاد آور شد و بچه كوچك خونه كه دو سه ساله بود رو نشونم داد . و همین طور نحوه آماده كردن شیر و غذای مخصوصش رو بهم آموزش داد ظهر كه خانم و آقا برگشتند مفصل با من صحبت كردند و قرار شد من اونجا بمونم خانم تو یه بیمارستان پرستار بود و آقا هم تو اداره پست كار می كرد یك هفته ای كه گذشت حسابی به كارم وارد شده بودم و پایان سعی خودم رو می كردم كه آقا و خانم خونه هم از كارم راضی باشند و از نگاه و تحسین هایی كه بهم می كردند متوجه شدم از كار من بدشون نمی یاد كم كم به محیط خونه هم خو گرفتم تو فامیل های اونها كه به خونه برای شب نشینی می یومدن برادر خانم كه اسمش كامبیز بود گه گاه یه نگاه سنگینی داشت ، و من ازش می ترسیدم و برخلاف انتظارم از خانواده محترم اونها . اون خیلی لات و بی سرپا بود یه موقع كه به هوای آب خوردن اومد تو آشپزخونه ، عمدا خودشو بهم می مالید و انگشت کرد ، من خیلی خجالت كشیدم ولی از ترس بد جلوه كردنم به خانم هیچی نگفتم ، با آنكه محترمانه ازش خواستم بهم نزدیك نشه و دست بهم نزنه ولی به گوشش نمی رفت كامبیز یه پسر حدودا بیست ساله بود و گاهی كه با پدر و مامانش میومدن شب نشینی ، از هر فرصتی استفاده می كرد كه بهم نزدیك بشه با خودم تصمیم گرفتم كه فردا بعد از مراجعت خانم با اون در مورد كامبیز صحبت كنم فردای اون روز ساعت نه و نیم صبح موقعی كه داشتم غذای سونیا كوچولو رو آماده می كردم ، زنگ زدن . از اف اف كه فهمیدم كامبیزه می خواستم در رو باز نكنم و گفتم كه كسی خونه نیست ، اون گفت می خواد بره مسافرت و می خواد سونیا رو ببینه و بعد بره ، چون بارها دیده بودم كه به سونیا خیلی ور می رفت و اون رو دوست داشت به حرفاش شك نكردم در رو باز كردم ، وقتی كه اومد همون طور كه غذای سونیا رو بهش می دادم كمی با سونیا بازی كرد و در حین بازی با اون مرتب به من نگاه می كرد ، بلند شدم و گفتم ‌وقتی كه شما رفتید بقیه غذا شو بهش می دم بعد برای خلاصی از نگاه های هیزش رفتم تو آشپزخونه چند لحظه بعد اون هم در حالی كه می خندید اومد پیش من و مشغول نگاه كردن به من ، كه داشتم ظرف های صبحانه رو می شستم ، كرد وقتی كه آمد پشتم ایستاد با تماس دستش روی باسنم به تندی برگشتم كه بهش سیلی بزنم كه دستم رو گرفت و گفت مهری جون ، من كه كارت ندارم ، من دارم می رم مشهد واسه دانشگاه نمی خوای با من خدا حافظی كنی ؟ سعی كردم دستم رو بكشم بیرون و در همون حال گفتم برو كنار آقا كامبیز به خدا به خانم می گم كه منو اذیت كردی لبخندی زد و گفت اگه بگی من می گم تو بهم چشمك می زدی و منو فریب دادی ، اون وقت می اندازنت بیرون . خر نشو سپس لباشو چسبوند به صورتم ، من با دست دیگم یه سیلی محكم به گوشش زدم و داد زدم برو گمشو كثافت به تندی یه چاقو از تو ظرف ها برداشت و گرفت به گلوم و فریاد زد داد نزن كثافت خودتی ، به خدا قسم كه اگه نق و نوق كنی می كشمت با گریه زاری گفتم ‌ تو رو خدا كامبیز خان ، ولم كن من هم دیگه به خانم چیزی نمی گم لبخندی زد و گفت معلومه كه نمی گی ، چون هم كارت رو از دست می دی و هم اونها كه حرف تو رو باور نمی كنند می تونم بگم كه تو منو فریب داده بودی و اصلا خانم فاسدی هستی سپس دستشو زیر مانتوم كشید و برد لای پام ، ودر حالی كه آهسته جلو مو می مالید و انگشت کرد لباشو به لبام گذاشت . با مقاومت من چاقو رو كه تو دست دیگش بود به گلوم فشار داد . وحشت كرده بودم اون منو به شدت ترسونده بود و می ترسیدم كه هر لحظه گلومو ببره ، در حالی كه از ترس ونگرانی گریه زاری می كردم و می لرزیدم ، اون به مالیدن جلوم ادامه داد و مرتب لب و صورتم رو می بوسید . با شنیدن گریه زاری سونیا با گریه زاری گفتم ‌تو رو خدا بزار برم بچه داره گریه زاری می كنه به تندی منو چرخوند و داد زد یه دقیقه خفه شو ، من الان كارم تموم می شه وقتی كه دیدم داره مانتو مو بالا می زنه ، كمی مقاومت كردم و اون با فشار تندی كه با چاقو به گلوم وارد كرد منو آروم كرد . وقتی كه شورتم رو كشید پایین ، آهی كشیدم و وبا گریه زاری گفتم ‌تو رو خدا ، كامبیز خان بهم رحم كن من دخترم با خنده گفت ‌اگه اروم بگیری به كوس خوشگلت كار ندارم و فقط می كونم تو كونت ، اون هم كه خطر نداره با حركاتی كه انجام می داد حس كردم داره شلوار شو پایین می كشه و من همچنان با گریه زاری ، مجبور بودم مقاومت نكنم ، وقتی صدای تف كردن و به دنبال آن دست خیسش رو روی كونم كشیده شد به شدت نگرانی ام اضافه شد . وقتی كه سر كیر شو به سوراخ كونم كشید ، بی اختیار گریه زاری ام زیاد تر شد . در حالی كه از شدت هوس حركاتش با تندی و هیجان زیاد آمیخته شده بود ، سعی می كرد كیر شو با فشار تو كونم فرو كنه وقتی كه موفق شد سر كیرشو فرو كنه از درد دادی زدم ، خودم رو جلو كشیدم به تندی دو دستش رو به شكمم حلقه زد و در حالی كه به چاقوی دستش خیره شده بودم و می ترسیدم تو هیجان و حركات عجولانه اش به شكمم فرو بره ، از درد داد می زدم ، انگار كه با فریاد های من بیشتر تحریك می شد چون یكسره فشار كیر شو بیشتر می كرد ، كمی بعد گویا از سرو صدا و جیغ های ناشی از درد وحشتناكی كه داشتم ، ترس برش داشت چون یه دستش رو به دهانم گرفت و با فشار تندی كه به كیرش داد به كابینت آشپزخونه كوبیده شدم ، با دستام از شدت درد لبه های كابینت رو فشار می دادم ، حس می كردم حتما كونم پارگی پیدا كرده بود چون به شدت حس سوزش داشتم ، بعد از كمی تلمبه زدن حس كردم آبش تو كونم ریخت و به دنبال آن خودش رو روی كمرم انداخت و ناله ای كرد چند لحظه بعد منو رها كرد و كیرش رو كشید بیرون و در حالی كه روی صندلی می نشست ، لبخندی زد و گفت تموم شد دیدی چقدر راحت بود این كه دیگه داد و فریاد نداره به تندی شورتم رو بالا كشیدم و مانتو مو مرتب كردم . نگاهی بهش كردم بدون اینكه شورتو شلوارش رو بكشه بالا با وضع زننده ای كیرش رو تو دستش گرفته بود و بهم لبخند می زد به تندی از آشپزخونه رفتم بیرون و رفتم پیش سونیا و اون رو در حالی كه خودم هم گریه زاری می كردم ، آرومش كردم كامبیز اومد كنارم نشست و سپس مقداری پول گذاشت كنارم و با خنده گفت تو رو خدا مهری جون بین خودمون بمونه ، من دلم نمی خواد كار تو از دست بدی بعد صورتم رو بوسید و رفت ، پولها رو برداشتم ، ده هزار تومن بود ، آهی كشیدم و پول ها رو تو جیبم گذاشتم ، واقعا نمی خواستم اون كار رو از دست بدم . ترجیح دادم حالا كه اون گور شو گم كرده بود و می رفت مشهد دیگه می تونم بدون مشكل كارم رو دنبال كنم ولی راحتی من دوام نیافت ، و چند روز بعد خسرو خان حدود ساعت ده صبح اومد خونه ، به عنوان سردرد و مریضی مرخصی گرفته بود وقتی كه چسبید بهم و شروع كرد به تو گوشم وعده وعید از اضافه حقوق و این جور حرفها ، و وقتی كه دید من همچنان برخوردم تنده از تهدید و زور استفاده كرد و منو كشید تو اتاق خواب ، قول داد كه به دختر بودن من آسیبی نمی رسونه ، سپس در اتاق خواب رو قفل كرد و كلید رو برداشت و گذاشت تو جیبش ، و سپس مشغول در آوردن لباس هام كرد . موقعی كه منو خوابوند روی تخت ، در حالی كه لباس هاشو در می آورد لبخندی بهم زد و گفت كامبیز می گه كون سالاری داری ، و بهش حسابی حال دادی از این به بعد گه گاه باید بهم حال بدی ، و من هم حقوقت رو زیاد می كنم و قول می دم به دختری تو هرگز آسیبی نرسونم چیزی نداشتم كه بگم ، فقط اشك می ریختم ، آمد روی تخت و حریصانه مشغول بوسیدن سینه ها و بدنم شد ، وقتی سرشو كشید پایین و كسم رو به دهن گرفت ، كمی بعد از زبون زدنش من هم از حال رفتم ، لذت و ترس یه حال عجیبی رو در من ایجاد كرده بود . بعد از كمی خوردن كسم سرش رو بلند كرد و به چشای اشك آلود و خمارم نگاهی انداخت و خودش رو كشید روی من ، وقتی كه لباشو از لبام بلند كرد با خنده پرسید واقعا جلوت تعطیله یا واسه ما فیلم بازی می كنی كه قیمت رو ببری بالا ، من حرفی ندارم . اجرتش محفوظه بدم بره تو ؟ به تندی گفتم نه ، آقا تو رو خدا باور كنید من دخترم داشت كیر شو روی كسم می كشید ، دستم رو جلوی كسم گرفتم كه تو حركاتش یهویی هوس نكنه كیر شو فرو كنه تو ، لبخندی زدو گفت نترس مهری جون ، تا تو نخوای نمی كنم تو جلوت سپس كیر شو با خودش كشید بالا و بین سینه هام گرفت و كمی اون رو روی سینه هام كشید بعد با تعجب دیدم كیر شو به لبام می ماله ، خیلی بدم اومد وقتی كه گفت دهنت رو باز كن یه خورده بكنم تو ، دیگه نتونستم خونسرد باشم ، داد زدم نه ، من بدم می یاد با خنده منو چرخی داد و كونم رو با دستاش بالا كشید ، تفی به دستش انداخت و همون طور كه به چهره من نگاه می كرد ، گفت كون تمیزی داری ، قدر شو بدون ، خیلی رو فرم و میزونه . اصلا حرف هاش به دلم ننشست باید بعد از اومدن آبش ، دید نظرش چیه ؟ مردها همه یه جورند تعریف و تمجید اونها تا وقتیه كه هنوز به هدفشون نرسیدن ، بعد دیگه خودشون هم بیاد نمی یارند چی گفتند ، وقتی كه بعد از كلی تحمل درد و جیغ و داد ، آبش رو تو كونم ریخت هر دو بی حال و خسته افتادیم روی تخت . به تندی شورتم رو كشیدم بالا ، رفت و در اتاق رو برام باز كرد موقعی كه لباس هام زیر بغلم می رفتم بیرون ، مقداری پول تو شورتم گذاشت و با خنده ضربه ای به باسنم زد . رفتم تو دستشویی و همون طور كه نشسته بودم ، پول ها رو شمردم ، درآمد بدی نبود . حالا دیگه خیلی بدم نمی یومد ، چیزی كه تحملش واسم سخت بود بی پولی بود ، امان از بی پولی 

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *