انتقال (2)

0 views
0%

فسمت قبلیتو قسمت قبلی گفتم که از انبار به دفتر مرکزی شرکت منتقل شدم . اونجا با سیمین(منشی واحد مالی) آشنا شدم و تو یه تفریحگاه ثریا(زن جواد) رو با رفعتی(مدیر مالی شرکت) دیدم . ادامه ماجراصبح جمعه بود ساعت (1130کله سحر) از خواب بیدار شدم.شب قبل کلی در مورد ثریا فکر کرده بودم چه جوری پنجشنبه بعد از ظهر جواد رو پیچونده رفته فشم ؟ ثریا و خونوادشو کامل میشناختم چجوری کارش به اینجا کشیده؟ صدای قار و قور شکمم به وضوح به گوش میرسید واجازه فکر کردن بهم نمیداد.از طرفی حال نداشتم چای دم کنم و برم دنبال نون خریدن و برگردم خونه و صبحونه و…… زنگ زدم پسر صاحبخونه سوییچ موتورمو بیاره چاره ای نبود ، بعضی وقتا باید بهش باج میدادم . رفتم پایین . گفت آقا محسن دیشب خیلی سر و صدا کردین ، بابامو یه جوری پیچوندم . در حیاط رو باز کرد موتورمو آوردیم بیرون .روشن کردم راه افتادم آمپر بنزین ته ته بود خار کسته بنزینو تموم کرده بود .به علی زنگ زدم. گفت دیشب او دوتا رو تا آزادی رسوندم . ساعت 10 رسیدم انبار مراد شاکی بود. امروزم جای محمدزاده که رفته مرخصی وایسادم . عصرهم 3-4 ساعت جای مراد باید بمونم . گفتم پس تو امروز همش اونجا گیری . فعلا خداحافظ . بنزین زدم هم به خودم هم به موتورم و گازیدم سمت نارمک .حدود ساعت 1 نارمک بودم که مادرم زنگ زد امروز جمعه است فکر کردم ناهار میای؟ کجایی ؟ علیم بیار . الکی گفتم ناهار خوردم یکی دو ساعت دیگه میرسم پیشت مادر گلم ، در ضمن علی امروز شیفته . سر راه یه شکلات خریدم . وقتی رفتم تو مادرم گفت تو نمیخوای آدم بشی ؟ الان بهت زنگ زدم میگی یکی دو ساعت دیگه میام ؟ خواهرم با پسر و شوهرش قبل ازمن اومده بودن 5 سالی میشه که ازدواج کردن . دست دادیم و روبوسی کردیم و امیر مهدی(خواهر زادم) رو بغل کردم . ماچش کردم و شکلاتشو دادم .بعد از شام بود که خانواده خواهرم رفتن موندیم من ومادرم همینجوری آمار بچه های محلو ازش میگرفتم تا رسیدم به جواد و ثریا پرسیدم هنوز خونه اکبر آقا میشینن؟ گفت نه 6 ماه پیش رفتن میدون بالایی تو میدون 33 . بعدش گیر داد که میخوام برات خانم بگیرم. دوباره مصیبت شروع شد . بابای خدا بیامرزت به خاطر یللی تللی تو افتاد مرد. دختر حاج صادق رو به زور شوهرش دادن و ….. مخم دیگه داشت سوت میکشید ازین حرفها ، از سر ناهار تا قبل شام دوتایی با خواهرم گوشه رینگ گیرم انداختن وکوبیده بودن تو سرم ، که واسم خانم بگیرن ،حالا نوبت خودش شده بود.مادرها فکر میکنن پسرشون برد پیته. بعدشم مثل لنگه کفش بلوری سیندرلا ، شومبول پسر شاخ شمشاد رو میگیرن دستشون خونه خونه دنبال سوراخ مناسب سایزش میگردن وبه خیالشون سراغ هرکسی برن در جا میگهبعله اونم با 14 تا سکه 25 تومنی مهریه ……… وکیلم؟ آخرای خدمت با یه دختری به نام سودابه(دختر حاج صادق) دوست شدم . تا وقتی که به هم دیگه آدرس دادیم ، نمیدونستم خونه پشتی ما میشینن . چون راهشون از اون یکی کوچه بود ، تو محل ندیده بودمش . مادرامون هم جلسه ای بودن و همدیگرو میشناختن . یه روز اتفاقی برادرش مارو باهم تو هفت حوض دیده بود . عصر همون روز هنگامه ای برپا شد . برادرش سامان با پدرش اومدن دم در و شروع کردن به بد و بیراه گفتن و سر و صدا کردن . زنگ زدن 110 اومد . برادرش اومده بود منو با چاقو بزنه . بچه محلای سن پایینتر و برادرم(اسم برادرم علی بود) میشناختنش و گرفتن کشیدنش کنار . این وسط بابای خدا بیامرز ما آخرای دعوا از حموم میاد بیرون . از پنجره من و علی رو میبینه که وسط درگیری هستیم با عجله از پله ها میاد پایین که میافته و سرش به دیوار زیر پنجره برخورد میکنه .تا نیم ساعت بعد که مادرم از پله ها میره بالا اون همونجا نیمه جون افتاده بود . وقتی آمبولانس رسیده بود بالا سرش که دیگه تموم کرده بود .شب یکی دو تا از بچه محلا اومدن پاسگاه دنبالم . حاج صادق رضایت داده بود و رفته بود . ولی هیچکس نگفت ، چرا یه دفعه بیخیال همه چی شدن . وقتی رسیدم دم خونه دنیا رو سرم خراب شد . یه مدت با خانواده سودابه درگیری داشتیم و تا چند وقت بر علیه هم آژان کشی میکردیم . بعد از اون حادثه حال برادرم خیلی خراب شده بود . بد جوری به پدرمون وابسته بود . ته تغاری بود و لوس مادر و پدر . اوایل مرداد بود چند ماه از مرگ پدرمون میگذشت . دوستای علی(برادرم) واسه اینکه حال و هواش عوض شه دو تا ماشین شدن و رفتن سمت سد لتیان ولی دیگه باهاشون برنگشت ، حتی جسدشم پیدا نشد . دوباره داغدار شدیم . خیلی سال بدی بود . ایکاش سال 85 کلا از تقویم پاک میشد . دو هفته بعد چهارشنبه بود مرخصی ساعتی گرفتم از شرکت زدم بیرون بلکه ثریا رو بتونم ببینم . تو این دو هفته فکرش یه لحظه از سرم بیرون نرفته بود . رسیدم میدون 33 نشستم رو یکی از نیمکتها ساعت 11 بود تا حدود ساعت 1 که ، دیدم از خیابون 33 داره میاد پایین ، میدون 33 دوتا راه اصلی به سمت خیابون گلبرگ داره . من سریع از اون یکی خیابون دویدم پایین که تو گلبرگ بهش برسم نمیخواستم تو محل باهاش دیده بشم. رسیدم پشت سرش اسمشو صدا کردم برگشت و به من نگاه کرد. خیلی سرد و رسمی گفت بفرمایید . یکم هول شدم. ولی سریع خودمو جمع و جور کردم . گفتم من همکار آقا جواد هستم . پسر عذرا خانوم میدون …. 32 . هیچی نگفت و راهشو کشید رفت به سمت میدون هفت حوض . گوشیم زنگ خورد سایلنتش کردم و اصلا به شماره نگاه نکردم. راه افتادم دنبالش دوباره صداش کردم . برگشت با عصبانیت و صدای یکم بلند گفت چی میگی آقا محسن ؟ میشناسمت خوشحال شدی؟ امری … نیست ؟ صدامو صاف کردم و گفتم جاده فشم ، قهوه خونهپوریای ولی ، چکمه قهوه ای بلند، پالتو کرم رنگ ، آقای رفعتی …. این حرفا باعث تغییر حالتش شد صورتش گر گرفت و با بغض گفت بسه لباش و صداش شروع کرد به لرزیدن . روبروی یه فست فودی بودیم که لبه باغچه روبروش بلند بود رو لبه باغچه نشست . گفتم میخوای صحبت کنیم . داد زد خفه شو کثافت آشغال . چند دقیقه ازش فاصله گرفتم ، کمی که آروم شد . رفتم جلو ، بعضی از عابرا هم بد جور نگا نگاه میکردن . بالاخره حالش جا اومد . رفتیم کوچه های اون طرف میدون هفت حوض تو میدون 62 نشستیم . با بغض و گریه زاری شروع کرد به گفتن و تخلیه کردن خودش . 8 سال باجواد زندگی کردم جواد رو دوست داشتم . الان 8 ماهه مردم ، جواد واسه من مرده حتی مادرم رو هم دوست ندارم ، سر خواستگاری خیلی بهم فشار آورد و مسبب ازدواجمون شد . چند بار میخواستم خودکشی کنم نتونستم ، جرات نکردم . هر شب با قرص خوابم میبره . 6 ماهه از خونه اکبر آقا اینا پا شدیم فقط به خاطر اینکه وسط دعوامون آشنا حرفامونو نشنوه. حرفاش برام خیلی عجیب بود. پرسیدم حالا چی شده؟ دوباره زد زیر گریه زاری گفتم خواهش میکنم گریه زاری نکن خیلی تابلوئه . گفت اوایل تریاک میکشید . درآمدش قد نمیداد رفت سراغ مواد دیگه و بدتر شد اون موقع که برادرت رحمت خدا رفت پدرمو درآورده بود .طلاهامو فروخت دود کرد فرستاد هوا.یکسال پیش افتاد به جونم که مدیر مالی شرکت وضعش خوبه اهل خانم بازیه ، خودتو سر راهش قرار بده بعد که یه روز باهاش قرار گذاشتی میام سر بزنگاه خفتش میکنیم ازش باج میگیریم . انقدر گفت گفت گفت تا بالاخره بعد 4 ماه اصرار اون بی غیرت نرم شدم و کوتاه اومدم ، مخم از دستش آب شده بود، ذله شدم بالاخره همون کاری رو که میخواست انجام دادم . جلسه سوم آشناییمون با رفعتی بود که منو دعوت کرد به ویلاش توی میگون . جواد هم خمار خمار پشت سرمون میومد که نقشمونو پیاده کنیم . پلیس راه تلو- لشکرک بهش مشکوک شدن نگهش داشتن ، ماشینو بازرسی کنن که ما رو گم کرد . منتظر بودم جواد بیاد اون مرتیکه رو خفت کنه اما نیومد. منم با پای خودم رفته بودم تو مسلخ ، نه راه پس داشتم نه راه پیش . الان سه سال میشه که سکس درست حسابی با جواد نداشتیم . وقتی رفعتی افتاد به جونم اولش مقاومت کردم ولی بعدش شل شدم ، شلم نمیشدم وسط کوه تو اون ویلا صدام به گوش کسی نمیرسید . از اون موقع سه بار باهاش رفتم ویلاش که دوبارش با هم رابطه برقرار کردیم . الان نسبت به همه چیز بی تفاوت شدم . بود و نبود آدمهای اطرافم برام فرقی نداره . سنگ شدم سگ شدم . از سگ کمتر شدم.(با صدایی خفه و گرفته داشت داد میزد انگار آسم داشته باشه). از خودم بدم میاد. بار دوم با زور کمربند جواد رفتم . میخواستم برم خونه پدرم اینا ، وضعیت اونجا رو خودت میدونی . خیلی بهتر از خونه جواد نیست . بالاجبار با اون رییس شرکته رفتم . رفعتی آدم هوسبازیه با منشی شرکتتون(منظورش سیمین بود)هم سکس داره خودش بهم گفت یه منشی خوش هیکل داره .(با لبخند تلخ و گریه زاری آلود) ولی به تو نمیرسه ، تو یه چیز دیگه هستی . مرتیکه فکر میکنه جزو اموالشم انگار داره دو تا مجسمه رو با هم مقایسه میکنه. مرتیکه هیچی ندار خیال کرده با رضایت کامل پیشش میرم . صحبتا ادامه پیدا کرد از جواد بد گفت.از کثافت کاری های رفعتی ، از اینکه تا حالا یک ونیم میلیون تومن بهش داده . از اینکه جواد رو یکی از فامیلاش معرفی کرده و به رفعتی سفارششو کرده که هواشو تو شرکت داشته باشه ، اون گفت و منم شنیدم . آخرش گفت هنوز دوستم داری ؟ گفتم از کجا میدونی گفت هنوز یادمه چجوری زاغ سیامو چوب میزدی امروزم زدی به صورتش با دقت نگاه کردم اثری از اون ثریای خوشحال و سرحال که میشناختم توچهرش نبود با کرمهای جورواجور گودی دور چشماشو پوشونده بود . روحیش متلاشی شده بود از کلامش پیدا بود . ادامه داد اگه هنوز واسم ارزش قائلی خواهش میکنم هر چی شنیدی پیش خودت بمونه . داشتم میترکیدم کسی نبود باهاش صحبت کنم ، درددلمو بگم. ببخش سرتو درد آوردم. بازم ازت خواهش میکنم موضوع رو همینجا چالش کنیم تموم بشه. جوابشو نتونستم بدم فقط چشامو هم زدم و نگاهمو دوختم به زمین . بغض کرده بودم . گلوم در حال انفجار بود . خواستم چیزی بگم نتونستم.(دوستش داشتم . از بچگی وقتی تو محل دیدمش دوستش داشتم . قد کشید دوستش داشتم . حتی وقتی شوهر کرد بازم دوستش داشتم.) زبونم قفل شده بود اشکم میخواست سرازیر شه ولی نشد . سر چرخوندم دیدم از خیابون کنار میدون داره خارج میشه ، حتی متوجه رفتنش هم نشدم . با همه اینا بازم تو کتم نرفت که ثریا به همین راحتی به رفعتی پا داده باشه . دیگه تو قلبم هیچ احساسی نسبت به ثریا نداشتم . پایان پاکی و قداستی که تا حالا در مورد ثریا ، بهش ایمان داشتم رنگ باخته بود . دیگه واسم فرقی نمیکرد زیر رفعتی بخوابه یا زیر جواد یا حتی زیر خودم . عزممو جزم کردم تا در نزدیکترین فرصت ، منم یه مشت از آب این چشمه بنوشم . به ساعت نگاه کردم تقریبا 4 بود. 8تا میسدکال داشتم 3 تا از شرکت یکی از علی دوتا هم از مراد دو بارم از یه شماره ناشناس با کد اسلامشهر . به علی زنگ زدم جواب نداد به مراد زنگ زدم. سریع برداشت علی بیمارستان اسلامشهره داشته میومده اینجا با یه 206 تصادف میکنه . پاش شکسته من شیفتم …. بقیشو نشنیدم قطع کردم. بعد فوت برادرم علی یه جورایی جای اونو برام پر میکرد ، حتی مادرم بین همه دوستام به علی علاقه خاصی داره(چون هم اسم برادر خدا بیامرزمه و در کل پسر خوبیه) . چراغ قرمز توحید مراد دوباره زنگ زد گفت بردنش تهران بیمارستان آتیه . از بیمارستان تماس گرفتن گفتن نیم ساعت چهل دقیقه پیش راه افتاده . گازیدم به اون طرف حدود 5 بود که رسیدم بیمارستان .رفتم اورژانس و پیداش کردم . گفت راننده 206 مقصر بوده دیشب بیمش تموم شده بود خودش کارمند اینجاست(بیمارستان آتیه)آمبولانس گرفت اومدیم اینجا برام بی حسی زدن منتظرم ببرنم اتاق عمل با برادرم تماس گرفتم از کرج داره میاد . پرسیدم چرا زنگ نزدی گفت تو ماشین گیر کرده بودم باهات تماس گرفتم ، جواب ندادی اومدن درم بیارن پام تکون خورد. از شدت درد بیهوش شدم فکر کنم گوشیم تو ماشین افتاده باشه . تو بیمارستان اسلامشهر شماره برادر امیر و تو و مراد رو دادم . خداحافظی کردم باهاش . گفتم من برم یه سر به شرکت بزنم از ظهر جیم بودم ، دوباره میام پیشت .رسیدم به شرکت ساعت از 55 گذشته بود. رفتم بالا بچه های مالی بودن سیمین هم بود. چند دقیقه بعد رفعتی صدام کرد . گفت کجا بودی؟ قرار بود یکی دو ساعته بری و برگردی .گفتم علی از بچه های انبار پاش شکسته بود با اون رفتم بیمارستان رفیقیم به هر حال . سری تکون داد که مثلا عیب نداره . نگاهش که کردم ازش بدم اومد . یاد حرفای ثریا افتادم . رفتم اتاقم از داخلی به سیمین زنگ زدم . گفتم قضیه رفعتی ، ویلای میگون ، قهوه خونه پوریای ولی همشو میدونم . خیلی آروم بدون اینکه چیزی بگه ، اومد تو اتاق روبروم رو صندلی نشست . گفت الان باید چیکار کنم؟ گفتم این سوالیه که من میخواستم از شما بپرسم. جواب داد اجازه بده کمی فکر کنم . وقتی از اتاق رفت بیرون ، ریدم به خودم فکر کردم الان به رفعتی راپرت میده و یه سفر توریستی تفریحی به جزایر زیبای گا خواهم رفت . اسناد تنخواه اون هفته رو آماده کرده بودم ، فوری دادم به سیمین که بذاره تو کارتابل رفعتی واسه امضاء ، موقع رفتن سیمین یه کاغذ بهم داد، شماره موبایلش بود . ساعت خروجمو زدم و از شرکت یه راست رفتم بیمارستان.برادر علی رو تو بیمارستان دیدم کارت همراه برای اون شب گرفته بود . بهش گفتم من یا باید برم اسلامشهر خونه خودم یا خونه مادرم که دوباره میخواد مخمو با سریال خواستگاریش سرویس کنه . من امشب پیش علی میمونم. امیر خان شما برو به خانم و بچت برس . خلاصه خیلی اصرار کردم اون قبول نکرد. گفت از باغستان(کرج) تا اینجا اومدم کنار برادرم باشم و منم کوتاه اومدم . علی تو اتاق عمل بود . منتظر شدم تا از اتاق عمل آوردنش . خیالم که از بابت موفقیت عمل راحت شد . رفتم تو محوطه بیمارستان شماره سیمین رو گرفتم که جواب نداد. میخواستم بابت بعد از ظهر عذرخواهی کنم . از ترس کونم .رفتم داخل علی رو داشتن منتقل میکردن به بخش ، بالا سرش بودیم . داشتیم صحبت میکردیم که سیمین زنگ زد .ساعت تقریبا 9 بود . گفت ببخشید حمام بودم جواب ندادم ، کاری داشتین ؟ (کاش منم بودم) . جواب دادم امشب بیکارم شما شام خوردین؟(اه مرده احمق بازم سوتی دادی؟)جواب داد نه هنوز . گفتم دو تا پیتزا میگیرم قبل از 10 هر جا آدرس بدی خودمو میرسونم . یکم من من کرد و بالاخره آدرس داد .(خاک بر سرت الان بری اونجا چپقتو چاق میکنن) . گفت رسیدی نزدیک من زنگ بزن و قطع کرد . تعجب کردم که اینقدر زود بهم جواب داده بود و قرار بود برم خونش . وقتی رسیدم دیدم در بازه ، خونه جنوبی بود و پارکینگ نداشت . به هر فلاکتی بود موتورمو یه جوری زیر راه پله جا دادم و رفتم طبقه دوم . باهاش روبوسی کردم . ادکلن خوش بویی به خودش زده بود و یه لباس دکلته پوشیده بود که محکم به بدن خوش استیلش چسبیده بود و تا بالای رونشو میپوشوند .آرایش ملایمی هم کرده بود که به چهرش میومد ، کلا قیافه معمولی داشت نه زشت ، نه خیلی خوشگل . گفتم عروسی ، جشن تولدی چیزیه گفت نه خودتو نزن به اون راه آقا پسر . واسه همین دری وری ها منو امروز عصر کشوندی تو اتاقت ؟ زنها معنی جملات و کلمات رو از مردها بهتر میفهمن حداقل تو این موارد پسرجون واسه آیندت میگم وقتی طرف مقابلت یه خانوم باهوشه ، سعی کن درازگوش حسابش نکنی بدجور ضرر میکنی . باهاش صحبت کردم ، دیدم اینم بدبخته روز اول به چشمم 30 ساله اومد ولی هم سن خودم 26 ساله بود. 3 سال پیش شوهرش با نامردی(به گفته خودش)طلاقش داده بود. یه پسر 5 ساله هم داشتن که با شوهر سابقش زندگی میکرد . بعدشم با رفعتی آشنا شده بود که آورده بودش شرکت.فرداش پنجشنبه بود و رفتن به شرکت اجباری نبود. حین صحبت کمی من و من کردم . گفت میدونم چی میخوای بگی ، منم میخوام . به خودت فشار نیار دو ماهه داری زور میزنی تو شرکت هی میخوای خودتو بهم بچسبونی …. همین الانه بهت گفتم با خانومای باهوش چه شکلی باید رفتار کنی . شامتو خوردی بعدش بای .خیلی هم پررو بازی در بیاری حالتو میگیرم . دیدم اوضاع به نفعم نیست ، علی الحساب ساکت شدم . گفتم قبلش دوش نگیرم بهم نمیچسبه گفت حالا شامو بخوریم خودم باهات خداحافظی میکنم . عجله نکن ممکنه از هول حلیم بیافتی تو دیگ . من ادامه دادم حتما دسته ملاقهه سهم من میشه . گفت خیلی بی تربیتی و قهقهه زد .موقع خندیدن نگاش کردم واقعا خوردنی شده بود .خلاصه شامو خوردیم و دستگیره در رو گرفتم و به حالت شوخی گفتم پس فعلا خدانگهدار .- کجا؟ این همه راه اومدی یه پیتزا بیاری بخوری بری ؟ خب زنگ میزدم خودشون برام میفرستادن .برگشتم سمتش و بغلش کردم و لبمو آروم روی لبهاش گذاشتم ، همراهی کرد .گفتم من اینا رو میخوام شام بهانست 5 دقیقه بعد چپیدیم توحموم همه جامو تر و تمیز شست مخصوصا کیرمو . گفتم چقدر میشوریش؟- نکنه تو خیارو نشسته میخوری؟از روز اولی که دیدمت هیکل و استیل قشنگت چشممو گرفت . تو همین صحبتا بودیم که نشست شروع کرد به ساک زدن خیلی خوب ساک میزد. گفتم خودت عجلت بیشتره دسته ملاقه سهم خودت شد ، با کف دستش محکم کوبید به باسنم جاش سوخت . یه مقدار خورد بلندش کردم . زیر دوش شروع کردم به خوردن لباش لب پایینشو مکیدم با یه سینه و کسش بازی میکردم ، تو حموم اذن دخول نداد .رفتیم بیرون دو گیلاس مشروب عالی گذاشت رو میز(رفعتی بهش داده بود) زدیم به سلامتی خودمون من علی وثریا رو هم(تو دلم) اضافه کردم و کشیدم بالا . خیار آماده کرده بود یه تیکشو زد تو ماست موسیر و گذاشت دهنم . انگشتشو مکیدم.سرشو آورد جلو یه لب حشرناک ازم گرفت . گفتم یکی دیگه بریز . اونم شیشه رو آورد تهش بود دو تا گیلاس نصفه بهمون رسید. رفتیم به سلامتی . آب روی بدنمون دیگه خشک شده بود. چراغارو خاموش کرد به جز یه مهتابی تو آشپزخونه. ازش پرسیدم چرا اینقدر زود پا دادی ؟ گفت ناراحتی پا ندم . رفعتی از ما بهترون پیدا کرده خیلی وقته حتی نگام نکرده . تو که سر مارو فهمیدی . ولی فکر نکن که دارم بهت باج میدم . اگه الان اینجایی چون خودم خواستم ، در ضمن تو این مدت که اومدی دفتر ازت حرکت ناجور یا نامربوط ندیدم .گفتم اینقدرم بچه نیستیم سیمین خانم . گفت خودم میدونم خره باهات شوخی کردم . روز اول سنگینی نگاهتو رو تنم حس کردم . راستش از شما بدم نیومد . به هر حال منم غریزه دارم . ولی دوست ندارم ، کنار خیابون یا تو اداره هر ننه قمری که به پستم خورد باهاش حال کنم . عصری که اون حرفارو زدی دوزاریم افتاد که یه حالی باید بهت بدم . خودمم میخواستم وگرنه صد سال سیاه بهت شماره موبایل و آدرس نمیدادم . کیرمو مثل دستگیره گرفت دستش منو کشوند تو اتاق خواب هلم داد به پشت رو تخت افتادم و پرید روم و شروع کرد به لب گرفتن چرخوندمش زیر حالا کل هیکل توپر و لوندش زیر بدن من قرار داشت لطافت پوستشو با کل بدنم حس میکردم . دست انداختم پشت گردن و لای موهاش و انگشت شستمو زیر گوشش حرکت میدادم و لبهاشو مکیدم زبونمون میمالید بهم که لذت خاصی ایجاد میکرد .پرسیدم از خودت مطمئنی ؟ گفت واسه چی؟ جواب دادم میخوام بدون کاندوم بکنم. اونم گفت بعد ازطلاق فقط با مسعود(رفعتی)چند باری سکس داشتم اونم با کاندوم. توچی ؟ گفتم خیالت راحت . من سلامتی و زندگیمو بیشتر از حال دو دقیقه ایی دوست دارم . گفت اوکی مشکلی نیست .نشستم لب تخت 2 دقیقه ای لب تخت کیرمو ساک زد. حین خوردن مممم مممم میکرد. خیلی داشت بهش حال میداد . سرشو بالا کرد و گفت طاقت ندارم بلند شو کسمو جر بده کیرتو میخوام. دیدم فایده نداره کارم با این هیکل طناز انقدر زود تموم شه. شروع کردم به لیسیدن کسش سینه هاشو میمالیدم و کس خوشمزشو میمکیدم و زبونمو میمالیدم به چوچولش اونقدر سر و صدا درآورد که در اتاق خوابو بستم.دوباره به جون کسش افتادم و تا میتونستم کسشو وحشیانه خوردم . اونم داشت حالشو میبرد زبونمو کردم تو سوراخ کسش و چوچولشو لیسیدم و لبه هاشو مکیدم سرمو گرفت و محکم فشار داد به کسش . دست انداختم زیرش باسن و کمرشو به شدت بالا پایین میکرد . منم میمالیدمش .راه نفسم بسته شد داشتم خفه میشدم که یهو ارضا شد . بلند شدم همین طور که خوابیده بود ، چرخوندمش سرش اومد لب تخت دوباره کیرمو کردم تو دهنش . دست چپمو گرفت برد سمت کسش وقتی با کسش بازی میکردم ، دستم به همه طرفش لیز میخورد . با انگشت کردم تو کسش که حسابی آبدار شده بود. یکی از دستاشو از لای پاهام رد کرد و زیر تخمامو گرفت . آروم عقب جلو میکرد که کیرم تو دهنش تکون بخوره . باهاش همراهی کردم و عقب جلو میکردم کیرمو از دهنش درآورد . گفت دیگه باید کسمو بکنی . کیر میخوام محسن . چرخید باسنش لب تخت بود پاهاشو داد بالا پشت زانوهاشو با دست نگه داشت منم بازی بازی دادم و تا ته کیرمو فرو کردم تو سوراخ کس خوشگل و تنگ سیمین . وقتی شروع به تلمبه زدن کردم سینه های سفت رو به بالاش شروع به تکون خوردن کرد. منم یکم خم شدم و شروع کردم به لیسیدن سینه هاش ، پاهاشو حلقه کرده بود دور کمرم و باسنشو میاورد بالا . منم داشتم سینشو میخوردم و اون یکیشو با دست مالش میدادم. حس کردم آبم میخواد بیاد نگهش داشتم کشیدم بیرون. داد زد در نیار بکن . برش گردوندم لب تخت از پشت جا کردم تو کسش دستهاشو به سمت بالا باز کرده بود و سینه هاشو چسبونده بود رو تخت کمر باریک و خوش فرمش هم تو دست من بود . میکوبیدمش به کیرم صدای شالاپ شولوپ برخورد تخمام با آبی که از کسش بیرون میومد هوس انگیز و لذت آور بود. دوباره نگه داشتم . همینجور که کیرم تو سوراخ کسش بود ، گفتم زانوهاتو بچسبون به هم باسنتو بیشتر بده عقب اینجوری تنگتر میشه ، گاییدن کست بیشتر حال میده. انجام داد و گفت آخ جووون تلمبه بزن خوشم میاد . دستامو میمالیدم رو کپل و گرده و کمرش و تلمبه میزدم . گفتم تا حالا میکردم الان میگام . در چه حالی؟ گفت کسم حال اومده بکوب جرش بده . محسن بگا آب کیرتو میخوام . حرفای سکسی بزن . چند تا اوووووووف حشری کشید و کسشو محکم میکوبید بهم . گفت میخوام کس کوبت کنم . منم آتیشی شدم باسن خوشگلشو گرفته بودم و میکوبیدم به خودم و قربون صدقه خودش و کسش میرفتم . هی میگفت آخ کسم آخ کسم جااان . چندتا تلمبه محکم زدم آبم داشت میومد گفتم داره میاد . سریع کشید جلو و برگشت لنگاشو داد بالا و تا جایی که میتونست پاهاشو باز کرد کسش قلمبه زد بیرون منم از بالا کیرمو تا بیضه گاه یه دفعه فرو کردم تو سوراخ کسش. گفت آخیش آخیش ، تو رو خدا محسن بریز توش دارم واسه آب کیر میمیرم . کمرمو گرفت دستش و پاهاشم حلقه کرد دورم داشتم نصف میشدم.دو تا تکون اساسی بهش دادم طوری فشار دادم که تخمام درد گرفت . هرچی آب تو کمرم بود از کیرم با فشار فوران کرد توی کس سیمین . چند بار آه و آخیش دنباله دار گفت و کمرمو ول کرد منم نا نداشتم . چند بار کیرمو تو کسش عقب جلو کردم . دیگه نمیتونستم وایسم ، کشیدم بیرون و اون ور تخت ولو شدم . چند تا دستمال از میز کنار تخت برداشتم به سیمین هم دادم ، کیرمو پاک کردم ویه دستمال هم عمامه کردم رو کیرم و خوابیدم اونم خودشو پاک کرد شرتمو داد بپوشم و خودشم شورتشو پوشید.انقدر آب ریخته بودم تو کسش که دستمال کاغذی ها و شرتش خیس شده بود. پرسیدم خوش گذشت؟ گفت اوووف. بازم میخوام.فعلا بد جوری آبیاریم کردی همین جوری ترشح دارم میرم خودمو بشورم . سرمو گذاشتم روبالش دیگه نتونستم وزن پلکهامو تحمل کنم و خوابم برد.(پایان قسمت دوم)نوشته محسن derrick mirza

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *