و دوباره بعد از این همه سال در وطن بودم. شهری که از اون تنفر داشتم. شهری که جز بدبختی چیز دیگه ای برام نداشت. توی خیابونی که به خونه سابقون منتهی می شد ایستاده بودم و دور و بر رو نگاه می کردم. همه چیز به شکل باورنکردنی تغییر کرده بود. خونه ها ، درختا ، حتی آدما دیگه اون چیزایی نبودن که قبلا می شناختم. اینجا دیگه چیزی نداشت که به خاطرش دلبستگی داشته باشم. همه خونواده ام سالها پیش مرده بودند و هیچ فامیل و آشنایی هم نداشتم. اما واقعیت چیز دیگه ای بود. اینجا وجود داشت با همه خاطره های بدش و من هم برای همین اومده بودم. اومده بودم تا نفرتی رو که سال های سال تو دلم جمع شده بود توی یک روز بیرون بریزم. اومده بودم انتقام خودم رو از شهر و آدماش بگیرم.صاحب مسافرخونه کلید کوچیکی دستم داد و گفت «طبقه دوم». اتاق چنگی به دل نمی زد. یه تلویزیون قدیمی سیاه و سفید، یه موکت سبز رنگ کثیف که روی کف پهن شده بود و یه تختخواب زشت و بی قواره. ساکمو روی زمین گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. فورا فهمیدم که حتی به درد خوابیدن هم نمیخوره چه برسه به اینکه یک نفر دیگه رو هم با خودم اینجا شریک کنم. از اتاق بیرون اومدم و توی دستشویی سر و صورتمو شستم. بیرون زدم.توی ذهنم دنبال دوستایی می گشتم که حاضر بودن کمکم کنن. بالاخره یاد رامین افتادم. رامین اون وقتا دانشجوی پزشکی بود و تا اون موقع ازدواج نکرده بود. توی دلم خدا خدا می کردم که هنوز خانم نگرفته باشه. به بیمارستان که رسیدم سراغشو گرفتم. چند دقیقه بعد رامین رو دیدم که داشت به طرفم می اومد. از حالت صورتش معلوم بود که پاک فراموشم کرده. جلو رفتم و بغلش کردم و بی اختیار شروع کردم به گریه زاری کردن. اونم منو شناخت و دو تایی زدیم زیر گریه. رامین دکتر شده بود.گفتم « خیلی عوض شدی پسر»گفت« تو هم خیلی تغییر کردی ، چیکار می کنی سهراب؟»- واسه یه کار مهم اومدم اینجا- چه کاری؟- اول بگو می تونی کمکم کنی؟- هر کمکی از دستم بر بیاد انجامش می دم ، پرسیدن داره- هر کمکی؟- میخوای چیکار کنی جونور؟- خانم گرفتی؟- نه پدر کی به ما خانم میده- خدا رو شکر. خونتو یه شب لازم دارم.تنها زندگی میکنی دیگه؟- اره خب. راستشو بگو چی تو سرته؟- بین خودمون میمونه؟- مگه شک داری؟- می خوام ترتیب یه نفر رو بدمخونه اش حرف نداشت. باورم نمی شد این پسر بیخیال و دست و پا چلفتی همچین خونه ای داشته باشه. یه آپارتمان یک خوابه بود اما خیلی شیک و تمیز. یه دست مبل شیک و یه فرش بزرگ و قشنگ. اتاق خوابش که دیگه آخرش بود. یه مبل بزرگ با ملافه های صورتی. و یه کمد که پر بود از لباسای قشنگ و رنگ و وارنگ. کاملا به درد کار من میخورد. رامین رو بغل کردم و گفتم «فردا شب واسه خودت یه جایی رو پیدا کن». رامین هم یه چشمک به من زد و گفت « فقط اتاقمو کثیف نکنی؟». کمی بعد از رامین که رفته بود بیمارستان منم از خونه بیرون زدم. از خوشی پر بودم. داشتم به آرزوم می رسیدم. تو ویترین مغازه ها خودمو نگاه می کردم. گاهی از خودم بدم می اومد. یعنی این تویی سهراب؟ اما این کینه توزی من فقط تقصیر خودم نبود. کینه من دلیل زندگی من بود. من باید با خراب کردن زندگی یکی دیگه به زندگی خودم هویت می دادم. من باید انتقام می گرفتم. من باید با خانم اشکان می خوابیدم و خوشبختانه فقط یه روز مونده بود تا زندگی اشکان، عشق اشکان ، هستی اشکان زیر جسم پر از کینه و نفرت من زجر بکشه.چند ساعت پیاده روی کردم تا سر آخر به پل رسیدم. پل درد، پل اندوه، پل مرگ. نمی دونم تقدیر بود که منو اینجا آورده بود یا دل پر از غصه من. به پایین پل نگاه کردم. رودخونه زشتی بود. آبش به گل فاسد شبیه بود و اطرافش رو چند سگ ولگرد گرفته بودند. چند تا خونه از دور معلوم بود. خونه های تو سری خورده ای که انگار از ترس کنار هم جمع شده بودن. سعی کردم از اون فاصله خونه خودمون رو پیدا کنم اما نتونستم. انگار همه چیز از من فاصله می گرفت. حتی خونمون. خونه ای که من و سارا توش بچگی مون رو گذرنده بودیم. دوباره شروع کردم به قدم زدن و ناخوداگاه همه چیز یادم اومدچهارده سال پیش بود. من و اشکان همکلاسی بودیم. هر دومون دانشجوی روانشناسی دانشگاه تهران بودیم. من سرم تو کار خودم بود و سعی می کردم زودتر مدرکم رو بگیرم و بتونم توی مدرسه یا دانشگاهی کاری پیدا کنم و درس بدم. تدریس علاقه من بود. تا هم برام منبع درآمدی باشه و هم بتونم درس بدم. اون موقع اوج فعالیت های دانشجویی بود. دانشجوها کنفرانس برگزار می کردند، روزنامه بیرون میدادند، کس و شعر و داستان می نوشتند و مهمونی و روشنفکری بازی. اما من هیچ کدوم از این کارا رو دوست نداشتم. همینطور که گفتم فقط می خواستم زودتر درسمو تموم کنم. گاهی سر کلاس بین دانشجوها بحث بالا می گرفت و همه نظر میدادن . همه جز من. به همین علت همکلاسی هام زیاد با من خوب نبودن.اشکان پسر یک تاجر معروف بود. باباش یه شرکت صادرات واردات داشت و حسابی وضعشون خوب بود. اشکان هم هر روز با یه ماشین می اومد کلاس. لباساش همیشه آخرین مد روز بود و حسابی ریخت و پاش می کرد. از طرف دیگه واقعا پسر خوش چهره و جذابی بود. بیشتر دخترا براش له له می زدن. واقعا اشکان همه چیز داشت. هم زیبا بود ، هم پولدار و هم روشنفکر. چند تا از کس و شعر ها و داستاناش تو روزنامه دانشگاه چاپ شده بود.اون دوران روزنامه دانشگاه منبع خوبی برای معرفی دانشجوها بود. از هر نظر. مقاله، عکس ، کس و شعر ، داستان، مطالب علمی و …. من علاوه بر روانشناسی به ادبیات علاقه زیادی داشتم و گه گاهی کس و شعر و یا داستان می نوشتم. یه روز که فراخوان مسابقه ادبی رو توی دانشگاه دیدم ترغیب شدم که یکی از داستانامو بفرستم. که ایکاش هرگز نمی فرستادم.حدود یک ماه بعد نتیجه مسابقه اعلام شد و با نهایت تعجب داستان من اول شد. و داستان اشکان دوم. از اون روز به بعد من و اشکان با هم دوست شدیم. کس و شعر ها و داستانامونو به هم نشون میدادیم و منم به جمع سایر بچه ها وارد شدم.هر هفته جمعه شب ها بچه های دانشگاه توی خونه یکی از بچه ها جمع می شدن و یحث می کردن. من هم کم کم وارد این جمع شدم و نظر می دادم و از اونجا که مطالعه داشتم همیشه بحثهای خوبی شکل می گرفت. مدتهای زیادی به همین منوال گذشت . کس و شعر خوانی ، داستان خوانی، خنده، شوخی ، مهمونی ، رقص، گیتار ، گناه، عشق، عشق ، عشق…توی یکی از همین پنجشنبه ها عاشق شدم.بعد از تموم شدن مهمونی اشکان ازم خواست که سوار ماشینش بشم و منو برسونه خوابگاه اما من گفتم که دلم میخواد قدم بزنم. شروع کردم به قدم زدن توی تاریکی. ساعت دو بعد از نیمه شب. جلوی من دو تا دختر راه می رفتن. از خیابونی به خیابون دیگه و از کوچه ای به کوچه دیگه تا این که یکی از اون دو دختر پیچید توی کوچه ای و رفت.اینجا بود که اولین بار چشمم به آذر افتاد.اون داشت جلوی من راه می رفت. چرا دنبالش راه افتادم؟ آذر رو قبلا توی دانشگاه دیده بودم اما هیچ وقت مثل حالا نظرم رو جلب نکرده بود. اما آذر چی داشت که منو جذب کرد؟قیافه اون کاملا معمولی بود. نه زشت بود و نه زیبا. چی باعث شده بود که من توی اون شب تاریک سرد اونطوری دیوونه این دختر معمولی بشم؟ نمی دونم. واقعا نمی دونم. اون رفت ، رفت، رفت و منم مدتها دنبالش رفتم. پایان آرزوم این بود که یکبار منو نگاه کنه. آهسته قدم می زد، خیلی آهسته، اونقدر آروم که انگار اصلا حرکت نمی کرد. نمی تونستم ازش چشم بردارم. پشتش به من بود. یه لحظه ایستاد و دوباره راه افتاد. سرعتمو زیاد کردم که بهش برسم. ما به فضای سبزی رسیده بودیم که درختا و بوته ها ما رو پنهان می کرد. نزدیکش شدم. خیلی نزدیک.نزدیک.برگشت و داد زد« چته؟ چرا دو ساعته دنبالم راه افتادی؟». نابود شدم. حس می کردم که بدنم داره از هم جدا می شه. آیا این خاصیت عشق بود. سرم رو انداختم پایین و بی اختیار گفتم«دوست دارم». حتی امروز که دارم فکرشو میکنم برای خودم قابل باور نیست که چطور من بیخیال و بی حس در یک لحظه همه وجودمو باختم. آذر هیچی نگفت و آهسته از من دور شد. تا صبح تو خیابونا سگ دو زدم.کم کم رابطه ما بیشتر شد. من تو اون روزا خوشبخت ترین آدم دنیا بودم. آذر هم مثل من بود. خانوادش وضع مالی متوسطی داشتند. ما از هر لحاظ مثل هم بودیم. علایق مشترکی داشتیم. هر روز بعد از دانشگاه می رفتیم تو پارک ها و ساندویچ های ارزون قیمت گاز می زدیم. می رفتیم فیلم می دیدیم. یا چیزهای ارزون قیمت واسه هم می خریدیم. من واسش گل سر می خریدم ، اون واسه من کتاب. عاشق همدیگه بودیم. فقط دست هم رو می گرفتیم اما هیچ وقت نشد که حتی هم رو ببوسیم. ما عاشق روح هم بودیم نه تن همدیگه. توی یکی از همون روزهای خوشی با هم بیرون رفتیم و تا شب پرسه زدیم. شب بارون شدیدی گرفت و هیچکس تو خیابونا نبود. اون دیرش شده بود و میخواست بره اما من به زور نشوندمش روی یه نیمکت و گفتم که واسش یه هدیه دارم. اونم نشست و گفت چی. یه کاغذ از جیبم در آوردم و شعری که واسش نوشته بودم رو خوندموجودت خوشه ظریف گندم استکه دانه ای از آن می افتددانه هایی که هرگز باز نخواهد رستوجودت کلاف ابریشم استکه در تار و پود من ریشه خواهد دواندوجودت باران بهاری استکه تن تابستانی ام را سیراب می کندوجودت مه ای است که قلبم را فرا می گیردوجودت چه خاموش استوجودم چه خاموش استوقتی شعرم تموم شد به آذر نگاه کردم. بارون به صورتش زده بود اما من می تونستم توی اون همه قطره بارون قطرهاشکش رو ببینم. آذر اومد سمتم و لب داغشو گذاشت رو لبم. داغی عشقش به تنم نفوذ کرد. تا دورترین سلول های بدنم. همه وجودم آذر رو می خواست . همه وجودم.این آخری باری بود که آذر رو دیدم.شب که رسیدم خوابگاه اشکان منتظرم بود. البته نه توی خوابگاه بلکه توی کوچه ای نزدیک اونجا. اوضاعش داغون بودمی گفت که دنبالشن و می خواد از مرز فرار کنه. فقط من به ذهنش رسیده بودم. چون من اهل کردستان بودم و به مرز نزدیک بودم. اوج حوادث دانشجویی بود و همه می ترسیدن. شبونه لباسامونو جمع کردیم و به سمت بوکان (شهر من) راه افتادیم. ده ساعت بعد توی بوکان بودیم.کیه؟منم داداشبیا توسارا با سینی چای اومد تو. سلام کرد و سینی رو گذاشت و بیرون رفت. اشکان نگاهش به سارا بود. با این حال من چیزی نگفتم . اخلاق اشکان رو می دونستم و گیر ندادم. یکی دو روز بعد اشکان به باباش تلفن کرد و قول و قرار فرار از مرز رو گذاشتن. قرار بود که اشکان بیست روزی خونه ما بمونه و بعد اون دلالی که باباشو می شناخت از مرز ردش کنه. نزدیکای امتحانات بود و غیبت من داشت مشکوک می شد. مجبور شدم اشکان رو همونجا بزارم و خودم برگردم تهران. دیگه از اوضاع اشکان بی خبر بودم. هم نگران اون بودم و هم نگران آذر. چهار روز بود که آذر دانشگاه نیومده بود. اون وقتا هم موبایل نبود و مجبور می شدم زنگ بزنم خونشون اما هر بار مامانش گوشی رو بر می داشت. یه هفته همینطوری گذشت.چند روز بعد از خونه به خوابگاه تلفن کردن. از اون سمت صدای گریه زاری مادرم می اومد و من تو اون همه سر و صدا فقط یک چیز رو فهمیدم. اینکه سارا فرار کرده.زود برگشتم و پا پی ماجرا شدم. دیوونه شدم، روانی شدم، همه وجودم نفرت بود. اشکان ترتیب فرار دو نفر رو داده بود و با خودش سارا رو هم برده بود. بیچاره شدم. چند دست لباس برداشتم و دنبالشون راه افتادم. اما دیگه دیر شده بود اونا از مرز فرار کرده بودن. اما من دست بردار نبودم و می خواستم هر طور شده پیداشون کنم. توی یکی از دهات مرزی یکی رو پیدا کردم و مقدار زیادی پول بهش دادم و قرار شد اون منو رد کنه. فردا صبح زود راه افتادیم. سه نفر بودیم. بعد از چند ساعت پیاده روی به نزدیکای مرز رسیدیم که یکدفعه صدای ایست شنیدیم. سربازای مرزی ما رو پیدا کردن و دنبالمون راه افتادن. فهمیدم اون ناکس ما رو لو داده اما دیگه دیر شده بود. دستگیر شدیم.دو ماه بعد محاکمه شدم و به جرم فرار غیر قانونی به هفت سال زندان محکوم شدم. پدرم خیلی زود مرد. و مادرم پیرتر شده بود. توی یکی از همون ملاقات ها با مادرم فهمیدم که سارا برگشته . اما خودش تنها نبود. یه بچه هم تو شیکمش داشت. یه روز سارا اومد ملاقاتم و همه چیز رو گفت. گفتش که اشکان اونو فریب داده و با خودش برده و بعد از یه ازدواج سوری و حامله شدن سارا اونو ول کرده و تنها رفته آلمان. از اون ملاقات تا سه سال از سارا و مادرم خبری نشد. یه مرخصی دو روز بهم دادن و برگشتم خونه. اما کسی نبود. رفتم از دایی ام ماجرا رو پرسیدم و اون گفت که سارا بعد از بی آبرویی خودشو از پل پرت کرده و کشته و مادرم هم کمی بعد از اون دق کرده. برگشتم زندان و چهار سال دیگه رو با اشک و نفرت زندگی کردم. از زندان که بیرون اومدم رفتم دنبال آذر. اون تنها امیدم بود. اما انگار آب شده و رفته بود زیر زمین. از دوستای دانشگاه سراغشو گرفتم و اونا گفتن که چند سال پیش شوهر کرده و بچه دار شده. دیگه آذر رو فراموش کردم.وقتی توی عکس سپیده رو کنار اشکان دیدم خشکم زد. فکر کردم این هم یه بازیه. اما بازی نبود. سپیده واقعا تصادفی سر راهم سبز شده بود.بعد از اینکه از زندان خلاص شدم کسی رو نداشتم. نه کسی و نه امیدی. رفتم تهران و سراغ دوستای دوران دانشجویی رو گرفتم. شنیدم یکی از بچه ها روزنامه زده و دنبال یه ویراستار ادبی میگرده. من مطالعه زیاد داشتم و با کار روزنامه هم آشنا بودم. رفتم پیشش و بعد از چند ماه بالاخره با هم همکار شدیم.همه چیز خوب پیش می رفت. تازه داشتم به زندگی عادی بر می گشتم. کار روزنامه رو دوست داشتم. و واقعا براش وقت گذاشتم. بعد از حدود یکسال روزنامه ما به جایی رسیده بود که بیشتر شاعرها و نویسنده ها مطلب می فرستادن. و منم اسم و رسمی به هم زده بودم. همه چیز واقعا عالی بود. فکر می کردم این هدیه ای از طرف خدا به جای همه بدبختی هایی که کشیده بودم. همه چیز خوب بود تا روزی که سپیده اومد.سپیده از آلمان اومده بود و چند تا کس و شعر داشت که می خواست توی روزنامه ما چاپش کنه. و چون من مسئول ادبی روزنامه بودم مستقیما کارش با من بود. از همون اول متوجه حرکات و نگاهاش شده بودم اما توجهی نمی کردم. سپیده واقعا خانم زیبایی بود. قد بلند با موهایی بلند و لب بزرگ و قهوه ایش و چشم های خیلی درشتش که می شد آدم صورتشو توی اونا ببینه.کم کم رفت و آمد سپیده به روزنامه زیاد شد و منم مجبور بودم کارشو دنبال کنم. مراحل پایانی چاپ اشعارش بود که منو به خونشون دعوت کرد.خونه خیلی بزرگی بود توی زعفرانیه. پدر و مامانش همراه اون از آلمان اومده بودند و پذیرایی زیادی از من کردند. بعد از مدتی گپ و گفت و حرف زدن در مورد اشعارش پیشنهاد داد که به عکس هایی که از موزه های آلمان گرفته نگاهی بندازم. خیلی مشتاق بودم و قبول کردم. عکسهای بی نظیری بود. از مجسمه ها ، اماکن و طبیعت آلمان و در آخر آلبوم هم چند عکس که سپیده با شاعرهای آلمانی گرفته بود. تقریبا نگاه کردن به عکسها تموم شده بود که عکسی از آلبوم روی زمین افتاد. انگار فقط گذاشته بودن که همونجا باشه. خم شدم و عکس رو برداشتم.حس کردم مهره های پشتم یخ زد. لرز کردم. همه گذشته ام توی یک لحظه جلو چشمم اومد. اشکان توی عکس داشت به من می خندید. سپیده روی اون خم شده بود و دستاشو دور گردنش حلقه کرده بود. به زحمت شروع کردم به حرف زدن.- ایشون همسرتونه؟- بله ، اشکاناشکان. اشکان. اشکانزندگی دوباره من دچار ابتذال شده بود. اشکان که نماد همه بدبختی هام بود دوباره توی مسیر زندگیم افتاده بود.پرسیدم ایران هستن؟نه اشکان ایران نبود اما سپیده همیجا بود. نزدیک من. نزدیک نزدیک نزدیکتا چند روز جواب تلفن های سپیده رو نمی دادم حتی سر کار هم نمی رفتم. فکر می کردم. ونقشه های عجیبی به سرم زد. اینکه بوسیله سپیده اشکان رو بکشونم ایران، یا اینکه سپیده رو بجای آذر و سارا بکشم. اما نه. قتل کار من نبود. تا اینکه فکری به سرم زد. من میتونستم به زندگی اشکان، به همه هستی اشکان چنگ بزنم. سپیده در اختیار من بود. و این هلنی که من می دیدم همیشه مشتاق تجربه های تازه. من تحسین رو تو چشمای سپیده می دیدم. یک روز به شماره اش زنگ زدم و طرح نقشه بی شرمانه ام رو بهش گفتم. سپیده قبول کرد. راحت تر از اونچه که فکر می کردم.و حالا سپیده اینجا بود. توی بوکان. شهر فراموش شده من. اول میخواستم توی تهران با اون همبستر بشم اما بعدا تصمیم گرفتم تقاص سارا رو توی شهر سارا بگیرم. سپیده رو دعوت کردم که به اینجا بیاد تا هم به شعرهاش نگاهی بکنم ، هم استراحتی بکنه و هم به جسم زیبایش دست دراز کنم.ساعت نزدیکای هشت بود که زنگ در رو زد. خودمو آماده کرده بودم که وجودش رو تسخیر کنم. سپیده با لباس راحتی روی مبل نشست و من دو گیلاس و یک وودکا روی میز گذاشتم. این خانم بیمار جنسی بود. خودشو مدام سمتم میکشید و میگفت که دوست داره سکس با من رو تجربه کنه. پاهای لختش که با ناخونای لاک زده قرمز تزئین شده بود مدام تکون می خوردند. اون در فکر لذت بود و من انتقام.یاد آخرین دیدار با اشکان افتادم. لحظه ای که اون رو بغل کرده بودم و بهش نگاه می کردم. اما اشکان به من نگاه نکرد. اشکان من رو ندید اما من سپیده رو می دیدم که بی صبرانه انتظار سنگینی تنم رو می کشید. صورتش از وودکا سرخ شده بود. اما این سپیده نیست که جلوی من نشسته بلکه زندگی اشکانه که تو چنگ من اسیر شده.آهسته گفتم« لخت شو سپیده»از روی کاناپه بلند شد و دستش رو پشتش برد و سوتین اش رو باز کرد. پیراهن قرمز یک تکه اش که تا زانو می رسید آهسته پایین افتاد. هنوز به من نگاه می کرد. پای راستشو بیرون کشید و پای چپشو با ناز و کرشمه آزاد کرد.از روی ناز گفت«نگاه نکن»گفتم می خوام ببینمتحالا فقط سوتین و شورت تنش بود. هر دو ست بودند. به رنگ قرمز.گفتم لخت لخت سپیدهو حالا سپیده لخت مادرزاد بود.نزدیکش رفتم و پهلوهاشو گرفتم و آروم دستمو بردم پایینتر تا کفلهای سفت و تو پرش و محکم چنگ زدم. داد کوتاهی کشید و خودشو ول کرد. دهنشو آورد جلو. بوی رطوبت رو حس می کردم. بوی شهوت. اما من نمیخواستم ببوسمش.ازش فاصله گرفتم تا بهتر ببینمش. زنی با قد حدود 170 . موهای سیاه و شرابی، سینه های گرد و توپر با نوک صورتی کمرنگ. و یک کمر باریک و در امتداد کمر کفلهای بزرگش. رانهای گوشتی و وسط اونا یه خط نازک صورتی. ساق های خوش تراش. و انگشتهای باریک پاها. و رنگ قرمز تحریک کننده ناخن هاش.ناخن های بلند و حیوانی اش. جلوتر اومد اما من عقب تر رفتم. دلم میخواست به اون تسلط پیدا می کردم و برهنگی اون این موقعیت رو به من می داد. اما دست بردار نبود جلوتر اومد و دستشو گذاشت رو سینه ام و منو هل داد سمت کاناپه. هر دو تامون افتادیم. اون نزدیکتر شد. حالا نفسهامون به هم میخورد. لباش باز شد و دندونای سفیدش دیده شدند. نزدیک شد. دو ثانیه ، یک ثانیه و حالا با دندوناش لبامو گرفت.این تماس دو جسم نبود. تماس روح من بود و جسم سپیده. تماس روح من بود و روح اشکان.من با اون همه کار کردم. همه کار. و سعی کردم درد و رنج رو به اون جسم تحمیل کنم. پاهاشو گذاشتم رو ران هام و محکم به اون ضربه می زدم.پنج دقیقه، شش دقیقه، هفت دقیقه. نمی دونم. اما سپیده ظاهرش تغییر کرده بود. درد می کشید و لذت هم می برد. شروع کردم به چنگ زدن سینه هاش. اونقدر محکم که تا چند ثانیه جای انگشتام می موند. شکمش رو میزدم. پهلوهاش شانه و بعد صورتش. اول مثل ورز دادن بود. اما بعد به سیلی تبدیل شد. محکم به صورتش سیلی میزدم و به تنش ظربه. صدای نفساش توی خونه پیچیده بود. برای یه ذره استراحت له له میزد اما من نمیذاشتم استراحت کنه. برش گردوندم. مثل سگ خوابوندمش و دوباره شروع کردم به کوبیدن. یک لحظه آینه پایان قدی رو گوشته اتاق دیدم. کشون کشون سپیده رو اونجا بردن و روی فرش خوابوندمش و جلوی آینه دوباره شروع کردم. اقتدار جسمم، اقتدار روحم منو ارضا می کرد. این زندگی مقدس اشکان بود که داشت زیر بدن من شلاق می خورد.به ساعت نگاه کردم. کمی از نه گذشته بود. باورم نمی شد حدود یک ساعت ادامه پیدا کرده بود . مطمئنم قدرت جسم نبود بلکه نفرت روح بود که به من این امکان می داد. سپیده این هیولای جنسی هنوز می خندید. صورتش زشت و به هم ریخته بود و مدام می گفت که تا حالا همچین تجربه ای نداشته. ناگهان دیوونه شدم و مثل حیوون بهش حمله کردم و روی فرش زیر شروع کردم به زدنش. سفتی کفلهاش آزارم می داد. قسم خوردم اونو پاره کنم. قسم خوردم خون جسم کثیفش رو بریزم. اونو گرفتم و محکم وجودمو توی کونش فرو کردم. سپیده جیغ کشید اما باز لذت می برد. من حیوون شده بودم. توی آینه شکل یه حیوون رو میدیدم که داشت با نفرتش به جسم یک خانم خسته ظربه می زد.سپیده روی پای من خوابیده بود و مدام منو می بوسید. اون میگفت که دیگه هرگز از من جدا نمیشه. من خوشحال و شاد آب می خوردم و گه گاهی به بدنش سیلی می زدم. بهش گفتم از اشکان بگو. تا حالا شوهرت این کارو باهات کردهسپیده گفت نه تا حالا همچین تجربه ای نداشتمگفتم دوسش داری؟- ما سه ساله از هم جدا شدیموقتی این رو شنیدم بیچاره شدم. ازش توضیح خواستم و اون گفت که هیچ وقت همدیگرو دوست نداشتن و اشکان اونو ول کرده. وقتی بیشتر توضیح داد دیدم که واقعا راست میگه و اون عکس فقط یک تصویر دور از سالهای قبل بود.ترس برم داشت.داشتم می فهمیدم که نمی تونم حرفشو باور کنم. اما چاره ای نبود. از خودم می پرسیدم که باز شکست خوردم؟ سرم درد می کرد. انگار همه تاریخ روی سرم آوار شده بود. سپیده تا دیر وقت پیشم موند و آخر شب با ماشینش رفت سمت تهران.به سپیده فکر می کردم . به بدنش که می خواستم از اون سوء استفاده کنم اما اون از من سوء استفاده کرده بودپنجره رو باز کردم.دلم می خواست بادی می اومد و منو با خودش می برد. اینجا دیگه کاری نداشتم. لباس پوشیدمو و اتاق رو مرتب کردم. زنگ زدم به موبایل رامین و از اون تشکر و خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم. دوباره بی اختیار رسیدم به پل. همون پلی که سارا خودشو از اون پرت کرده بود. تاریم بود و فقط صدای رودخونه رو میشنیدم. راه افتادم توی تاریکی و هنوز دلم میخواست باد می اومد. اما بادی نیومد و من تا مدتها بوی تن اشکان رو روی جسم تحقیر شده خودم حس می کردم.نوشته احمد
0 views
Date: November 25, 2018