اولین رعشه

0 views
0%

قشنگ یادمه وقتی وارد دانشگاه شدم یه امل به پایان معنا بودم تا اون موقع حتی با یه دختر صحبتم نکرده بودم چه برسه به اینکه دوست دختر داشته باشم.دلیلشم محیط خانوادگی بود که توش بزرگ شده بودم. تو خونواده ما رابطه یه دختروپسر بزرگترین گناهان و نابخشوده ترین جرایم بود انقد اهالی خوناده در مورد این روابط بد می گفتن و بد می خوندن که من هم واقعا حالم از این روابط به هم می خورد. خلاصه بگدزیم ما کنکورو دادیم دانشگاه قبول شدیم وقتی وارد دانشگاه شدم انگاه دنیای جدیدی به روم باز شده دنیایی که بدون داشتن رابطه نمی شد تو اون سر کرد. اولین چیزی که متعجبم کرد رفتار هم اتاقیام تو خوابگا بود اونا هر شب تو اتاق جریانهایی رو که با هم کلاسیا و دوست دختراشون تو. اونروز داشتن برا هم تعریف می کردن و تا می تونستن به من تیکه می نداختن خلاصه سال اول دانشگاه گذشتو و جز افسردگی و حسادت به رفقا چیزی برام باقی نذاشت از یه طرف مادرم همیشه به پاک بودن و مومن موندن من توصیه می کرد و از یه طرف خودم دلم می خواست تغییراتی رو در خودم و افکارم به وجود بیارم. سال دوم دانشگاه که شروع شد یکی از دوستام بهم پیشنهاد داد که اونسال خوابگا نریم و بیرون دانشگا خونه اجاره کنیم دلیلشم این بود که می گفت ادم تو خونه راحت تره و بهتر می تونه به درسا برسه بالاخره مخم رو زد و منو راضی کرد منم قضیه رو با خونواده در میان گذاشتم که اونا هم مخالفت کردن ولی این بار تصمیم گرفنه بودم که جلوشون دربیام اخه نزدیک بیست سالم بود و تو این مدت همیشه اونا برام تصمیم گرفته بودن وخواستم این دفه حرف خودمو به کرسی بشونم که نشوندم. پس از کلی جستجو با دوستم تونستیم یه خونه پیدا کنیم بعد از اسباب کشی و گذشت حدود یک ماه تازه فهمیدم هدف دوستم از خونه گرفتن چی بوده اون هر موقع که من خونه نبودم دوس دختراشو میاورد خونه و در غیاب من باهاشون ور می رفت تا اینکه یه روز من جریانو فهمیدم و ازش شاکی شدم اون هم با بیتفاوتی جوابم رو داد و گفت زندگی همینه توهم از دوران دانشجوییت لذت ببر این فرصتا دیگه تکرار شدنی نیس حرفاش منو کلی برد تو فکر. یه روز که داشتیم باهم ناهار می خوردیم بحث راجع به دوست دختر داشتن و رابطه شروع شد.دوستم بهم گفت چرا انقد زندگیتو واسه خودت سخت کردی چرا با یه دختر اشنا نمی شی تو یه بار تجربه کن اگه بد بود دیگه سراغش نرو. منم حقیقتو بش گفتم گفتم که دوس دارم داشته باشم ولی می ترسم که برم با یه دختر صحبت کنم حتی جراتشو ندارم که برم به یه دختر بگم باهام رفیق شه خلاصه بعد کلی حرف و صبت دوستم گفت راهشو بلدم اول از طریق اینترنت با یه دختر آشنا شو بعدشم می تونی بری ببینیش. منم از ایدش بدم نیومد واسه همین رفتم تو سایت کلوب ثبت نام کردم بعد یه مدت با دختری به اسم نسرین اشنا شدم خلاصه بعد چند بار چت کردن شمارشو بهم داد و تا یه مدت رابطمون تلفنی بود تا اینکه پیشنهاد داد همو ببینیم منم قبول کردم. روزی که قرار بود همو ببینیم روز عاشورا بود اولش خیلی حس گناه می کردم و حتی تصمیم گرفتم که سر قرار نرم ولی آخرش خودمو راضی کردم نسرین بهم گفت ساعت 5 فلان جا بیا و گفت من چادر سرمه و یه کیف قهوه ای همرامه منم سر ساعت رفتم جایی که قرار بود همو ببینیم خیلی شلوغ بود مردم همه مشغول سینه زنی و عزا داری بودن ساعت از پنج و ربع هم گذشت ولی خبری از نسرین نبود تو دلم کلی به خودم فوش دادم که سر کار رفتم حتی چند بارم باش تماس گرفتم جواب نداد. با خودم گفتم که ما ازین شانسا نداریم خواستم برگردم که یهو گوشیم رنگ خورد نسرین بود از تاخیرش معذرت خواهی کرد و گفت که به خاطر شلوغی صدای زنگ گوشیشو نشنیده واسه همین جواب نداده. بگذریم با پایان استرس و اظطرابی که داشتم اونروز بالاخره موفق شدم ببینمش ولی اون قیافه و ظاهری که انتظار داشتم رو نداشت نسرین دختری تقریبا تپل کوتاه قد با پوستی سفید و نه چندان خوشگل بود شبش نسرین باهام تماس گرفت و گفت که از من خوشش اومده و اگه من تمایل داشته باشم دوس داره رابطه رو ادامه بده منم که تا اون موقع کسی بهم اظهار علاقه نکرده بوده فوری قبول کردم رابطمون ادامه داشت تا اینکه یه روز نسرین پیشنهاد داد بیاد خونمون منم به دوستم گفتم اونم زد زیر خنده و گفت بالاخره کار خودتو کردی. اما یکسری توصیه ها و راهنماییهایی کرد و بهم گفت که مثل دختر ندیده ها رفتار نکنی خیلی موقر و متین باشی و دست بهش نزنی چون اولین باره که میاد خونه، نترسونیش. منم قبول کردم وقت موعود فرا رسید و نسرین اومد موقعی که در زد و رفتم در باز کردم منو بغل کرد و با لباش لبامو بوسید برای یک لحظه روح از بدنم خارج شد کل موهای بدنم سیغ شد حس وصف ناشدنی بهم دست داد به طوریکه نسرین هم متوجه شد و گفت چیه برق گرفتت از حرفش به خودم اومدم و گفتم نه بیخیال بریم داخل اونروز طبق حرف دوستم رفتار کردمو و حتی دستم بهش نزدم خیلی با کلاس از نسرین پذیرایی کردم و بعد یکی دو ساعت نسرین رفتو من موندمو و یک حس عجیب و غریب و وصف ناشدنی ناشی از یک بوسه تا دو سه روز حال و هوام عجیب بود انگار تو یه دنیای دیگه بودم تا اینکه دوستم بهم گفت این دفه نوبت توئه باهاش تماس بگیر و دعوتش کن منم همین کارو کردم که نسرین گفت دوس داره بیاد و لی بنا به شرایط فعلا نمی تونه و به محض اینکه موقعیتش فراهم بشه خودش خبرم می کنه. روزها همچنان می گذشتو ومن بودم و یک دنیا انتظار تا اینکه نسرین بهم گفت که میاد.انگار دنیا رو بهم داده بودن حس و حال غریبی داشتم اینکه این بار چه اتفاقی می تونه بیفته تهیییجم می کرد با خودم می گفتم یعنی ممکنه چیزی رو تجربه کنم که تو بیست سال سنم تجربه نکردم. افکارم داشت داغونم می کرد خلاصه با این افکار اوقاتم رو می گذروندم تا اینکه نسرین اومد این بار مثل دفعه قبل منو جلو در بوسید ولی فلسفه زندگی اینه که هیچ اتفاقی مثل بار اولش لذت بخش نیست و این بوسه با بوسه قبلی آسمون تا زمین فرق داشت رفتیم داخل این دفعه نسرین همون اول مانتو شو در آود یه شلوار پارچه ای سیاه با یه تی شرت تنش بود انصافا این تیپی خیلی بهتر بودانگار اونهم به اون چیزی که من بهش فکر می کردم فکر می کرد خلاصه بع یه پذیرایی مختصر رفتم پیشش رو مبل نشستم دستمو اداختم دور گردنشو شروع کردیم به لب گرفتن چه حس خوبی بود کم کم به خودم جرات دادمو سینه هاشو از رو تی شرتش مالوندم مخالفتی نکرد اولین باری بود که چیزی به اسم سینه رو تو دستام می گرفتم سرتا پای وجودم داشت می لرزید به طوریکه خودشم متوجه شد بهم گفت چیه چرا انقد هول کردی گفتم خودمم نمی دونم شاید به خاطر این که اولین بارمه لبخند قشنگی بهم تحویل دادو تی شرتشو دراورد داشتم سکته می کردم که دستاشو دور گردنم حلقه کردو گفت خیلی دوست دارم دیوونه….دوباره شروع کردیم به لب گرفتن از سینه هاشو دوباره از رو سوتین آبی رنگش مالوندم بعد یکی دو دقیقه بهش گفتم اشکال نداره سوتینتو باز کنم چیزی نگفت دستامو بردم پشتش و سوتینشو باز کردم باورم نمی شد دو تا سینه سفید که زیباترین صحنه های عالم هستی رو تداعی می کرد جلوی چشام بودن با حرص و ولع شروع کردم به خوردنشون صدای نفس زدنو نسرینو که کم کم داشت سریعتر می شد حس می کردم چشمامو بسته بودمو تو حس و حال شیرین و دلچسبی خوشمره ترین خوردنی زندگی مو داشتم مزمزه می کردم تا اینکه بهم گفت بسه دیگه سرمو که بلند کردم با دو دستش به عقب هولم داد طوریکه با پشت افتادم کف اتاق اونم فوری خودشو انداخت رومو شروع کرد به خوردن لبام کم کم پایین رفت تا رسید به کمربندم خیلی حرفه ای بازش کرد و شلولرمو کشید پایین بعدش دستشو کرد تو شرتمو و کیرمو درآورد و باشیطونی خاص خودش به کیرم گفت سلام آقا کوچیکه بعدش یه بوسه کوچیک رو سر یکرم نشوند و شروع کرد به ساک زدن برام…انگار خواب و رویا بود یه رویایی که هیچ وقت دوست نداشتم تموم شه زبونش رو از انتها تا سر کیرم کشید کل بدنم مورمور شد چه حس مطبوع و دلپذیری بود کیرم تا انتهای شق شدن شق شده بود به طوریکه هر لحطه احتمال داشت از فرط سفتی هزار تیکه شه وقتی زبون خیس و گرمش رو کیرم می لغزید رعشه پایان وجودمو می گرفت حسابی شهوتی و داغ شده بودم از رو خودم بلندش کردمو و شلوارشو در آوردم یه شرت همرنگ سوتینش به رنگ ابی آسمون پوشیده بود که قسمت جلوش به خاطر ترشحات کوسش خیس شده بود اونم از پاش دراوردم و شروع کردم به لیسیدنش کمی شور بود و بد مزه، نسبت به مزه لبها و سینه هاش خوشمزه نبود ولی حس کردم که دوس داره منم به خاطر نسرینم کسشو خوردمو و تا می تونستم لیس زدم. بهش گفتم بخوابه اما بهم هشدار داد که دختره و پردش رو سالم می خواد منم گفتم حواسم هست نگران نباش….کیرمو گذاشتم رو سوراخ کونش کمی فشار دادم شروع کرد به آه و ناله و گفت نمی تونه منم دلم نمی یومد اذیتش کنم واسه همین کیرمو گداشتم بین لمبرای کونش و خوابیدم روش. بعد دو سه دقیقه گفت کیرتو بذار بین سینه هام منم با اب دهانم خیسش کردمو و گداشتمش اونجا که دوس داره بعد یکی دو دقیقه سستی و رعشه ای وصف ناشدنی وجودمو فرا گرفت و آبی سفید رنگ به بیرون فواره کرد….و اولین سکسم اینگونه رقم خورد…..نوشته انسان ناشناس

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *