سلام دوستان خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده سال 89 من 26 سالمه من تو خانواده شلوغی بزرگ شدم از بچگی با خالمینا همسایه بودیم همیشه یا بچه های اونا خونه ما بودن یا ما خونه اونا بچه بودیم بازی میکردیم روزهامونو میگذروندیم دختر خاله ای که دارم تنها دختر خونشون بود (الناز)یه سال از من بزرگتره از همون کوچیکی باهم زیاد شوخی میکردیم دقیقا تا 18سالگی که من داشتم روند همونجوری پیش میرفت ولی از اون موقع ا بزرگ شدن دخترای خانواده ها رفت اومدامون کمرنگتر شدولی بازم وقتی باهم جمع میشدیم عین بچگیامون شوخی میکردیم از اول اولش منو الناز همپایه بودیم تو همه چیز بازی میکردیم منو الناز هم تیم میشدیم تو تنهاییامون یه کوچلو اذیتش میکردم اونم خوشش میومد. الناز 22 سالش شده بود و من 21 خیلی دختر نازی شده بود دیگه نمیتونستیم عین قبل باهم تنها باشیم یعنی مامانش نمیزاشت با خودش میومد و میبردش .اعتراف میکنم تو کفش بودم ولی نمیزاشتن ازدواج کنیم چون بزرگتر بود روزها گذری شد من نتونستم هیچ غلطی بکنم تا که یه روز اومدم خونه شنیدم برا الناز خواستگار اومده ناراحت شدم گفتم امیر تموم شد برو بمیر هیچ کاری نتونستی بکنی از شانس بد هم خواستگارش سمج در اومد و تونست باهاش ازدواج کنه طرف تو آزمایشگاه کار میکرد ازش بدم میومد چون قبلا میشناختمش تو فامیل دکتر دکتر صداش میکردن تصمیم گرفتم هر جوری شده کارمو به آخر برسونم این حرفم یک سال پایان طول کشید یه روز مهمون دعوتشون کردیم خونمون شوهرش زیاد غیرتی نبود چون میدونست ما از بچگی باهم بزرگ شدیم با شوخیای که باهم میکردیم ناراحت نمیشد الناز از اولش لجباز بود به هیشکی اجازه نمیداد به وسایلش دس بزند الا من اون شب ساعت 9 بود فک کنم داشتم گوشی الناز رو برسی میکردم الناز هم پیشم بود یکی دوتا ازش فیلم بلوتوث کردم یه دفعه ای با شلوخی مهمونی بهش گفتم الناز از اون فیلما نداری ؟ یه نگاه معنی دار کرد و گفت از کدوماگفتم از همونا که با شوهرت میبینی خودتو به اون راه نزن با همه آره با ما نه اونم یه خنده کوچلو زد وگفت چشم یه فیلمی برام فرستاد که دختره زیر کیر پسر بود مرده همچین از کون میکردش که داد دختره بلند میشد یه لحظه که اول فیلمو دیدم که دختره از کون حال میکرد یه نگاه به الناز کردم دیدم خندید هر طوری بود کشوندمش بیرون رفتیم تو انباری ؛تو انبار یه تخت بود که تابستونا میزاشتیمش جلوی پنجره تو حیاط شام و نهارو رو اون میخوردیم خلاصه با هزار زحمت کشوندمش اونجا تا اومد داخل انبار درو از پشت بستم مجالش ندادم لبامو گذاشتم رو لباش دو دقیقه دیوانه وار لبامونو خوردیم . چون فرصت نداشتیم و میدیدم که الناز همون حشریتی که من بهش از بچگی داشتم اونم داشت زودی سینهاشو بیرون اوردم چه سینه های داشت خدایا سفید سفید اوف یه لحظه خوردمش گفتم الناز اینکارارو اجازه میدی برا وقت مناسب الان وقت کمه من دارم میمیرم با صدای آرومی گفت باشه امیر منم خیلی وقته میخوامت بهش گفتم میخوام عین فیلم باهم باشیم اولش گفت آخه … گفتم بی خیال شلوارشو کشیدم پایین یه شورت بنفش داشت دیونم کردگفتم الناز بخواب رو میز وقتی داشت میخوابید همه کردم روش شورتشو زدم پایین دیگه دیونه شدم کیرم داشت شلوارمو میکند اولش ترسیدم ولی با رضایتی که از الناز دیدم اول خوابیدم روش از پشت گردنشو خوردم خیلی شهوتش بالا زده بود بلند شدم انگشتمو خیس کردم کونشو مالش دادم گفت نمیخوری گفتم آخه گفت نترس امروز حموم بودم (من اولین بارم بود سکس داشتم تجربه هیچی نبود )با هزار زحمت خوردمش خلاصه میکنم طولانی شد ببخشین نگو دیونه خیلی از کون حال میکنه گفت پاشو دارم میمیرم گفتم چکار کنم گفت کیرتو میخوام درش اوردم یه لحظه حال کرد گفت آخ جونم به این میگن کیر گفتم چیزی شده گفت پدر شوهر بدبخت من یه کیر کوچلو داره حال نمیده این حرفش حس غرور بهم داد گفتم همچین میکنمت بفهمی حال کردن چیه چون استرس داشتم گفتم الناز میخوام کونتو جر بدم گفت نمیتونی گفتم حالا میبینی خیسش کردم آروم گذاشتم دم کونش میدونستم دادش میره بالا نامردی کردم دستمو بردم جلوی دهنش با فشار آنی دادم رفت تو کونش میخواست جیغ بزنه نزاشتم گفت خری اول با انگشتت بازش میکردی گفتم من چه بدونم بلد نیستم چند لحظه که همینجوری کیرم تا دسته تو کونش بود گفت بکن خارش داره منم اطاعت امر ولی چون خیلی حشری بودم زیاد نتونستم دوم بیارم با ده تا تلمبه آبمو اومد ریختم تو کونش الناز تازه حال اومده بود گفت بکن دیگه تند تند گفتم الناز نمیتونم ابم اومد ریختم توش خیلی التماسم کرد همینجوری بعد ریختن چند بار هم عقب جلو کردم میگفت بکن بکن تا ته بکن همشو میخوام اون شب نمیشد زیاد باهم باشیم چون یه لحظه ناپدید شدنمون بقیه رو نگران میکرد بهش گفتم تازه یادش اومد چه خبره زودی پاشد و خودشو جمع کرد اون رفت بیرون من ده دقیقه اونجا بودم تو کونم عروسی بود از یه طرف هم میترسیدم بفهمنن تو خونه همه این حرفامون تو ده دقیقه اتفاق افتاد ولی نوشتنش طولانیش میکنه منم بعد ده دقیقه اول رفتم بیرون با چنتا نوشابه و دلستر برگشتم خونه تا کسی شک نکنه اون روز حال کردم واقعا میگم از اون موقع تا حالا همش متظرم موقعیت پیش بیاد نمیشه یه دعوای کوچلو هم مادرم و خالم کردن رابطه هامون سردتر شد چن بار خواستم بهش زنگ بزن ترسیدم زندگیش خراب بشه.تو مهمونیا میبینمش ولی اون روز یه روز استثنایی بود اگه بازم موقعیتی برام پیش اومد اگه خوشتون اومده باشه براتون مینویسمممنون که وقت گذاشتیننوشته امیر
0 views
Date: November 25, 2018