من سال دوم دبیرستان بودم خر خون نبودم اما یه حالی بودم که معلم که سر کلاس می گفت من کامل یاد می گرفتم.دختر همسایه داشتیم با حجاب (اما زیر جادر یه گنج کامل).ناگفته نمونه باباش حاج آقا مسجدو ماهم ارادت خواصی داشتیم تا یه روز به پیشنهاد پدرم که معلم بود به باباش قرار شد برای کمک کردن به درساش برم خونشون خوب همه دوستان میدونن تو اون سن و حول وحوش سال 70 فیلم سوپر و ماهواره و اینا به این فراونی نبود اما ما به همون عکسای نیمه لخت مجلات برای یه حال قانع بودیم و از اینکه با یه دختر تنها باشیم تو خوابم نمی دیدیم.بابا بهم سفارش کرد که مواظب باشم و با یه خنده آروم گفت مواظب باش سر نخوریبعداز ظهر روز شنبه بود که رفتم خونشون .از بس خودم رو توحموم سابیده بودم بدنم داشت می سوخت. اومد. اسمش شناسنامه ای فاطمه زهرا بود اما مینا صداش می کردن (البته پدرش فاطمه زهرا صداش میکرد و میگفت ثواب داره)رفتیم تو اتاق و جلسه اول با چادر و مقنعه و مانتو بود و شروع کردیم به درس خوندن و سوال جواب کم کم آزاد تر شدیم.جلسه دوم که رفتم استرسم کمتر شده بود. وکمی تو چشاش نگاه میکردم.جلسه چهارم دیگه به اسم کوچیک صداش میکردم.(البته تواین فاصله تو مدرسه به بچه ها قمپوز در میکردم که هر روز دارم میکنمش.حتی دوتا از دوستام واسه اینکه بفهمن راست میگم اومدند سر کوچه تا ببینند من میرم تو خونشون یا نه)یادم نمیره شب جمعه هفته اول بود به خنده گفتم تو گرمت نیست (آخه اواخر اردیبهشت ماه بود)خندید گفت چرا ؟ من فکر کردم شما اینجوری راحت ترین؟تو دلم گفتم نه مینا جون اگه لخت باشی من ته حالم گفتم نه اینجوری یه دستت دستماله یه دستت پارچ آبخندید و گفت باشه چشم سری بعد راحت تر می پوشم.اومدم از اتاقش بیرون یادم افتاد کیفمو برنداشتم که سریع عقب گرد کردم که با مینا که داشت پشت سرم میومد برخورد کردم.گرماو نرمی سینهاش رو آن واحد تو پایان وجودم حس کردم.اما شرمگین سرم رو انداختم پائین و با صدایی لرزون گفتم ببخشید. خندید گفت طوری نیست.(بچه های اصفهان عموما با این کلمه آشنایی کامل دارن)جلسه بعد یه لباس تو خونه پوشیده بود منم بیشتر نگاهش میکردم.تا ساعت 8که میخواستم برم.به شوخی گفت چیزی جا نزاری بعد بیای تو بغلم.من از خجالت آب شدم.سرم رو انداختم پایین اومدم بیرون(آخه ما اون روز حیا داشتیم نه مثل بروبچ امروز همه چی رو …)فرداش نرفتم جلسه بعدی بسمه الله کار گفت از حرف پری روزم ناراحت شدی؟گفتم کدومشون؟گفتهمون آخریش؟شیطونی کردمو گفتم کدومش؟گفت همون که گفتم نیای تو بغلم؟سرم رو انداختم پائیین وگفتم ولش کن و به درسامون رسیدیم.آخرای درسش بود که کتاب ادبیات فارسیشو برداشتم تا اومدم لاش رو باز کنم از دستم قاپید که تو همین حین دوسه تا برگ افتاددیدم وای خدای من عکسای کارت پستالی از آقایون لخت و شق کرده. اون یکی داشت زنه رو از عقب می کردو زنه تو یه حال خیلی خاصی بود آن واحد شق کردم.سرم رو آوردم بالا دیدم سرخ شده و چشماش پر اشکه.با صدای لرزون گفت به خدا مال دوستمه خرم کرد بهم دادتاواسش نگه دارم.به خودم جرات دادم گفتم طوری نیست چشم و دلمون باز میشه.انگار راحت تر شد.بیشترش کردمو گفتم ببین چه حالی میکنه نامرد.اومد جلو تر منم رفتم سمتش که نشونش بدم سرم خورد بهش کمی خودشو جمع کرد.منم دفتر دستکم رو جمع کردم و گفتم با اجازتون من اینارو میبرم.فرصت ندادم بهونه بیاره پریدم بیرون.دو سه روز گذشت و ما شتر دیدی ندیدی هرروز یه حال سفت تو ذهنمون با مینا به خودم میدادم.تا اینکه گفت دوستم امونتیش رو میخواد.منم که تو کیفم بود در آوردم بهش دادم.با حالت خنده گفتم خوب بود باش حال کردم.(تو ذهنم گفتم یا میگیره یا نمیگیره)خندیدو گفت إإه واقعا گفتم آرهدیگه تا آخرهیچی نگفتیم.یه دو روز گذشت و با خودم گفتم بهش میگم که میخوام بکنمش ببینم چی میگه؟رفتم خونشون دیگه باهم راحت تر شده بودیم.اومد کنارم نشست.داشتم دیونه میشدم(شاید بگین ندید بدیدم)ولی تا اون لحظه اونقدر بهش نزدیک نمونده بودم.بو تنش دیونم کرده بود حرف زدنم منمن شده بود دستم میلرزیدو با اون یکی دستم هر از چند گاهی کیرمو میدادم زیر.یه لحظه دیدم در حین غلاف کردن داره دیدم میزنه.منم نامردی نکردم یه پائین وبالاش کردم. دادمش زیر.یهو آسمون رو خراب شد.مادرش اومد تو.من پریدم مامانش گفت چتونه؟ترسوندمتون ؟منم که دستپاچه گفتم خیلی ترسیدم.آخه یه دری چیزی حاج خانم ؟ گفت مامانت اومده بریم خونه خانم مهرابی سفره است و روبه مینا با یه حالت تاکیدگونه گفت بابات داره میاد.هر لحظه میرسه.تا اومد بهش چایی بده تازه دم کردم. اونم گفت چشم مامان.حاج خانم که رفت شروع کردم به درس خوندن.دوسه بار نگاش کردم دیدم هواسش نیست. بههش دقیق شدم دیدم هواسش میخ رو کیرمه.تیر آخرو زدم گفتم هواست نیستا میخوای درش بیارم؟(باورکنید جونم واسه گفتن این جمله در اومد ولی گفتمش)جاخورد گفت نه چی داشتم به یه هم کلاسیام فکر میکردم .دیدم پرته گفتم اون چی؟دیدم کاملا گیجه.گفتم اونم مثل تو خوشگل ونازه؟ یه نگاهم کرد. چشاش یه انرژی خواسی داشت گفتمنظورت چیه و خودشروجمع کرد؟گفتم اهل عکس وباسرو به بغل اشاره کردم.گفت ها آره توله سگ وجلودهنشوگرفت.گفتم چی شد گفت هیچی نباید میگفتم گفتم مگه چیه سه کلمه اصلی رو که بگی بقیه اش مثل آب خوردن میاد؟ گفت چی ؟ دنیا رو بهم داده بودن بارها این جمله رو تو ذهنم بهشش گفته بودم.چشامو بستم و گفتم کیر و کس کون چشام رو باز کردم دیدم چشاش کامل باز بود میخواستم بخورمشتیکه پارش کنم.گفت ول کن خیلی پرت شدیم اصرار کردم گفتم یه بار بگو تو همین هین دستشو گرفتم که بگه دیدم واکنشی نشون نداد.شروع کردم مالوندن انگشتاش و گفتم بگو نترس بزور گفت.نفهمیدم یه لحظه قاپش زدم چون نزدیکم بودتو یه چشم بهم زدن بوسش کردم.نامرد سفت خوابوند زیرگوشم وگفت کثافت.گفتم چرا؟ گفت چی فکر کردی؟گفتم هیچی کمکت کردم سه کلمه اصلی رو بگی و وقتی گفتی جایزه بهت دادم.یه چند لحظه ای ساکت شدیم و به ورق زدن کتابا مشغول شدیم.گفتم واسه امروز بسه. یکه خورد گفت چرا؟ گفتم نکنه میخوای بابات هم منو بزنه تا بس بشه؟و بلافاصله بلند شدم تا سویشرتم رو بردارم.بلند شد گفت قصدی نداشتم. منم رومو چرخوندم گفتم حالا که زدی. گفت چشات و ببند و برگرد گفتم چرا گفت یه چیزی برات گرفتم.گفتم ولمون کن بابا.گفت تورو خداگفتم باشه چشامو بستمو برگشتم یه گرمای خواسی رو گونم حس کردم(ماچم کرد)تاچشامو باز کردم خوابوند اونطرف گوشم.صورتمو گرفتم گفتم این واسه چی بود؟گفتخیال بدنکنیمن راه افتادم بیام بیرون که آروم گفت میخوای اون ورم ببوسم.(تو دلم 100میلیون تا جیغ خوشحالی زدم.برگشتم که مثل این فیلم خارجی ها لب رو ازش بگیرم که صدا در اومد. باباش بود.منم تو دلم به تمامی زمین وزمون و جدو آباد حاجی کسکش حروم زاده آقا فحش دادم.سلام و علیک و خداحافظی کردمو اومدم بیرون.فرداش توحسرت بودم رفتم خونشون که اول کار یه کاغذگذاشت جلوم با یه لبخند گفت مسئله های امروز گفتم برعکس شده من باید مسئله بدم حل کنی تو بم می دی ،با یه حالت خواصی گفت ندادم که؟نشستیمو کاغذو گذاشتم کنار پنچر شد.شروع کردیم به درس خوندن و حل کردن ریاضی یدفعه گفت نمی خونیش برشگردون به خودم.گفتم حال خوندن ندارم بگو چی توش نوشتی گفت روم نمی شه گفتم اگه دوباره نمی زنی اون سه کلمه رو بگو تا روت بشه .بی مقدمه گفت دوست دارم.گفتم بیخیال من هندی نیستم گفت نه اون جوری چه جوری بگم میخوام یه بار بایکی باشم آخه همه بچه ها با یکی هستند.گفتم دوست خالی که به درد نمی خورهگفت هرکاری بخای می کنم.در اتاق رو زدن حاج خانم یه پارچ شربت و دوتا لیوان اورد وگفت منو مادر شما با خانم عتیقه چی داریم میریم بازار واسه ختم امشب خونتون خرید.درستون رو بخونید تا حاجی کسکش حروم زاده بیاد.گفتم چشم؟رفت مینا هم دنبالش تا دم در رفت وقتی برگشت نیگاش که کردم رو گرفت دیونه شده بودم واسه اولین بار می خواستم از نزدیک کس ببینم.گفتم بیا تو اتاق تا درسو شروع کنیم.رفتیم تو اتاق نشستیم بعد از چند دقیقه ای دستم رو گذاشتم رو کمرش و گفتم(قلبش داشت مثل تراکتور می زد)دوستات با دوستای پسرشون چیکار میکنند.سرخ شد وگفت نمی دونم.گفتم خوب معلومه از اون کارا که تو اون عکسا میکردن.گفت نه خدا مرگم گفتم آره اونقد حال میده گفت یه بار با جعبه جا مدادیم امتحان کردم.گفتم کردی تو گفت نه گذاشتم لاش.گفتمم میخوای به مال من دست بزنی با یه حالتی سرشو به عنوان آره تکون داد گفتم بیا از رو شلوار که دستو زد من رسیدم خدا.گفتم درش بیارم ببینیش گفت اره.درش آوردم چشاش داشت از کاسه در میومد(آخه من کمی کیرم بزرگه اونم تاحالا ندیده بود).من کردمش تو شرتم گفتم حالا تو نشون بده.گفت نه.دیدم تو موقعیت نیست اسرار کنم.نشستم.اما ایندفعه نزدیکتر.یه خورده درس خوندیم.اما نه من حواسم به درس دادن بود ونه اون به جواب دادن.من داشتم از شق درد دیونه میشدم.یه لحظه نفهمیدم چی شد گفتم ببوسمد؟اونم نبردنه آورد گفت باشهمنم یه بوس آبدار کردمش گفت حالا منجا خوردم.اماموقعیت رو برای نزدیک شدن بهش مناسب دیدم.دیگه بهش چسبیده بودم.همین که میخواست ماچم کنه دست رو گذاشتم رو کوه آتش فشان(البته این اسمی بود که جلسات بعد روش گذاشتیم)دیدم لباش رو لپم جام کرد.راضی بود.منم جراتو بیشترش کردم و مالوندمش.دیدم خیلی حال کرد.دستو کردم تو شلوارش شورت پاش نبود.دهنه آتش فشان فوق العاده نرم و لزج بود یه حس توصیف نشودنی داشتم.بهش گفتم فقط تو داری حال می کنی گفت چیکار کنم ؟گفتم مال منو بگیر زیپ وباز کرد دست کرد تو شورتم.وای من داشتم تو ابرها پرواز میکردم.حالا تمامی بچه های کلاس برن بچه کوچیکای محلشون رو بکنن من داشتم با یه دختر حال میکردم.گفت می تونم ماچش کنم منم که از خدا خواسته گفتم باشهماچش که کردسرشو آورد بالالبا رو تو یه حرکت دزدیدم.داشت میمرد.گفتم بیا تو مال منو بخور،منم مال تورو(این تیکه رو تو فیلما دیده بودم)گفت نهگفتم خیلی حال میدهگفت پدرم میادگفتم بیاد صدای درو میشنویم.به هزار زحمت راضیش کردم.اولین کس عمرم رولیسیدم.بهتره بگم خوردم.وای چه دردی داشت ساک زدنش به جای حال مردم.دندون میزد وای.رضاچی(یکی از بچه های محل اون موقع 11سالش)بودبهترازاون ساک میزد.آبش اومد قشنگ از لاکسش اومدبیرون.از رو رونش چکید رودفتر زیر پاش.گفتم من که پوکیدم از بس دندون زدی گفت چیکار کنم.از ما آموزش و از اون خنگی البته بعد از فارق التحصیلی اوستایی شد بی همتا.گفتم اصلا می دونی بیا بکنمت.گفت نه و از ما اسرار.نا بالاخره راضی شد.کلی من تو زمینه کون کردن اوستا بودم.از پسرای محلمون بپرسین همه تائید میکنن.بالش رو گذاشتم زیر شکمش کمی تف انداختم تو خندق بلا(اینم بعدا به این اسم معروف شد)اول دوتاانگشت دستم رو کردم تو خیلی تنگ بود به قول خودش دسشویی رفتن براش سخت بود.کمی که شل شد دوستا تف جانانه.اندختم که نصفش رفت تو سوراخی.شلاق بلا رو گذاشتم کمی مقاومت کرد.گفتم راحت بخواب فکرکن میخوای دستشویی کنی.آروم آروم دادمش تو.وای چه داغ بود.آروم شیش هفت بار درش آوردم وکردمش تو.این کوه های قاف لمبر می خوردن نه اینطوریها بد.کم کم شرو کردم به سرعتو زیاد تر کردن.یه لحظه دیدم.خودشو سفت گرفت.زیر کونش شروع کرد تکون خوردن.دوباره شده بود.من که موقعیت به این خوبی گیرم اومده بود شروع به بالا و پائین کردن کردم.دیگه کمی گشاد شده بود وعبور ومرور توش راحت بود.دیدم داره آبم میاد تازه کشف کردم جایی رو ندارم بریزم.گفتم توش میشم. وای توهمین حین دوباره سفت گرفت وای چه حالی میداد.باشدنش شدم . ول شدم روش.چه داغ بود..بلند شدم رفتم دسشویی کیر خستمو شستم.هنوز ولو بود.گفتم چته ؟گفت فردا همشون رو میترکونم.گفتم کیا رو پاشو خودتو جمع کن بابات میادجفتومون رو میکنهخندید و گفت فقط منوبکنهگفتم نه پدر راه افتادی؟گفت آره اونم از نوع سینه خیز.صدای در اومد.پریدو جمع وجور شد.منم یه کتاب برداشتم لاش رو که باز کردم قرآن بود آیه الکرسی رو دیدم و آروم با صوت شروع کردم به خوندن. حدود یه دقیقه بعد باباش اومد تو اتاق دید من اینور نشستم و پشتم بهشه مینا خیز بلندشدن کرد.فهمیدم باباش پشت سرمه.ادامه دادم.بعد گفتم خانم (با فامیل صداش کردم )تو خوندن قرآن مهم نیست صدات خوب باشه یا نباشه باید کلمات رو درست بخونیش و به قول پدرتون بفهمیشون.چون خوندن قرآن شاید کاری نداشته باشه ولی فهمیدنش بسیار فضیلت داره. دیدم باباش گفت احسنتپریدم از جام و سلام کردم.گفت احسنت به اون شیری که خوردی حقا که پسر همون پدری.واقعا شادم کردی.گفتماین چه حرفیه اختیار دارین. اون روز گذشت فردای اون روز از ساعت یک نشسته بودم تا ساعت چهار ونیم بشه من برم خونشون.اینجا به بعد رو تو یه داستان بعد میگم.چه جوری تونستم کوه آتش فشان رو فتح کنم.نظربدین. نوشته سام
0 views
Date: November 25, 2018