سلام دوستاندوست ندارم خیلی از خودم براتون بگم سریع میرم سر اصل مطلب اگر هم قلط املایی داشت دیگه بابزرگیه خودتون …من یه دختر 17 ساله که بابت حرف زدن با هرپسری عذاب وجدان میگرفتم.تااینکه یه روز ازطریق هم کلاسیم با پسری آشنا شدمالبته همیچوقت قصد رابطه برقرار گردنو نداشتم اما از تنهایی فقط میخواستم گاهی یه هم صحبت داشته باشمپسره خیلی از من بزرگتر بود ولی فکرش اندازه من بود.یه مدت باهش رابطه داشتم بعد از سمت خودم کات کردیم دوباره بعد چند ماه باهم رابطمونو شروع کردیم تویه رابطه اولمون هیچ حرفی از سکس و این چیزا نداشتیم و راستشو بگم من راه نمیدادم.یعنی خیلی محدود بودم هم از نظر خونواده هم از نظر فکری.بعد ازین که رابطه دوممونو شروع کردیم من باهاش رفتم بیرون.تقریبا 5بار باهاش تنها شدم.میمود دنبالم باهم میرفیتم با ماشینش دور میزدیم.نزدیکیمون در حد یه دست گرفتن بود چون من اجازه نمیدادمولی یه روز بهم پیشنهاد داد که تو خیابونا دور بزنیم نمیترسی کسی تورو ببینه بیابریم تو خونه حرفامونو بزنیم اونجا هم راحتریم و این حرفهامن اول پافشاری میکردم ولی بعدش قبول کردم.جمعه بود ساعت 12 ظهر هیچوقت از یادم نمیرهتو ایستگاه اوتوبوس منتظرش بودم.اومد دنبالمو باهم رفتیم تو یه خونه نیمه کاره که واسه خودشو رفیقش بود.یه پتو پهن کرد تو اتاق نشست تو گوشه اتاق.من وایساده موندم یعنی از طرز نگاه کردنش ترسیدم که بشینم.بعد ازم خواست که چادرمو دربیارمو بشینمم کنارش.کاری که هیچوقت برا هیچ کسی جز همسر آیندم حاضر نبودم بکنم.اول قبول نکردم اعصابش خورد شد میخواست بلند شه که با صدایه لرزون بهش گفتم نهخودم میام…چادرمو در اوردم.رفتم نشستم جفتش.شرووع کرد به بو کردنو بوس کردنم.واقعا عذاب میکشیدم تو اون لحظه خودمو میزدم کنار ولی باز میچسبید بهم. تا لباشو چشبوند به لبام.آخ…….هیچ حسی نداشتم جز یه حس.که اونم حسه گناه بودبعد دکمه هایه مانتومو باز کرد. شروع کرد به خوردن سینه هام.میخواست لختم کنه بازم هی قسمش میدادم که این کارو نکنه ولی لختم کرد.منو نشوند رو پاهاش در حالی که لبامو گاز میگرفت اونجامو چشبونده بود به اونجایه خودش.واااااااااااایدیگه دارم میمیرم.دیگه ادامه نمیدم در ادامه چی شدولی بعد همون روز من رابطمو دوباره باهاش تموم کردم تا یه روز که من تازه داشت فراموشم میشد بهم زنگ زد گفت میخوام یه موضوعیو بهت بگم که درمورد خودمه.گفت من اونی که دوستدارمو پیدا کردم و یه ماهه دیگه باهاش ازدواج میکنمنمیگم عاشقشم نمیگم دوسش دارم ولی رکب خوردم. تواون لحظه مخم داشت سوت میکشید.هیچی بهش نگفتم فقط گفتم امیدوارم کاری که بامن کردیو هیچکی باهات نکنه.ازخدا میخوام که خوشبخت بشی. و تا الان دیگه هیچ خبری ازش ندارماین موضوع مال 3 ماهه پیشه وقتی یادش میوفتم خیلی عذاب میکشم ولی چیزیه که شده کاریشم نمیشه کرد..شما رو به خدایه بزرگ میسپارم.شاید هیچ کدومتون حسو حالمو درک نکنه ولی نوشتم که با نوشتن یکم خودمو آرم کنم.خدانگهدار. نوشته گم نام
0 views
Date: November 25, 2018