دوست ناشناس و محترم من،این از اون دست نوشته هایی نیست که بشه باهاش خودارضایی کنی،حتی احتمالا قرار نیست با قلم ضعیف من تحریک بشی، خلاصه بخشی از زندگیمه که گفتم شاید برای کسایی مثل خودم خوندنی باشه؛پس نه من وقتت رو میگیرم نه شما به من توهین کن.من یه بچه شهرستانی از یه خانواده متوسط بودم خیلی طول نکشید که بفهمم موندن تو این مملکت واسه من که نه پدرم پولدار بود و نه پارتی داشتم فقط حیف و میل کردن عمرمه،پول که نداشتم باید پایان زورمو میزدم که بتونم پذیرش بگیرم همراه درس خوندنم کارم میکردم که اگه خواستم برم خارج یه پس اندازی داشته باشم.(چون زبانم خوب بود به عنوان راهنمای توریست تو شهرمون کار گرفتم.)بعد از چند سال با کمک یکی از آشنا ها تونستم رزومه ام رو به چند تا دانشگاه بفرستم و از دانشگاه تورنتو پذیرش بگیرم.دانشگاه از من شهریه نمی گرفت و برای مقاطع بالا چیزی بین سی تا چهل هزار دلار(سالیانه) کمک هزینه داشت. (که البته این یکی شامل حال من نمی شد) همون روزای اول با افشین آشنا شدم،اصالتا تبریزی بود ولی تا حالا تو عمرش ایران نرفته بود؛پدر و مامانش قبل از تولدش اومده بودن کانادا.با پولی که پس انداز کرده بودم یه خونه تو منطقه انکس (annex) اجاره کردم،خوبیش این بود که به دانشگاه نزدیک بود و لازم نبود راه زیادی رو طی کنم(با دوچرخه میرفتم)،بعد از چند وقت تو یه هتل کار نیمه وقت گرفتم.چند ماه گذشت،تو این مدت خیلی گشت و گذار نمی رفتم هر چند هر از گاهی با افشین بیرون میرفتم یا میرفتم جایی برای ماساژ(عاشق ماساژم) اما بیشتر سرم به دانشگاه و کارم تو هتل گرم بود و زیاد با کسی قاطی نمی شدم.گذشت تا اینکه تعطیلات رسید(البته کار من تو هتل سر جاش بود). روز دوم تعطیلات افشین بهم گفت تو نمیخوای از این تعطیلات استفاده کنی؟گفتمخب چیکار کنم؟پول سفر که ندارم خانواده ام هم که ایرانن غیر از تو هم که کسی رو اینجاها نمی شناسم که برم پیشش.گفتنه من منظورم این نیست.بعد توضیح داد که نزدیک هتل (هتل نزدیک دریا بود) یه پول بار(ool bar) کنار دریا باز شده که این هفته از سه بعد از ظهر تا نه شب برنامه داره بعد گفت تو که حالا وقتت آزاده بیا بریم.بی میل نبودم که برم،یکم فکر کردم،به سرم زد که شاید بشه اونجا یکی رو برای سکس پیدا کرد،یکم دیگه حرف زدیم و قرار شد شنبه حدود ساعت پنج بریم اونجا.شنبه ساعت حدود چهار و نیم بود که افشین با ماشینش اومد دنبالم اومدم پایین رفتم تو ماشین نشستم.افشین یه نگاهی بهم انداخت و بعد شروع کرد خندیدن،با تعجب نگاهش کردم و گفتمچرا میخندی؟ گفت این چه لباساییه که پوشیدی؟ یه شلوار جین تیره با یه تیشرت مشکی پوشیده بودم با کفش اسپرت،بعد یه نگاه به به اون انداختم دیدم یه شلوارک پوشیده با یه رکابی و سندل،یه کلاهم گذاشته بود رو سرش.دید دارم با تعجب نگاهش میکنم گفتببین ما داریم میریم پول بار، مهمونی که نمیریم، باید با لباس سبک و راحت بیای.گفتم منم مثل تو لباس بپوشم خوبه؟ گفتآره.دوباره یه نگاه بهش انداختم گفتم خب تو بدنت رو فرمه میتونی رکابی بپوشی من اینطوری نیستم.(چاق نبودم ولی زیادم رو فرم نبود بدنم)گفت بیشتره پسرای اونجا همینطورین نگران نباش.برگشتم بالا لباسمو عوض کردمو رفتیم به سمت بار نفری بیست دلار ورودی و بیست دلارم برای دسترسی به استخر پرداخت کردیم و رفتیم داخل…یه بطری آبجو گرفتم دستم و رفتم رو یکی از تخت ها نشستم حسابی خورده بود تو حالم،دو ساعت اونجا الکی چرخیده بودم و عملاً هیچ کاری نکرده بودم،عمده دخترا با دوس پسراشون اومده بودن؛اونایی هم که تنها بودن محض رضای خدا یه نگاهم به من نمی انداختن،افشین هم که یه ساعتی میشد ندیده بودمش.پا شدم برم که لب استخر یهو پام لیز خورد افتادم تو آب و بطری آبجو هم شکست ، خوشبختانه اینقدر عمیق نبود که نتونم سریع پاشم اما نتونستم اونقدر سریع قضیه رو جمعش کنم که کسی نبینه،هرکی اونجا بود زد زیر خنده،سنگین ضایع شده بودم،با اعصاب خورد دستامو گذاشتم لب استخر که بیام بالا،موقع بالا اومدن نزدیک بود شلوارکم که به خاطر خیسی یکم سنگین شده بود از پام دربیاد (کشش زیاد محکم نبود) که به خیر گذشت. با عصبانیت از بار اومدم بیرون شروع کردم پیاده راه رفتن، داشتم فکر میکردم که امشب این همه بدشانسی آوردم حداقل یه ماساژ برم حالم یکم بهتر شه،که یهو یکی زد رو شونم،برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم یه دختر یه کلاه خیس گرفته سمتم،گفتموقعی که افتادی تو آب از سرت افتاد ، یادت رفت برش داری. تشکر کردم و کلاه و گرفتم یه نگاه به سر تا پام انداخت(خیس آب بودم) گفت اینجوری نمیتونی بری خونه،ماشین داری؟ گفتم نه ولی بالاخره یجوری میرم. پرسید خونت کجاست ؟ گفتم انکس گفت منم خونم همون نزدیکی هاست اگه خواستی میتونم برسونمت؟ پرسیدمماشین داری؟گفت ماشین هم خونه ایمه امشب ازش گرفتمش. گفتم ماشین خیس میشه ها. گفت نگران اون نباش. وقتی رسیدیم به ماشین یه روزنامه برداشت پهن کرد رو صندلی و گفت بشین. حقیقتش یکم بهم برخورد. سوار شدم و راه افتادیم.توراه یکم حرف زدیم،فهمیدم اسمش اولیویاست و با هم خونه ایش او(Eve) زندگی میکنه اهل انتاریو نیست ولی چون دوست داشته تو تورنتو زندگی کنه اومده اونجا تو همون باری که اونشب اونجا بودم کار میکنه(مشروب میفروخت) ولی احتمال داره که بخواد تحصیلش رو ادامه بده (او مثل من تو دانشگاه تورنتو درس میخوند که این ترغیبش میکرد که درسش رو ادامه بده).وقتی رسیدیم پرسیدم که می خواد برای یه نوشیدنی بیاد بالا یا نه که یه نگاه نا جور بهم انداخت و گفت نه. رفتم بالا و لباسامو عوض کردم و خوابیدم.روز بعد افشین زنگ زدو گفتدیشب چرا یهو غیب شدی؟ ماجرای زمین خوردنمو رو براش توضیح دادم،خندید و گفت چجوری برگشتی خونه؟ که گفتم تاکسی گرفتم. چند روز گذشت ولی چهره اولیویا از ذهنم خارج نمی شد( چهره خاص و منحصر به فردی نداشت ولی تو دل برو بود ، موهاش خرمایی بود چشماش میشی بود-تو شهر ما به رنگ چشمش میگفتیم میشی نمیدونم جاهای دیگه بهش چی میگن- اجزای صورتش متناسب بودن قدشم نه خیلی بلند بود نه خیلی کوتاه) تصمیم گرفتم یه بار دیگه برم به بار شاید شانسم زد و اونجا بود. به این امید دوباره شنبه شب رفتم اونجا یه راست رفتم سمت مشروب فروشی و واسه اولین بار تو عمرم شانسم زد و اونجا بود خیلی خوشحال شدم رفتم تکیه دادم به میز و صبر کردم بیاد سلام کرد و پرسید حالت خوبه؟ جواب سلامشو دادم و گفتم من خوبم ، تو چطوری؟ گفت خوبم ممنون. گفتم خواستم یه بار دیگه به خاطر اونشب تشکر کنم. و شروع کردیم کم کم به حرف زدن. چند وقت کارم همین بود تا اینکه شمارشو گرفتم و با هم دوست شدیم(البته این که من الان تو دو خط نوشتم ، چون زیاد تو روابطم قوی نبودم چند هفته طول کشید).دوران خوبی بود با هم بیرون میرفتیم، من اجتماعی تر شده بودم ، اون جدی تصمیم گرفته بود که درسش رو ادامه بده منم داشتم کمکش میگردم چند ماه همین جوری گذشت خیلی بهش وابسته شده بودم ،نکته جالب درموردش این بود که هنوز باکره بود( که با تصور من از فرهنگشون زیاد همخونی نداشت) هر از گاهی با اون و دوستاش و هم دانشگاهی های من شبا میرفتیم بیرون ، دیگه تو بار کار نمیکرد ، منم یکم کارام تو دانشگاه سبکتر شده بود ، واسه اولین بار تو زندگیم حس کردم همه چیز افتاده رو روال ، همه چیز خوب بود تا اونشب رسید…صبح یکشنبه طبق روال هر هفته، ساعت ده صبح زنگ زدم به مادرم تو ایران -سلام مادر حالت خوبه؟-سلام پسرم، من خوبم، تو چطوری؟-منم خوبم ، پدر چطوره؟-اونم خوبه ، کارش شده این که هر روز بره دور باغچه بچرخه و با درخت ها و گلاش ور بره.-خوبه،از بیکاری بهتره که ،بذار سرش گرم باشه ، چه خبر؟-خبر تازه ای نیست ……. آها راستی پسر عموت هفته دیگه داره میره خواستگاری.-…….. چی میگی؟ مگه درسش تموم شده ؟ -نه، درس دختره هم تموم نشده ولی پاش و کرده تو یک کفش میگه من خانم میخوام…… میگم……….(اسمم) تو نمیخوای خانم بگیری؟-…………….همممم؟-چی شد ایندفعه نگفتی بیخیال ، مارو چه به خانم گرفتن؟-میگم مادر نظرت درمورده یه عروس خارجی چیه؟-اوهوع……میگم چه خبر از دانشگاه؟و بعدش شروع کرد به نصیحتای مادرانه…وقتی تماسم تموم شد بلافاصله گوشیم زنگ خورد اولیویا بود ،جواب دادم ، خیلی خوشحال بود، گفت دو هفته دیگه برای دانشگاه مصاحبه داره، که اگر قبول میشد می تونست تو دانشگاه با شرایط نسبتا خوبی درس بخونه و گفت به این مناسبت میخواد منو شام به یه رستوران خوب دعوت کنه، گفت ساعت شیش میاد دنبالم که یکم بگردیم و بعدش بریم رستوران.ساعت شیش و ربع با ماشین او اومد دنبالم نشستم تو ماشین و سلام کردم ، جواب سلامم رو داد ، یکم مکث کردم،گفتم مدل موهاتو عوض کردی؟ گفت آره ، خوبه؟ گفتم بهت میاد. راه افتادیم یکم تو خیابون و پارک گشتیم و رفتیم رستوران قبل از اینکه غذا رو بیارن بهش گفتم چشمات رو ببند. گفت واسه چی ؟ گفتم ببند حالا. وقتی بست جعبه دست بندی رو که خریده بودم گذاشتم رو میز جلوش، گفتم حالا باز کن ، چشماشو باز کرد جعبه رو دید گفت وای ممنونم. وقتی که بازش کرد گفت چه خوشگله. گفتم شرمنده ، پول نداشتم که اصلش رو بخرم ولی بهت قول میدم که به اندازه اصلش قشنگه. گفت اینو نگو ، خیلی دوستش دارم. لبخند زدم. غذا رو آوردن ، تو پایان طول غذا خوردن به چشماش زل زده بودم ، همیشه یه شیطونی خاصی تو چشماش بود که من عاشقش بودم. غذا مونو خوردیم. گفتم بیا بریم تو خونه من ، میتونم یه قهوه مهمونت کنم. اصرار کردم تا قبول کرد و راه افتادیم سمت خونه من.رفتیم بالا گفتم بشین رو کاناپه تا من قهوه رو حاضر کنم. قهوه که آماده شد ریختم تو دوتا فنجون و بردم گذاشتم رو میز جلوش.اونشب حالم خوب نبود وقتی که برای قهوه دعوتش کردم از مغزم فرمان نمیگرفتم،دنبال یه فرصت برای سکس بودم،قهوه اش رو که تموم کرد،گفت خوب من دیگه میرم. که باز من به جای عقل از شهوتم فرمان گرفتم کجا میخوای بری؟ من باهات کار دارم. به زور نشوندمش رو کاناپه ببین من و تو این همه وقته که باهمیم فکر کنم الان دیگه وقتش باشه،نه؟ با چهره ای که یکم ترسیده بود جواب داد نه، من آماده نیستم. گفتم ولی من که آماده ام. و به سرعت خودمو بهش چسبیدم و ازش لب گرفتم،مقاومت میکرد و هی میگفت بس کن ، ولی من انگار نمیشنیدم که چی میگفت،شلوارشو بزور از پاش در آوردم ، میخواستم که شورتش رو هم در بیارم که یهو نگام افتاد به چشماش…..تو اون چشمایی که عاشقشون بودم،تو اون چشم هایی که همیشه توش شیطونی میدیدم،ترس دیدم،نا امیدی دیدم. یه لحظه انگار یه چک محکم خوردم دوییدم طرف روشویی شیر آبو باز کردم و یه آبی به صورتم زدم،دستام رو دو طرف میز روشویی گذاشتم و تو آیینه به خودم نگاه کردم ، حس کردم از خودم بدم میاد،تو آیینه یه انسان نمی دیدم، یه حیوون شهوت پرست می دیدم ، حالم از خودم بهم می خورد به این که داشتم مرتکب چه کار کثیفی میشدم فکر کردم، چند دقیقه قبل مدام تو ذهنم مرور می شد ، ازش خجالت می کشیدم ، از عشق خجالت می کشیدم، حتی از خودمم خجالت می کشیدم…وقتی برگشتم دیدم رفته، رفتم از پنجره پایین رو نگاه کردم ، ماشینش هنوز اونجا بود، پیاده رفته بود.روشو نداشتم که دنبالش برم ولی نگرانش بودم انقدر به هم ریخته بودم که نفهمید کی خوابم برد.با صدای تلفن از خواب بیدار شدم، شماره رو نگاه کردم، خونه اولیویا بود، عرق کردم ، نمیدونستم چرا اون موقع بهم زنگ زده بود، خجالت می کشیدم جواب بدم. بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن گوشی رو برداشتم سلام. صدای هولی از پشت تلفن گفت سلام، منم او، خودتو برسون اینجا. گفتم چی شده؟ چرا صدات اینجوریه؟ چیزی گفت که انگار یه سطل آب سرد روم ریختن الیویا……الیویا خودکشی کرده……سریع لباس پوشیدم و از خونه پریدم بیرون ، ماشین نداشتم ، سریع سوار دوچرخه شدم و با پایان توانم رکاب زدم،صدای تپش قلبم رو میشنیدم.افکار آشفته به سرم هجوم آوردن چجوری تونستی بخوابی؟ خواب یعنی آسایش.تو لیاقت آسایش رو نداری ، تو آدم نیستی….بعد از چند دقیقه رسیدم جلو خونشون، دیدم دارن جسدشو میذارن تو آمبولانس، او جلوی در خونه گریه زاری میکرد،رفتم جلو ازش پرسیدم چی شده؟ با گریه زاری و بریده بریده جواب داد دیروقت اومد خونه و یه راست رفت سمت حموم، صدای دوش آب و میشنیدم کم کم حس کردم داره زیادی طول میکشه ، رفتم دم در صداش کردم جواب نداد،درو باز کردم دیدم وان پر خونه، خون و آب قاطی شده بودن و از وان ریخته بودن بیرون ، دویدم طرفش، دید زیر دست راستش یه زخم عمیقه….دیگه نتونست حرف بزنه، سوار آمبولانس شدو رفت.نمیدونستم چیکار کنم ، دستام رو گذاشتم تو جیبم و شروع کردم قدم زدن،اولیویا اونشب قبل از اینکه به بیمارستان برسه مرد،پلیس بعدش گفت که اونشب بهش تجاوز شده بوده ، و من رو متهم ردیف اول مشخص کرد ، به سختی تونستم ثابت کنم که من بهش تجاوز نکردم ، و بعدش اونا به این نتیجه رسیدن که احتمالا اونشب وقتی از خونه من رفته ، تو راه یکی خفتش کرده و بهش تجاوز کرده ، الان چند ساله که از این ماجرا میگذره ، و همیشه این فکر منو آزار میده که اگر اونشب دعوتم نکرده بود ، اگر برای اینکه بیاد خونم اصرار نکرده بودم ، اگر اونشب روی رفتارم کنترل داشتم، شاید اولیویا هنوز زنده بود…نوشته X
0 views
Date: March 18, 2019