اب بریز تو کوس زنه
نفهمیده بودم چقدر راه رفتم..فقط میدونم انگشتام از سرما یخ زده بود جوری که نمیتونستم تکونشون بدم…
افکار اشفته ای ذهنمو درگیر کرده بود..خیلی وقت بود با کسی در ارتباط نبودم این تنهایی داشت ذره ذره ی وجودمو اب میکرد…واسم خیلی سنگین بود چون به قول همه چنتا چنتا واسه خودم داشتم ولی الان…
صدای بوق ماشین تیری بود که شلیک شد به مغزم و یهو پرت شدم از افکارم بیرون…
-به به خانوم خانوما چه گوشتی در خدمت باشیم…
یه ذره نگاهش کردم یه فاک بهش نشون دادم و راهمو کشیدم و رفتم..
-بکن تو پشتت واسه رشدت..و بعد صدای تیکاف لاستیک….
هم خندم گرفته بود هم نمیدوستم چی بگم یه نگاه به خودم کردم یه گرمکن کوتاه با شلوار ورزشی قد 90…رونامم مثل همیشه خود نمایی میکرد
قدم بلند بود شاید بیشترین چیزی که باعث جلب توجه میشد همین بود..
باز صدای بوق ذهنمو بهم ریخت…برگشتم میخواستم فحش بدم دیدم ول کنم اتصالی کرد به چشماش…
چشمای عسلی نگاه گیرا….
بی حوصله تر از این بودم بخوام به یه رابطه ی جدید فکر کنم..قدم هامو بلندتر کردم…
-خانووم خانوووووووم..تروخدا یک لحظه وایسید 1 ساعته دارم تعقیبتون میکنم …
دلم سوخت برگشتم سمتش …
-بله بفرمایید
-مطمئن باشید قصد مزاحمت ندارم این تیپ این قد و استایل خیلی خاصه واسم شمارمو سیو کنید مطمئن باشید پشیمون نمیشین…
-تو دلم گفتم عجب بچه پروییه نمیدونم چرا اینجور مواقع زبونم باز نمیشد حرف بزنم با هزار بدبختی گفتم من قصد رابطه ی جدید ندارم خدافز…و به سرعت قدم هام افزودم…
همینطوری که داشتم میرفتم از پشت سر گوشیمو از دستم گرفت با یه ضربه بازش کرد…ای نازی خاک تو سرت که هیچوقت واسه این بی صاحاب شده ی رمز درست حسابی نمیزاری….
بیب بیب بیب…شمارشو زد یه میس کال رو گوشیش انداخت گوشیمو داد دستم گفت حالا برو شب میبینمت ….
مثل منگلا وایساده بودم و رفتنشوو تماشا میکردم…
بعد از کلی گشت و گزار با سپیده و خل بازیاش خسته و کوفته برگشتم خونه ساعت 8 شب بود نم نم بارون قشنگی میزد…نمیدونم چرا هروقت بارون میزد دلم میگرفت…بخار چایی که از توی لیوان بلند میشد با صدای بارون نازی که اروم اروم میخورد به شیشه حالمو یه جوری کرده بود…
گوشیم زنگ خورد…حتما خودش بود شمارشو سیو نکرده بود..
-الو بله
-سلام عزیزم خوبی من حتی اسمتم نمیدونم
-خیلی ممنون نازی هستم
– به به نازی خانوم افتخار خوردن یه قهوه توی این هوای عالی رو به بنده میدید؟
خیلی مودب بود…بهتر از توی خونه موندن بود ..با گفتن بله و دادن ادرس این مکالمه تموم شد..
بلند شدم دستی به سرو روم کشیدم موهای بلندمو بافتم ارایشمو تمدید کردم یه بارونی چرم مشکی با شلوار مشکی زخمی و بوت های پاشنه یه تیکه….مدت زیادی بود تیپ اینجوری نزده بودم انگار بعد چندین ماه اون چشمای گیرا شوقمو برگردونده بود…
-سلام خوب هستین؟
-خیلی ممنون…خوشحالم که بهم افتخار دادین نازی خانم
نمیدونستم چی بگم خیلی رسمی بود ترجیح دادم از این فضای رسمی بیام بیرون..
-من هنوز اسمتو نمیدونم…
-امین هستم 28 سالمه و شماا؟
-20 سالمه…8 سال ازم بزرگتری
با خنده ی ریزی گفت خوبه که بیشتر به تفاهم میرسیم…
از خودش گفت از خونوادش گفت پسر بدی به نظر نمیومد…توی شرکت غذایی کار میکرد مهندس مواد بود…منم از خودم گفتم اینکه تک فرزند بودم و ورزش حرفه ای میکردم و …..
اشنایی با امین روزای تلخ و شیرین زیادی توی زندگیم رقم زد …نمیدونم شاید بهترین یا بدترین اتفاقات برام افتاد …
روز به روز رابطه ی منو امین جدی تر میشد….منم از اون جلد چس کلاسی در اومده بودم خیلی باهاش راحت بودم احساس میکردم مرد رویاییمو پیدا کردم
هنوز حرفی از سکس میونمون زده نمیشد …دختری بودم که خیلی هات بودم ولی تجربه ی سکس نداشتم ته تهش یه دو انگشتی تو خواب …یا با دوش اب تو حموم….هرچی بود حس ارضا شدن رو با خود ارضایی تجربه کرده بودم و حس جنسیه شدیدی نسبت به امین داشتم …اون هیکل مردونه اون چشما…اون لبخند گیرا….همه و همه واسه دیوونه کردن من افریده شده بود…
امین هم انگار میلش بیدار شده باشه بعد 6 ماه که از رابطمون میگذشت شوخیای جدید میکرد ..سینه هامو میگرفت دستشو لای پاهام میزاشت لب گرفتنامون شدید تر شده بود و به وضوح کشش جنسی که بینمون بود حس میشد…
بعد 6 ماه بالاخره این تابوی جنسی شکسته شد…
-نازی عشقم نظرت در مورد سکس چیه؟؟
با اینکه خجالت میکشیدم هنوز در موردش حرف بزنم بالاخره زبون باز کردم..
-امین راستشو بهت میگم فک کنم بعد این مدت فهمیده باشی از رفتارم خیلی چیزارو…من هیچوقت رابطه ای به صورت جدی نداشتم ینی ته تهش 3.4 ماه طول میکشید اونم کسی نبود که بخوام از سکس باهاش حرف بزنم…
ولی از وقتی شناختمت احساس میکنم میتونم واسه همه ی مسائل روت حساب کنم …تو حس جنسیه منو بیدار کردی(با کلی سرخ شدن و خجالت) احساس میکنم میتونیم اینده داشته باشیم باهم…
توی فکر فرو رفته بود و چیزی نمیگفت اروم به سیگارش پک میزد…نگاهی عمیق بهم انداخت و از چشماش همه چیزو خوندم…..
دستمو گرفت و گفت بلند شو بریم خونمون….تا حالا خونش رفته بودم ولی هیچوقت بیشتر از 3.4 ساعت نمونده بودم میدونستم چی در انتظارمه ولی این با میل خودم بود با عشق……
رسیدیم دم در کلید انداخت و رفتیم داخل…
لم دادم روی کاناپه ی راحتی که توی پذیرایی بود…صدای دوش اب افکارمو پاره میکرد هنوز نمیدونستم با خودم چند چندم از یه طرف توی کشوری زندگی میکردم که بکارت و تعصبات حرف اولو میزد از طرف دیگه این عشق…این میل جنسی شدید …خیلی از دوستام از من جلوتر بودن تجربه ی سکس کامل سکس مقعدی و همه نوع سکسیو داشتن ولی من….با صدای امین از جام پریدم…
-چیه خانوم خوشگلم تو فکری؟؟
نگاش کردم ..موهای خیس …رکابی اسپرتی که عضلات فوق العادش توش نمایان بود…و حوله ای که پیچونده بود دور کمرش…
-چیز خاصی نیست عزیزم یکم استرس دارم
هر دومون میدونستیم چی میخوایم..ِ.اومد پیشم نشست ..بوی بدنش داشت دیوونم میکرد ..نیازی به حرف زدن نبود چشماامون داشتن باهم دیگه حرف میزدن و میگفتن چی میخوان….
تاپی که پوشیده بودم خط سینمو کامل نمایان کرده بود رد نگاهشو گرفتم دیدم داره به سینه هام نگاه میکنه …دستمو گرفت بردم توی اتاق خوابش….یه تخت دو نفره سلطنتی …نور لایت …همه چیز اماده بود..
تاپمو اروم در اورد بند سوتینمو باز کرد و سرشو کرد لای سینه هام ….
اومممممم….بوسه بود که نصیب سینه هام میشد….اخخخ حس ناب ..حس عشق…
پرتم کرد روی تخت ..
-نازی همیشه تو کفت بودم از همون لحظه که باهات اشنا شدم تو کفت بودم…نمیخواستم فک کنی حولم…نمیخواستم از دستت بدم تا بشناسی منو…
صداش میلرزید و چشماش خمار شده بود معلوم بود داره از حشر میترکه منم بدتر از اون….
وااای همیشه تو کف این سینه ها و این بدن بودم لعنتی اخخخخ….
با دستام سر خیسشو چسبونده بودم به سینم و این امین بود که حس عشق و داشت به من منتقل میکرد..
گردنمو میخورد سینه هامو مک میزد وحشی شده بود و داشتم لذت میبردم…خیسیه شرتمو حس میکردم و وجودم با تمام وجود امینو میخواست…
اروم اروم اومد پایین زیپ شلوارمو باز کرد..ِو با شرتم درش اورد…هنوز یکم خجالت میکشیدم دستمو گزاشتم روی کسم….خندید و گفت مال خودمه دیگه نمیتونی قایمش کنی…
دستمو برداشت…از قبل اماده نبودم یکم مو داشت ولی واسش مهم نبود….
بهش گفتم امین میدونی که من دخترم …
گفت میخوام خانوم خودم بشی مال خودم بشی…راضی هستی؟؟
دیگه باید تجربه میکردم وقت فکر کردن و افکار ضد و نقیض نبود الان که تو شرایطش بودم باید انجام میشد….
سرمو به نشانه رضایت تکون دادم…چشماش برق زد
….