تو فکر بودم، فکر بدبختیام، کارای عقب مونده و زندگی سگی که از صبح تا شب روزی ۱۰۰ بار دهنمو سرویس میکرد. خستگی و کوفتگیو تا عمق وجودم حس میکردم که باعث میشد ساعتهای متوالی یجا بایستم و آدمارو نگاه کنم.داشتم نگاه میکردم که تو یه لحظه ۴ ستون بدنم لرزید. اون خود خدا بود. زیبای اونو با کلماتم نمیتونم توصیف کنم، وقتی از کنارم گذشت، آرامشی داشتم که انگارهزار ساله تو قبر خوابیدم، هیچی و هیچی چیز دیگه ی حس نکردم و این لحظهای بود که من تو وجودش محو شدم. آدم سفتی بودم، غرور داشتم، سعی میکردم تو دنیای خودم مرد باشم ، ابهت داشته باشم، روم حساب کنن، بچه خوشکل نبودم و اینقدر روزگار سخت گذشته بود که زود پیر شدم.از اون روز کار من شد تلاش برای داشتن اون حسّ آرامش و محو شدن تو زیبایی اون، بنظر میومد ساختنش برای این کار، که بدون توجه به چیز دیگهای فقط به اون توجه کنی، لطافت پوستش، رنگ چشماش، پیچش موهاش، برجستگی لبش و نوع ادای کلامتش ، منو دیوونه میکرد ، دوس داشتم با انحنای بدنش مماس بشم، برجستگی باسن و سینه هاش ، اسپ شهوتتو چهار نعل میبرد تا کشف مرزهای وجودت و اون موجود نمیتونست زمینی باشه.تا اینجا که همهچیز خوب بود، قسمت تلخش از اینجا شروع میشه که خیلی سرد بود. خیلی دور بود. خیلی از من برتر بود.یک سال گذشتاز شما شده بودم تو. براش کاراشو میکردم. بعضی وقتا بهم لبخند میزد. تو ارزوی لمس دستش بودم.یک سال گذشتهنوز تو بودم، نشده بودم اسمم تو این ۲ سال ، اسمم ، اسمم که به درد نمیخورد اگر اون نمیخواست به اسم صدام کنهضعیف بود، به اندازهٔ ۲ نفر کار میکردم که اون عقب نیفته بتونم ببینمش، به حماقت معروف شدم. مهم نیست، غرورم خورد شد، مهم نیست، ابهتم از بین رفت مهم نیست. ولی وقتی صدای خندشو با یکی دگه شنیدم ، شکستم، مردم.۲ سال گذشته بود ولی برای من یه عمر بود، تک تک سانیه هاش یادمه، برگشتم تو خودم همون گوشه کجو گرم نرمی که از خاطرات اونو توهم داشتنش ساخته بودم.دگه من کار نکردم حتا برای خودم، اونم عقب افتاد.بقیه هم یا گیر خودشون بودن یا مثل من دیوانه نبودن. اون گیر کرد. اون برگشت. وقتی بد از چن ماه با یه سطل از واقعیت سرد بیدار شدم و دیدمش که باز داره دلبری میکنه. خواستمش. درسته جلو اون توان انجام کاری نداشتم ولی در کلّ باهوش بودم، مجبور بودم ، زندگی برای ماها جای حماقت نمیذاره یلحظه غفلتو یه عمر پشیمونی،درسته اونو نمیشناختم ولی با یکی دو ساعت همنشینی تا ته ادمارو میخوندم. ولی اون فرق داشت.۱ سال تکرار حوادث گذشته، شکستم، ولی نمردم.هنوز هم برام اون بود، ولی من سخت بودم. میخواستمش این بار برای لذت جسمم. از اون روز کارم شد کار کردن روی اون نه برای اون، بعضی وقتا یه متر میرفتم جلو بعضی وقتا یه متر میرفتم عقب، تا جای که رسیدیم به جای که من شدم اسمم.شروع شدعقدهای نگاه داشتن دستشو دگه فراموش کرده بودم، اون مال من بود، ولی تا وقتی نمیتونستم باهاش عشق بازی کنم اینا مفهومی نداشتو منو خاموش نمیکرد.با هم میرفتیم بیرون، با خیال راحت مینشستمو ساعتها نگاش میکردم، اون خود خدا بود، ولی من قصد عبادت نداشتم، من اونو میخواستم.یک سال گذشت.من اونو داشتم، لمسش میکردم، میبوسیدمش و از بوی تنش گم میشدم، من اونو داشتم، من اونو داشتم.چن ماهی گذشت من به اندازهٔ چند سالی پیر تر شدم.یه روزیه روز دیدم که دارمش، همینجا ، تو همین خونه، بین دستای من، داره بهم لبخند میزنه.آره اون مال من بودو داشت با من عشق، بازی میکرد. دستمو تو موهاش فرو کردم اون بو میکردم قطعاً اون زمینی نبود، رنگ روشنه موهاشو دوس داشتم، پیشونیشو بوسیدم، گونشو، و اما اون لبها، نمیدونم چقدر گذشت تا از لب هاش گذشتم ، به سینهش چنگ میزدم، بدن ظریفشو نوازش میکردم، میبوسیدم. رنگ سینه هاش عوض شده بود، به کبودی تمایل پیدا کرده بود، جای لبهام روی گردنش مونده بود، اون نیمه لخت تو بغلم بود، اون مال من بود.نفهمیدم با چه صرعتی بقیهٔ لباسامونو کندم یا پاره کردم، اون مال من بود. از طعم کوسش لذت میبردم، به کونش چنگ مینداختم، سینهش دگه کبود شده بودن، پاهاشو میبوسیدم،کمرشو میبوسیدم، گونششو میبوسیدم، و اون لذت میبرد.یه حس قدیمی، چهار ستون بدنم لرزید. اون کیر منو تو دستش گرفته بود.یه حس سنگین، وقتی داشتی کیر منو به سمت کوسش هدایت میکرد، دست روزگار آن چنان به من سیلی زد که گم شدم، آره من اولین نفر نبودم.ولی من اونو داشتم، دگه هیچی مهم نبود، اینجا برای من آخر دنیا بودبا پایان وجود فرو کردم و لذت بردیم، گم شدیم.چن ماه گذشت. فهمیدم دنیا قسمت خوبم داره.ولی لعنتی، رفت.و امروز که اینو مینویسم خاموش شدم، مدتها هست که نه درد کشیدم نه لذت بردم.ولی همچنان تو فکر فرو میرمو آدمارو نگاه میکنم.نوشته farzan2212
0 views
Date: November 25, 2018