اين داستان سکسي نيست!

0 views
0%

سلام نونا هستم زير٢٠سال سن دارمتازه عضو شدماين داستان رو واسه جذب مخاطب با جاذبه هاي سکسي و متن قوي نذاشتم صحنه هاي سکس اصلا شرح داده نشدهپس کسي بخونه که داستان ها رو بخاطر مطالب فوق دنبال نميکنه٨ساله بودم نسبت به پچه هاي هم سن و سال خودم در مورد بدن خانم و مرد خيلي ميدونستمبه لطف فيلم هاي سکسي برادر بزرگم که به خيال اينکه من سر کامپيوترش نميرم توي ۵۶تا پوشه گذاشته بودتابستون بودپسر خاله و داييم که هر کدوم 16 سالشون بود از شيراز اومدن خونه ي ما بوشهر براي تعطيلاتچون با برادرم هم سن بودن خيلي باهم بيرون ميرفتن و بگو بخند ميکردن منم خيلي حس تنهايي ميکردمهيچ دوستي نداشتم خلاصه دنبال هر بهونه اي بودم که باهاشون برن اينور اونورروز دوم بود که امين بهم گفت بيا با هم بازي کنيم مادر و پدرم و بقيه خواب بودن رفتيم توي حياط خلوت گفت چه بازي دوست داري؟ منم گفتم نميدونماونم گفت دکتر بازي ((يادم رفت بگم که نسبت به همسن هام درشت تر و قد بلند تر بودم)) يه حس غريزي ميگفت ميخواد خط قرمز هارو رد کنه ترسيده بودم خودم و زدم به اون راه اما اون گفت که ميخوام يه چيزي نشونت بدم بعدش کيرش رو در اورد من چشامو بستم واسه اينکه دست از سرم برداره و زود جيم بزنم يه نگاه زود بهش انداختم و گفتم ديدم و بعد فوري رفتم توي اتاقي که داييم خواب بودشب که شد داييم و برادرم رفتن فوتبال بازي کنن اما امين گفت دوش ميگيرم بعد ميام مادر پدرم رفته بودن خريدهر کاري کردم دايي ام اينا منو نبردننميشد که لو بدم پسر خالمو ميدونستم خيلي بد ميشه بعدش که تنها شديم اومد پيشم گفت واسم کتاب قصه بخونمنو گذاشت رو پاش من شروع کردم تند تند خوندندستش روي سينه هام کار ميکرد ولي فشار نميداد تا دسش رسيد به شورتم گفتم من دستشويي دارم گفت باشه برو زود بيا رفتم تو دستشويي نشستم يه گوشه و گريه کردم تا مادرم اينا اومدناز اون موقع ديگه باهام قهر کرد با دايي ام اينا همش اينور اونور بودنتا اينکه يه دو روز بعد بهم گفت اگه باهاش دکتر بازي نکنم ديگه منو باخودشون نميبرنآخه بيشتر امين ميگفت که اونا راضي شن يه بچه دختر ٨ساله با خودشون ببرن بيرونقبول کردمتو عالم بچگي پيش خودم واسش نقشه کشيدم که اگه خواست دوباره شروع کنه چطور در برم ولي اون رو دست زد نامرد شب که داشتن ميخوابيدن بم گفت بيا پيش ما بخوابداشتن مارتال کمبت نگاه ميکردن پاي فيلم داييم اينا خواب رفته بودنبابام شب کار بود امين دسشو برد توي شرتم نفسم حبس شد تو سينمسرشو برد لاي پامو شروع کرد ليس زدن چشامو بسته بودم و دنبال بهونه ميگشتم در برم نميدونم چرا روم نميشد بش بگم ولم کن شايدم ميترسيدم که تنها شم بازکسمو ول کرد اومد از لب گرفت من تکون نميخوردمنميدونم چقد گذشت که ولم کرد منم زود رفتم پشت سر داييم خوابيدمفردا سر سفره ناهار توي يه برگه نوشتم دايي امين منو اذيت ميکنهبهش نگو ولي کمک کن به من و بهش دادم سر سفره بعد از اون امين سمت من نيومدنميدونم بين اونا چي گذشت فقط ميدونمداييم از اون دستخط لرزون و در هم چيزي نفهميدسالها از اون روز ميگذرهبا امين رو در رو ميشم تو فاميلنگاهم بهش مثل نگاه کردن به يه سگ ميمونه خودشم اينو ميدونهنميبخشمشدرسته توي بد سني بود ولي خيلي کار کثيفي کرد خيلينوشته نونا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *