ایرانی کوس قشنگ
…قسمت قبل
توجه: این داستان مناسب خودارضایی نمیباشد! حشر خود را با خواندن این داستان نابود نکنید!
“اردلان”
بالاخره ساعت ۵ عصر شد! امروز برام از همیشه طولانی تر گذشت. هر دقیقه برام چند ساعت طول کشید. میزمو مرتب کردم و با هانس خداحافظی کردم و از دفتر زدم بیرون. داشت بارون می اومد. عاشق این هوای هامبورگم. خیلیا از این همه بارونی که اینجا میاد شکایت دارن ولی من نه. کرواتم رو مرتب کردم و دویدم سمت ماشین. میخواستم زودتر برم پیش مژگان. امسال سومین سالگرد رابطمون بود. درسته که این اواخر خیلی اوضاع رابطمون خوب نبوده ولی هنوز مثل اولین باری که توی توچال دیدمش عاشقشم و میخوام بهش این عشقمو ثابت کنم.
ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم. بارون شدیدتر شده بود. تو این هوا یه موسیقی لایت میچسبید. موسیقی مورد علاقه مو گذاشتم:
In a sentimental mood. از دوک الینگتون و جان کلتران.
منو برد به چند سال قبل. دورانی که توی ایران بودم. یه پسر جاه طلب و مغرور که میخواست دنیا رو فتح کنه. زندگی بدی نداشتم. ولی وقتی زندگیم جالب شد که مژگان رو دیدم. اون دختر پیچیده و اسرارآمیز و جذاب. با اکیپِ محمد اینا اومده بودیم توچال که ماه گرفتگی قرن رو ببینیم. دوستای جی افِ کامران هم اومده بودن. همون اول که مژگان رو دیدم حس کردم با بقیه دخترایی که تا حالا دیدم فرق میکنه. نگاهش یجوری بود. مرموز بود. اولش زیاد حرف نمیزد. ولی کم کم یخش باز شد. از هر دری صحبت کردیم. توی خیلی چیزا با هم تشابه داشتیم. جفتمون از خانواده های پولدار بازاری بودیم. اون پدرش توی صنف فرش بود و پدر من توی صنف خودرو. جفتمون علاقه ای به شغل خانوادگیمون نداشتیم و کار خودمون رو داشتیم. مژگان میگفت خیلی با خانواده ش در ارتباط نیست ولی پدرش خیلی دوستش داره و هر ماه براش مقداری پول میریزه. میگفت پدرش فکر میکنه پدری کردن فقط یعنی تامین مالی. مادرشم که اکثراً ایران نبود. پدر منم دست کمی از پدر مژگان نداشت. همیشه منو سرکوفت میزد که چرا درس میخونی؟ چرا نمیای پیش من کار کنی؟ همه زور میزنن و درس میخونن که اخرش به جایگاهی که من دارم برسن اونوقت پسرم این موقعیت عالی رو ول کرده قاطی بقیه رفته دنبال درس.
موقع ماه گرفتگی که شد، دیگه زیاد صحبت نمیکردیم. زل زده بودیم به آسمون. وقتی که ماه گرفتگی کامل شد و ماه برای چند لحظه کاملاً تاریک شد، مژگان دستمو گرفت. هیجان زده شده بود. نگاش کردم. اون لحظه فقط یه جمله اومد تو ذهنم. “ماهِ آسمون تاریک شد و ماهِ زندگی من روشن!” اون لحظه برام تبدیل به بیاد موندنی ترین لحظات عمرم شد. وقتی که نگاهمون بهم گره خورد. لحظه ای که همه بجز ما دو تا داشتن به آسمون نگاه میکردن و از شدت هیجان سر و صدا میکردن ولی من و مژگان با لبخند بهم نگاه میکردیم. ماه که خونی شد دوباره نگاهمونو از هم دزدیدیم و به آسمون خیره شدیم.
همون شب ازش شماره تلفنشو گرفتم و ارتباطمون شروع شد. هر چی بیشتر باهاش صحبت میکردم عطشم بیشتر میشد ولی بخاطر کارش زیاد نمیتونستیم باهم وقت بگذرونیم. صبح ها و عصرها که کلاس بود، شب ها هم وقتی از سر کار برمیگشت زود شب بخیر میکرد که بخوابه. من هم درگیر کار خودم بودم. پیش امیر دوست خانوادگیمون توی یه شرکت تبلیغاتی اینترنتی کار میکردم. تنها روزی که میتونستیم باهم وقت بگذرونیم جمعه ها بود. هر از گاهی قرار میزاشتیم میرفتیم بیرون. منم سعی میکردم دلشو به دست بیارم. هر دفعه براش یچیزی میگرفتم. عطری، دست بندی، گلی، … . مژگان هم کلی خوشحال میشد و تشکر میکرد. اما انگار همیشه یچیزی نمیزاشت این رابطه رو از یه جایی جلوتر ببره. هنوزم همینطوره. اون موقع ها بهم میگفت بخاطر رابطه ی قبلیش اینجوریه ولی هنوز بعد ۳ سال اون حس من از بین نرفته. انگار یچیزی ذهن این دختر رو تسخیر کرده. هر از گاهی میدیدم یهو ساکت میشد و به یه جایی خیره میشد. خیلی سعی کردم از زیر زبونش بکشم ولی همیشه با شوخی و خنده منو میپیچوند.
کم کم که شناختم از مژگان بیشتر شد به خودم اومدم و دیدم عاشقش شدم. این دختر واقعاً منحصر به فرد بود. اصلاً ادا و اصولای دخترای دیگه رو نداشت. باهوش بود. بانمک بود و شدیداً سکسی. اولین سکسمون توی خونه ی خودش بود. جوری ارضام کرد که کل روز بعد لگن درد داشتم و تمام پشتم رد چنگهایی بود که زده بود. وقتی که کسشو میخوردم سرمو جوری فشار میداد به سمتش که حس میکردم الان با سر میرم تو کسش. وقتی که میکردمش با دو دستش گردنمو میگرفت. روانی اینکاراش بودم. مثل خودم از سکس خشن خوشش میومد. مگه میشد عاشقش نشد.
اوضاع ما خوب بود تا اینکه اوضاع مملکت به گا رفت. تحریمهای امریکا برگشتن. به این فکر افتادیم از ایران بریم سریعتر. با هم استاد خصوصی آلمانی گرفتیم و آلمانی خوندیم. صف سفارت المان خیلی طولانی بود اما به لطف یکی از آشناهای پدر وقت زودتری بهمون دادن. اواخر بهمن بود که از ایران خارج شدیم. جفتمون با دوستا و آشناهایی که داشتیم تونستیم سریع کار پیدا کنیم. من توی یه شرکت تبلیغاتی مشغول شدم. مژگان هم توی کمپهای پناهجویان سوری مدرس آلمانی و انگلیسی شد…
تلفنم زنگ خورد. مژگان بود. صدای آهنگ رو کم کردم.
“سلام عروسک کوچولوی من!”
“سلام اردلان! کجایی؟”
صداش خسته بود و بی رمق. نگاهی به جعبه قرمز بزرگ روی صندلی شاگرد کردم.
“دارم میام عشقم تو راهم. فکر کنم ۵ دقیقه ی دیگه میرسم”
“باشه. پس من میزو میچینم”
“باشه خوشگلم. فعلن”
قطع کرد. دستامو دور چرم فرمون حرکت دادم و نفس عمیقی کشیدم. رابطه ی من و مژگان مدتها بود که شکرآب شده بود. عصبی بود. حس میکردم که سعی میکرد چیزی رو ازم پنهون کنه. حس بدی که هیچوقتم نتونستم ثابتش کنم. آخرین دعوامون خیلی بد بود. این اواخر بیشتر وقتشو پای لپتاپش میگذاشت و هر وقت من میومدم پیشش سریع لپتاپشو میبست و درست بعد از این رخدادها شدیداً پرخاشگر میشد. هر دفعه ازش میپرسیدم چیکار میکردی بزار ببینم با یه جمله جوابمو میداد که لپتاپ من برای تماشا نیست… بایست بهم حق میداد که با اینکاراش بهش مشکوک بشم. شایدم اون روز توی دعوا زیاده روی کردم. نمیدونم. از چند روز بعد از اون دعوا بارها بهش زنگ زدم و ازش خواهش کردم دوباره به این رابطه یه شانس بده. که بالاخره قبول کرد. حالا بعد از چند ماه دوباره قراره همدیگه رو ببینیم. اونم تو سالگرد رابطمون. امیدوارم از کادویی که گرفتم خوشش بیاد. امیدوارم با دیدن حلقه ازدواج از کوره در نره. من اونو نمیدونم ولی من دیوونه وار دوستش دارم. این بحثای الکی باعث نمیشه حس من به اون کم شه. وقتی میخواستم حلقه ازدواج رو داخل این جعبه قرمز رنگ بزارم، انواع فکر و خیالها بهم حمله کرد. واقعاً دوستش دارم؟ واقعاً دوستم داره؟ واقعاً این چیزیه که میخوایم اتفاق بیفته؟ خیلی دو دل بودم. اخرش تصمیم گرفتم بزارمش ته جعبه و اخرین چیزی باشه که مژگان میبینه. برام مهم نبود چه واکنشی نشون میده. مهم این بود که ببینه چقدر من برای اون و این رابطه اهمیت قائلم.
به خونه ش رسیدم. یه خونه ی ویلایی دوبلکس با حیاطی نسبتاً بزرگ. ماشین رو همون جای همیشگی پارک کردم. موهامو مرتب کردم. کادو رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم.
زنگ در رو زدم. دستام میلرزیدند. بیشتر از روز اولی که مژگان رو تنها توی خیابون دیدم استرس داشتم. در حیات با تاخیر باز شد. طول حیات رو تا ورودی ساختمون دویدم. در باز بود اما مژگان به استقبالم نیومده بود. وارد شدم. خونه رو بوی خوش غذا و اود پر کرده بود.
“سلام عزیز دلم… کجایی؟”
یه صدایی از اونور خونه اومد. “سلام. بیا تو. لباس برات گذاشتم با حوله که خودتو خشک کنی. منم الان میام”
کفشهامو دراوردم و وارد خونه شدم. دکوراسیون خونه رو عوض کرده بود. خیلی از وسایل خونه کم شده بودن یا با اسباب دست دوم و کهنه عوض شده بودن. برام خیلی عجیب بود. اما تصمیم گرفتم راجع بهش چیزی نگم. حداقل الان نه. این دیدار برای بهبود رابطه مون بود، نه بازجویی.
لباسهای قدیمیمو روی صندلی اتاق پذیرایی پیدا کردم. کنارش هم یه حوله ی سفید دستی گذاشته بود برای سرم.
“مرسی عزیزم. راستش فکر نمیکردم لباسهای منو نگه داشته باشی!”
جوابی نشنیدم. سرمو با حوله خشک کردم و لباسمو عوض کردم. مژگان بالاخره از طبقه ی بالا اومد پایین. یه لباس سکسی مشکی پوشیده بود. ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست. بلند شدم رفتم سمتش. به عادت دیرین دستمو باز کردم که بغلش کنم اما مژگان با چهره ی آروم و بی احساسی که داشت دستشو گرفت جلوم که دست بدم. خیلی سریع لبخند از لبام رفت. دستشو گرفتم و دست دادم. دستاش بی اندازه سرد بودن.
“مرسی که گذاشتی ببینمت!”
“شام آماده ست اردلان جان. بریم سر شام اونجا قشنگ صحبت کنیم!”
غذای مورد علاقه مو پخته بود. قرمه سبزی. دست پختش فوق العاده بود. مدتها بود که نخورده بودم.
“همممم مژگان واقعاً دستت درد نکنه. عالیه!”
مژگان چهره ش آروم نبود. به بشقابش خیره شده بود و داشت با غذاش بازی میکرد.
“مژگانم؟ میشه راجع به اتفاقی که بینمون افتاده صحبت کنیم؟”
“بکنیم!” حتی سرشو بالا نکرد. بی تفاوتیش برام آزار دهنده بود.
نفسی کشیدم و گفتم : “مژگانم… من بابت همه ی اون حرفهایی که بهت زدم ازت عذر میخوام. بارها هم عذر خواستم. خواهش میکنم باز به خودمون یه فرصت بده. من عاشقتم مژگان…”
“منم عاشقتم!” مژگان یکدفعه به من خیره شد. چهره اش ابتدا بی احساس بود اما کم کم لبخندی روی لباش نشست!
“قربونت بشم عزیز دلم. ولی خب ما بایس در مورد چیزی که داره اذیتمون میکنه با هم صحبت کنیم. من میدونم که مشکلاتی وجود داره بین من و تو. میدونم تو از سیگار کشیدن و مشروب خوردن من ناراضی هستی. میدونم که بعضی از رفتارای من آزارت میده. منم همه سعیمو کردم که بزارمشون کنار… مژگان من یک ماهه لب به سیگار نزدم. دارم ترک میکنم!”
“خوبه… خوبه…!”
“اره خوبه! ولی منم میخوام تو بهم بگی که چرا اینجوری شدی. چرا اینقد جدیداً خودتو درگیر لپتاپت کردی. با لپتاپت چیکار میکنی که نمیزاری من ببینم؟”
مژگان قاشق چنگالش رو توی بشقاب گذاشت و خندید و گفت: “مردم با لپتاپشون چیکار میکنن اردلان؟ همون کار رو منم میکنم!”
دستی به صورتم کشیدم. میدونستم که دور تر شدنم باعث شده دیواری از بی اعتمادی بینمون ایجاد شه و باهام مثل سابق راحت نباشه. سعی کردم باز نرنجونمش.
“میدونم مژگان جون میدونم. من نمیخوام که بهم بگی داری چیکار میکنی با لپتاپت و نمیخامم بهم نشون بدی. لپ تاپ حریم شخصی توعه. چیزی که دارم میگم تاثیرش روی توعه. من نمیتونم ببینم که تو داری با لپتاپت کاری میکنی که نمیدونم چیه و اینقد روت تاثیر منفی داره میزاره…”
“اردلان؟!”
صداش بلند بود. حرفمو قطع کردم.
“یادته اولین بار تو ماشینت چی گوش کردیم؟”
لبخندی زدم. “آهنگِ Nothing else matters از گروه متالیکا”
“اوهوم! دلم میخاد باز بشنومش”
از پشت میز بلند شد و رفت سمت تلویزیون که اون سمت میزغذاخوری بود. نگاهم دنبالش کردند. کارهاش بعد از این چند سال برام عجیب و مرموز و جذاب بود.
موسیقی رو پلی کرد و برگشت سر میز. ملودی اول موسیقی موی تنمو سیخ کرد و باز منو برد به گذشته. باهاش شروع کردم به خوندن. So close no matter how far… یادمه که توی ماشینم که بودیم با صدای بلند میخوندیمش. اون موقع واقعاً هیچ چیز دیگری برامون مهم نبود. فقط ما مهم بودیم. ای کاش همه چی همینجوری میموند. چی شد که نموند؟ صدای مژگان منو به خودم اورد.
“اردلان من بهت یه عذر خواهی بزرگ بدهکارم! نه فقط تو! به خیلیا! به خانواده م، به دوستای صمیمیم، به مونا…”
بغضش ترکید. سریع بلند شدم و رفتم بغلش کردم. حس عجیبی داشتم. حس میکردم تمامی این مدت مسخ شده بود. حس میکردم تمامی این مدت مثل خواب زده ها بود و حالا از خواب پریده بود. حتی لحن صداش منو یاد مژگانی انداخت که چند سال قبل عاشقش شده بودم. سرشو بوس کردم و محکم بغلش کردم. قطره های اشکش روی ساعدم میریخت.
“آروم باش عزیزم آروم باش. من اینجام فدات بشم. جون من گریه نکن همه کسم!”
سرشو اورد عقب و لبامو بوسید. وای. مژگانم برگشته! عشقم برگشته. از شدت ذوق اشک منم سرازیر شد. بعد از معاشقه ی طولانی مون گفتم: “تو هیچ عذرخواهی ای به من بدهکار نیستی مژگان. هیچی. من عاشقتم و تا اخر عمرم هستم به پات.”
از پشت میز بلند شد و محکم بغلم کرد. “عاشقتم اردلان! عاشقتم!”
معاشقه مون با در اوردن لباسهای هم دیگه گره خورد و مژگان اروم اروم منو به اتاق خوابش کشوند.
توی عمرم به اندازه ی امشب ارضا نشده بودم. بارون شدیدتر شده بود و صدای برخورد قطره های بارون به شیشه های خونه حس خاصی بهم میداد. لباسامو که داشتم میپوشیدم، مژگان زودتر از من از اتاق بیرون رفت و ازم خواست توی اتاق پذیرایی بهش ملحق بشم. کادو رو جایی گذاشته بودم که نبینتش. میخواستم سورپرایزش کنم. لباسمو سریع پوشیدم و رفتم به اتاق پذیرایی. اونجا برام توی گلس شامپاین ریخته بود.
“سالگردمون مبارک عشقم. درسته که امسال خیلی سال خوبی نداشتیم ولی مطمئنم سال بهتری خواهیم داشت!”
گلس رو از دستش گرفتم و تشکر کردم و گلسهامونو بهم زدیم و به سلامتی هم نوشیدیم. حس خیلی خوبی داشتم. امشب خیلی بهتر از چیزی که فکر میکردم پیش بره پیش رفت. بعد از نوشیدنی؛ یه موسیقی لایت گذاشت و باهاش آروم توی بغل هم رقصیدیم. میخواستم دنیا توی اون لحظه تموم شه.
“اردلان؟ من بعد از هومن فکر میکردم دیگه هیچوقت عاشق نمیشم… ولی الان تو همه زندگیمی. تو کاری کردی که بفهمم عشق چیه. من تا الان عشق واقعی رو نچشیده بودم…”
لپشو بوس کردم و توی چشمای مهربون و عاشقش زل زدم “منم بدجور عاشقتم دختر. قسمت این بوده که ما برای هم بشیم.”
“بودنت توی زندگیم رو به مونا مدیونم. بایس باهاش صحبت کنم و ازش عذرخواهی کنم!”
سرشو روی شونه م گذاشت و به رقصمون ادامه دادیم. مونا و مژگان قبل از اینکه از ایران بریم سر یه موضوعی که هیچوقت هم نفهمیدم شدیداً باهم دعواشون شده بود و دوستیشونو قطع کرده بودن. نفهمیدم و نپرسیدم ولی همیشه برام سوال بود که چرا… حالا که مژگان ارومتر شده میشه ازش پرسید که واقعاً چی شد که دوستی قوی و صمیمانه ی اونا اینجوری تموم شد.
بعد از تموم شدن اهنگ؛ مژگان ازم خواست چند لحظه توی پذیرایی صبر کنم. منم کادو رو برداشتم و کنارم گذاشتم. چند دقیقه گذشت. هواسم رو با موسیقی لایتی که داشت پخش میشد پرت کردم. میخواستم امشب ازش خواستگاری کنم و شدیداً استرس داشتم.
بالاخره مژگان برگشت. دستش یه کیسه ی سیاه رنگ بود.
“اردلان. من یه سورپرایز ویژه دارم برای امشب. ولی بایس قبلش یه قولی بهم بدی.”
کمی نیم خیز شدم و کادومو رو زیر کتم هل دادم. “چه قولی عزیزم؟”
“امشب حرف گوش کن تر باشی عزیزم. قول میدی؟”
صداش دوباره بی رحم شد. نفهمیدم چجوری یا کِی ولی صدای موسیقی هم قطع شد. تنها صدای داخل خونه صدای نفسهای اروم مژگان و صدای تیک تیک ساعت روی میز بود. تیک…تیک…تیک…تیک… به مژگان نگاه کردم. چشماش بی اندازه سیاه بودن. همیشه اینقد سیاه بودن؟ بی حرکت وایساده بود و بهم خیره شده بود. حس کردم خونه داره کوچیک و کوچیکتر میشه. از شدت سکوت توی گوشم سوت خیلی آرومی زده شد. صدای تیک تیک ساعت با صدای ضربان قلبم همصدا شدن. تیک…تیک…تیک…تیک…