سلام دوستان اسم من ماهانه 26ساله نمیدونم از کجا شروع کنم .اما زندگی من از 2سال قبل که عشق زندگیم یعنی فریبا توی یه تصادف کشته شد بیچید به هم . بدتر اونکه قرار بود تا ماه دیگه بریم خواستگاریش . کاملا دیوونه شده بودم . گاهی اشک بود گاهی اه . تا اینکه یه سایه اومد تو زندگیم . اناهیتا . مثل الهه ی اناهیت زیبا با وقار و دلربا اما خطرناک و نامطمئن . اناهیتا دختر بزرگترین خاله ی من بود . وقتی اونا رفتن دانمارک من 4سالم بود و اناهیتا 2سالش . حالا بعد اینهمه سال سر و کله ی اونا داشت بیدا میشد . اونم وقتی که من انقدر داغون بودم . همش مهمونی . مهمونی . دیگه حالم داشت بهم میخورد . یه زمانی تصمیم گرفتم رها بشم با اشک من فریبا برنمیگشت . تو یکی از این مهمونیا با اناهیتا گرم گرفتم . درسته اونور بزرگ شده بود اما زیر دست یه خانواده ی ایرونی رشد کرده بود و برخلاف انتظار خوب فارسی حرف میزد . تو همون مهمونی فهمیدم بدرام بسر داییم قضیه من و فریبا رو واسه اون تعریف کرده . تو ذوقم خورد . نگاهش بر از حس ترحم بود که من ازش بیزارم . بعد اون شب یواش یواش تو پایان رفتارای اناهیتا فریبا رو جستجو میکردم . تو یه مهمونی بعد دو ماه دوستی ساده وقتی داشتیم تانگو میرقصیدیم به خودم اومدم و فهمیدم عاشقش شدم. وقتی تو چشمای سبز و معصومش نگاه کردم و رازمو گفتم اونم ادعای دوست داشتن منو کرد . بال دراوردم . دیگه کم کم فریبا داشت از ذهنم دور میشد . تا 3ماه از دوستیمون حتی جرات نکردم ببوسمش . اما یه روز دلمو زدم به دریا و لبمو گذاشتم رو لباش . خندید و گفت زودتر از اینا انتظار این لحظه رو داشت . بنازم تفکر اروبایی رو . از اون روز پایان زندگی من شده بود الهه ی اناهیتا . جالب اینکه خونواده هام مخالفتی با دوستیمون نداشتن . تا اینکه تو شب تولد اناهیتا بهم زنگید و گفت میخواد منو ببینه منم با کادوش که یه تابلو از الهه اناهیت بود رفتم خونشون . واسه فردا کلی تدارک دیده بودن . تا رسیدم بدو بدو منو برد تو اتاقش و گفت پایان زندگیش شدم و عاشقم شده . اون چشمای زمردی بر اشک بود . حس وجودمو گرفت . اون مسخم کرده بود . برید توی بغلم انقدر نگاش کردم که از خجالت سرخ شد . لبامون چنان بهم گره خورده بود که هردو تنگی نفس گرفتیم . تو این گیر و دار من برسیدم خاله اینا گفت خونه ی اشنای شوهر خالمن . مدام کنار گوشش چشم من داریوشو زمزمه میکردم و اون اشک میریخت . وقتی گفت ماهان عااااشقتم باز پایان وجودم شد حس تو بغلم مثل یه برستوی رها بود . مدام زبونشو میمکیدم اونم کم نمیاورد . دستم ناخوداگاه رفت سمت سینه هاش . 2تا تنگ بلور که لطافتو میشد از روی لباسم تشخیص داد . در گوشم اروم گفت شیطون میخوای ببینیشون منم اروم تی شرت صورتی ماتیکیشو از تنش دراوردم زیر سوتین قرمز توریش ظرافت دنیا بنهان شده بود . بازم لبامون مماس شد روهم اونقدر طعم لباش شیرین بود که لذت دنیا رو خلاصه میکرد تو خوردنش . دیگه طاقت نداشتم سوتینشو دراوردم و بلورای بارفتنشو جلو روم دیدم . 2تا سینه ی کاملا بی نقص . اروم و با حوصله شروع کردم به خوردن ممه هاش اول اروم بود بعد اروم اروم لحاف تختو چنگ میزد منم فقط زبونم عضو فعال بدنم بود نوک سینه هاش مثل خط کش راست شده بود . با دستاش تو موهام چنگ میزد و ااااخخخخ و اووووخخخخخخخ میکرد دستم رفت لای باهاش دیدم به به خیس خیسه اروم دامن جین کوتاهشو با شورت یخ در بهشتشو از باش کشیدم بیرون وااااییییی … الهه ی ناز من با اندام بی نقصش جلوی من لخته . گفت ماهانم توام تی شرتتو درار . گفتم درار برام . برام دراورد بازم زبان و لب و لوچه . اروم رفتم سراغ کسش . یه کس فنچ داغ و صورتی که با ابش خیس شده بود . حسابی لبای کسشو میکیدم و اونم مثل بید میلرزید گاهی ام تن زیباش از تخت جدا میشد و بالا میومد هی میگفت ماهان ماهااااانم کشتیم اااااایییییی ماهان عاشقتم ….. منو کشید بالا و زبونشو با ولع فرستاد تو دهنم منم حسابی میکش زدم . گفت نوبت منه درار دودولتو … گفتم مطمئنی میخوای بخوریش گفت دخالت نکن . شلوارمو که کشیدم بایین یه کم خجالت کشیدم اما اون خندید گفت همینه گفت بیا جلو انقدر ماهر بود تو خوردن که داشتم سکته لابایی میزدم . دیوونم کرد بعد گفت نه خوب بزرگ شد . بعدم خوابید گفت بیا عشقم … تو دانمارک 3دفعه سکس داشته به خاطر همین بکارتشو بلللهه . اروم کیرمو میمالیدم به چوچولش که بنگولاشو فرو کرد تو کمرمو کیرم تا ته رفت تو اه بلند کشداری کشیدیم وااااای یادم نمیره اون کس انقدر تنگ بود که کیر کج من اون تو تنگی نفس میگرفت تلمبه ها شدید شدن اونم هی میگفت ماهان بارم کن جرم بده ابتو میخوام مااااهاااان اااایییییی منو بکن زبونامون گره خورد تو هم کیرم خیس شد گفت اااااایییییییی کشتیم کمرم . اب بده جرم بده حاملم کن با این حرفاش داشتم دیوونه میشدم ابم داشت میومد گفت بریز رو سینم منم سریع اندوخته های کمرمو خالی کردم رو سینش ….. اون شب و خیلی شبا ما با هم بودیم . من روز به روز وابسته شدم و اون روز به روز سردتر . تا اینکه یه روز فهمیدم بدرام بعد 4دفعه خواستگاری بالاخره بله رو از اناهیتا عشق من گرفته . دنیا رو سرم خراب شد اما خب چه میشه کرد ….. قصه ی عشق بازی چرخ روزگاره …. بای دوستان نظراتون برام مهمه .نوشته ماهان
0 views
Date: November 25, 2018