سلام داستان گی است و جنبه سکسی ندارد لطفا وقت با ارزش خود را هدر ندهید.اسم من محمده و این اولین داستان منه و واقعیه و دلیلی ندارم برای اینکه دروغ بگم.چندروز میشد که تو گروه ها میگشتم، از این گروه به اون گروه، از این کانال به اون کانال، از این سایت به اون سایت ولی کسی که دلم میخواست رو پیدا نمی کردم انگاری طلسم شده بودم. هرکسی که باهاش اشنا میشدم یا فیک بود و همش دروغ میگفت یا فقط به فکر سکس بود و اینکه سکس کنم باهاش، وضعیت سختی بود از یک طرف فشار تنهایی از یک طرف درسای نخونده ای که داشتم خیلی خسته شده بودم، حاضر بودم برای اینکه چند دقیقه سرمو بگذارم رو پاهای یه همحس خودم و دست بکشه رو موهام و باهاشون بازی کنه در اختیارش باشم و هرکاری میخاد باهام بکنه ولی همه بخاطر چهرم یا بدنم باهام دوست میشدن نه حسی که داشتم حس عاشق بودن، تا اینکه با مسعود اشنا شدم سه سال ازم کوچیکتر بود ولی چون چهره من جوونتر از سنم میخورد مشکلی نداشتیم تازه روانپزشکی قبول شده بود بعدا که بیشتر باهم اشنا شدیم متوجه شدم تک تک رفتارامو تحلیل میکنه خونشون نزدیک خونمون نبود ولی سرراست بودنش کارمونو راحت میکرد. اهل سیگار و مشروب و این چیزا نبود مثل خودم بود، ته ریش خوشگلی میذاشت جذاب بود ولی چیزی که بیشتر از همه منو جذب خودش کرد صداش بود پایان وویساشو هرشب گوش میدادم خندیدناش، شوخیاش، تک تک کلماتش برام لذت بخش بود مثل سوهانی بود که روحمو صیقل میداد. اونم مثل من یه شکست عشقی داشت ادمی که عاشق ادم اشتباهی شده هر چیزی که بیشتر ازش میفهمیدم بیشتر عاشقم میکرد .بهم میگفت من تو فضای مجازی کم حرفم بجاش تو واقعیت پرحرفم دقیقا برعکس من، انگار قراره همدیگه رو کامل کنیم .ورزشکار بود نه ازونایی که یه ورزشو حرفه ای کار میکنند ازونایی که ازین شاخه به اون شاخه میپرند منم همینطوری بودم هزار تا چیز بلدم ولی درب و داغون .بالاخره قرار گذاشتیم همو ببینیم جمعه ساعت ۶ پارک نزدیکمون، خیلی شوق داشتم یعنی هم شوق بود هم استرس تاحالا از نزدیک ندیده بودمش میگفت اولین کاری که میکنم اینه که بغلت میکنم منم که بغلی مورمورم میشد ولی ترس هم داشتم، اخه تجربه های بدی داشتم قبلا از تجاوز بگیر تا پلیس و اینجورچیزا یادشون میفتم خیلی حالم بد میشه خیلی دوست داشتم ببینمش بشینم کنارش سرمو بذارم رو پاهاش درسته این چیزاو همشو نمیشه جلو مردم انجام داد ولی یجوری که تابلو نباشه میشه رو صندلی پارک دراز کشید و عشق بازی کرد.از بدشانسی من درست یساعت قبل ازینکه من برم برادرم تصادف کرد و قضیه بکل کنسل شد باید میرفتم پیش برادرم چندروز گذشت کلی ازش معذرت خواهی کردم و اینحرفا تا بخام دوباره قرار بذاریم و ببینمش باباش فرستادش شمال استراحت کنه دلیلش رو به منم نگفت هنوز هم نمیدونم قرار بود یه هفته بمونه بعد سریع برگرده تو این مدت بااینکه ندیده بودمش نمیدونستم چرا هرشب دلم براش تنگ میشد یا همش بهش فکر میکردم انگار منتظر ینفر هستم از همه دری صحبت میکردیم ولی اینچیزا روحمو ارضا نمی کرد انگار دلم بغل میخاست یه بوسه رومانتیک یه شام دونفره و خودتون میدونید دیگه وقتی این چیزا باشه تهشم یه سکس دونفرست ولی زندگی برای من خلاف عقربه های ساعت میچرخید تنهایی خیلی فشار می اورد .یه هفتش شد دو هفته دوهفتش شد سه هفتهبا اینکه هرروز باهاش صحبت میکردم ولی شده بودم مثل داستان اون سربازی که بیرون پاسگاه داشت پست میداد رییسش اومد دید سربازش سردشه بهش گفت نگران نباش میگم برات پتو بیارن اونم رفت و یادش رفت بگه پتو بیارن، فردا دید سربازش از سرما مرده،.منم مثل همون سربازم اینجا خیلی هوا سرده برف شروع به باریدن کرده، ادم برفی که بچه ها صبح درست کرده بودن داره بهم چشمک میزنه، اسمون با ستاره هاش داره سربه سرم میگذارند، هرلحظه داره سردتر و سردتر میشه، کاشکی زودتر پتو برام بیارن الان که این داستانو نوشتم هفته سومیه که نیومده قول داده اخر هفته بیاد ولی من دیگه باور ندارم اینقدر حالم بده دوس دارم یجا خلوت پیداکنم و زار زار گریه زاری کنم. دیگه نمیخام کسیو با علاقم بهش اذیت کنم هیچکسو …نوشته Mohammad)
0 views
Date: March 10, 2019