بازنده (۳)

0 views
0%

نوشته ارایکم رفت عقب اشکاش آروم آروم میریختن روی گونه های برجسته و قرمزش یکمی بهش نگاه کردم گفتم گریه زاری نکن آروم گفت مگه واسه تو مهمه؟ سرم رو تکون دادم گفت اگه نبود نمیگفتم اشکاش رو پاک کرد گفت خوبه؟ موژه های بلند و نازش خیس بود برق میزد چشام رو تنگ کردم دستم رو کشیدم روی گونه هاش گفتم اگه بهت بگم دوستت دارم به نظرت همه چیز حله؟ خندید گفت اگه فقط حرفه نه ولی اگه از ته دلت بگی آره.آروم گفتم اشتباه میکنی همش همین نیست همش همونه که گفتم همون تکیه بر باد مکثی کرد گفت تو بادی و من نمیتونم بهت تکیه کنم؟ سرم رو تکون دادم گفتم کاش همه مثل تو دلشون انقدر صاف و ساده بود آروم خندید گفت مهم منم با بقیه چیکار داری؟ نیشخندی زدم گفتم بقیه با من کار دارن سرنوشت با من کار داره دستم رو گرفت گفت خب نمیزاریم کاری داشته باشه خندیدم گفتم دست من و تو نیست دستش رو گذاشت روی لبام گفت هیس دلم لرزید یاد حرف یه بنده خدا افتادم میگفت بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش… دستش رو برداشت اومد جلوتر دستش رو حلقه کرد پشت کمرم لباش رو آروم آورد جلو گذاشت روی لبام محکم فشار داد بعد لباش رو برداشت زبونش رو کشید روی لبم دستش رو آزاد کرد رفت عقب. قلبم با ضربان 1000 میزد انگار میخواست از جا در بیاد سرم رو انداختم پایین دستش رو کشید توی موهام گفت دوستت دارم پاهام شل شد شاید اون نمیفهمید چی میگفت شایدم میفهمید نمیدونم چقدر از دوست داشتن تجربه داشت ولی من خیلی تجربه داشتم و قول میدم کسی که تجربش تو این چیزا زیاد باشه به این راحتی این جمله لعنتی رو به زبون نمیاره و با شنیدنش پاهاش شل میشه…چند دقیقه سکوت بین ما بود آروم گفتم بهتره بریم منم باید برم خونه دوش بگیرم گفت باشه روی لبم رو بوس کرد گفت مواظب خودت باش گفتم همچنین آروم رفتم سمت ماشینم گفت ارا؟ برگشتم سمتش گفتم بله؟ گفت تو چیزی یادت نرفت؟ گفتم چی؟ گفت همونی که من گفتم ولی تو نگفتی سرم رو تکون دادم گفتم یادم نرفت فقط… گفت فقط چی؟ گفتم فقط آدمی مثل من هرگز به همین راحتی همچین جمله سنگین و پر معنی رو به زبون نمیاره خندید گفت سنگین و پر معنی؟ یعنی چی؟ نیشخندی زدم گفتم ما آدما فقط بلدیم از یه چیز حرف برنیم هیچ وقت به ذره ذره حرفامون دقت نمیکنیم هیچ وقت حرفامون رو وزن نمیکنیم فقط به راحتی میگیم دوستت دارم غافل از اینکه دوست داشتن یه دنیا معنی و حرف پشت سرش داره یه لبخند زد گفت در مورد این حرفت فکر میکنم ولی یادت باشه من گفتم تو نگفتی ها؟ حرکت کردم سمت ماشینم بلند گفتم بزن به حساب بعدا میگم.رفتم خونه. جلو آینه واساده بودم ریشام رو میزدم ولی فقط جسمم جلو آینه بود فکر و حواسم تا ناکجا میرفت با خودم آروم صحبت میکردم… یه بازیه دیگه شروع شد؟ شاید این آخریش باشه؟ شاید ایندفعه سرنوشت دلش واسم سوخت و بیخیال ما شد؟ شاید… به خودم اومدم ریشام رو زده بود رفتم زیر آب داغ مثل همیشه سوزشی حس نمیکردم چون تن من از آب داغ تر بود.از حموم اومدم یه سیگار روشن کردم تو فکر بودم به همه اتفاقای عجیب اخیر به اینکه بازم سرنوشت با مهارت چطوری من رو داره توی دام میندازه به اینکه آخر این داستان جدید کجاست؟… همینطور توی فکر بودم موبایلم زنگ خورد شماره جاسم بود گوشی رو برداشتم داد زد حبیبی… یک روند داد میزد تشکر میکرد خندم گرفت گفتم چته چی شده؟ گفت حیفا جواب مثبت داده قرار شده بهم یه فرصت بده خودم رو نشون بدم گفتم مبارکه حالا سعی کن فقط ثابت کنی که اگه دوسش داری به حرف نیست حالا نوبت عمل رسیده ببینم چیکار میکنی خندید گفت همش بخاطر تو بود خیلی ممنون گفتم بشین پدر من فقط زبون بند اومده تورو راه انداختم از اینجاش با خودته انشاالله موفق باشی گفت مرسی تو هم همینطور بعد یکم خبر احوال کرد گفت راستی یه خبر مریم (دختر عموش که رفتیم سر قرار) گفت بهت بگم میخواد ببینت کارت داره گفتم چیکار داره؟ گفت نمیدونم به من نگفته شمارش رو میدم خودت باهاش هماهنگ کن ببین چی میگه به منم بگو گفتم باشه قطع کن شمارش رو اس ام اس بزن.شماره مریم رو گرفتم زنگ زدم بهش…سلام ارا هستم- سلام احوال شما؟ممنون شما خوبید؟- آره منم خوبم.راستش الان با جاسم صحبت میکردم گفت شما با من کاری داشتین خواستم ببینم موضوع چیه- آره میخواستم اگه میشه شما رو ببینم حضوری صحبت کنیمباشه مشکلی نداره کی و کجا ببینمتون؟- 1 ساعت دیگه بیایین همون هتل تاج پالاس من توی لابی منتظرتون میمونمباشه حتما میام فعلا خدانگهدار- خداحافظتلفن رو قطع کردم گفتم وای این با من چیکار داره؟ نکنه… زدم رو پیشونیم گفتم حالا اگه گفت نظرم عوض شده میخوام پیشنهادت رو قبول کنم چی؟ وای خدا نه… نزدیک هتل تاج پالاس تو ترافیک بودم خیلی بهم ریخته بودم همش ترسم از این بود که اون حرف رو نزنه آخه اگه میگفت من باید چه غلطی میکردم؟ همینجوریش تو الناز موندم این دیگه بیاد وسط که هیچی باید برم قبرستان.ماشین رو پارک کردم آروم با ترس و لرز رفتم توی لابی دیدم اون ته نشسته بیشتر ترسیدم تو دلم گفتم خدایا غلط کردم بیجا کردم خودت رحم کن.آروم رفتم جلو باهاش دست دادم یه لبخند خوشگل زد دلم حوری ریخت پایین تو دلم گفتم تو رو خدا اخم کن اصلا بزن تو گوشم نشستم یکم بهم نگاه کرد گفت ببخشید یه دفعه مزاحم شدم خندیدم گفتم خواهش میکنم من در خدمتم. گفت شنیدم گل کاشتین گفتم بله؟ خندید گفت حیفا رو میگم من شاخ در آوردم گفتم شما از کجا فهمیدین؟ خندید گفت همه فامیل فهمیدن زدم رو پیشونیم گفتم شما عربا چه اخلاقای عجیبی دارین خندید گفت در هر صورت ممنون حیفا دختر گلیه خیلی خوب میشه اگه پاش به خانواده ما باز شه گفتم بله خیلی خانم محترمی بودن.یکمی مکث کرد گفت اما در مورد حرفی که داشتم راستش اون روز شما رفتین حس کردم خیلی نارحت شدین همین باعث شد در مورد شما خیلی فکر کنم (تو دلم گفتم من غلط کردم بیجا کردم) بعد جاسم هم باهام صحبت کرد راستش تصمیم گرفتم یه فرصتی به هم دیگه بدیم یکمی نگاه کردم گفتم جانم؟ خندید گفت یعنی تصمیمم عوض شد پیشنهاد شما رو قبول کردم.دست و پام شل شد وا رفتم گفتم ببخشید من یکمی جا خوردم میرم دست و صورتم رو آب بزنم بیام باشه؟ خندید گفت حدس میزدم جا بخورین خواهش میکنم راحت باشین آروم از جام بلند شدم همه دنیا دور سرم میچرخید کشون کشون رفتم تو سالن دستشویی یکم آب زدم به صورتم داشتم دیوونه میشدم از همونی که میترسیدم سرم اومد حالا چه غلطی بکنم؟ داشتم گریه زاری میافتادم از اون طرف الناز از این طرف مریم با الناز که محکم کاری کردم تموم شد رفت حالا به مریم بگم 1 روزه نظرم عوض شد؟ اونم چی دختر عرب با این همه غرور بدتر از اون دختر عموی جاسم اگه بهش بر بخوره بره خونه واسه ننه باباش بگه حد اقلش این بود که برادراش با شمشیر نصفم میکردن اگه خون را میافتاد خودم به درک پدرم رو بگو شریکای دم کلفت پدرم رو بگو زدم تو سرم گفتم ای خدا غلط کردم داشتم زندگی میکردم این دیگه چه دردسریه تکیه دادم به دیوار داشتم منفجر میشدم همش میگفتم حالا چه غلطی بکنم؟ دوباره صورتم رو آب زدم گفتم تو که میگفتی با زبون 6متری که داری فرشته های آسمون رو خر میکنی جای جهنم ببرنت بهشت حالا از پس آدمیزاد بر نمیایی؟ فکر کن فکر کن ولی مگه فکر میومد؟ حالا هی بزن تو سر خودت وقتی فکرت نیاد نمیاد دیگه از دستشویی اومدم بیرون رفتم پیش مریم گفتم ببخشید جا خوردگی حل شد زد زیر خنده گفت دوستی با شما خوبیش اینه که افسردگی نمیگیره طرف تا همیشه میخنده گفتم بله درست میگین.مکثی کرد گفت خب حالا نظر شما چیه؟ گفتم نمیدونم چی بگم آخه شما جوری جواب رد دادین که فکرش هم نمیکردم نظرتون عوض شه خیلی واسم عجیب بود خندید گفت واسه خودمم عجیب بود ولی انگار شما یه جوری انرژی مثبت میدین که طرف بی اختیار میشه ظاهر و شخصیت خاصی دارین (تو دلم گفتم من غلط بکنم من پایان زندگیم سیاه و منفی بود مثبتم کجا بود) دست کشیدم توی موهام لم دادم عقب گفتم راستش من از شما خیلی خوشم اومده و هیچ شکی نیست اگه غیر از این بود پیشنهاد نمیدادم ولی یه سری مشکلاتی هست که مانع من میشه اذیتم میکنه با تعجب گفت مشکلات؟ مثلا چی؟ گفتم خب یه سری مشکلات شخصی و عجیب غریب که همیشه مانع من بوده مثل بد شانسی هایی که آوردم و چند تا چیز دیگه.خندید گفت خیلی با مزه بود داشتم گریه زاری میافتادم دستم رو گذاشتم روی صورتم تمرکز کردم گفتم ببینید من یجورایی وجودم مشکل سازه یعنی همیشه تو رابطه های احساسی آخرش یه دردسر درست شد با سر رفتم تو چاه گفت خب چرا؟ گفتم منم نمیدونم خودش میشه خندید گفت بی دلیل؟ گفتم نه پدر دلیلش خودش میاد اصلا من کاره ای نیستم انگار من بازیگر فیلمم باید طبق فیلم نامه کارگردان عمل کنم مکثی کرد گفت خب؟ گفتم خب مشکل اینجاست که من نمیتونم رابطه جدید شروع کنم بخاطر خودم و شما.گفت پس چرا پیشنهاد دادی؟ گفتم خب مگه من دل ندارم؟ یه لحظه با حس تصمیم گرفتم ولی بعدا خوب فکر کردم دیدم چرا باید یه دردسر جدید درست کنم؟ اصلا من هیچی شما رو بگو (انگار زات تو رو با دروغ پیوند زدن جانور چموش دروغ گو) من نمیتونم باعث این باشم که شما هم توی دردسر بیافتین.یکمی فکر کرد گفت حرف شما منطقیه ولی خب میدونید اصولا آدما اینجور مواقع با حس تصمیم میگیرن حالا منم نمیدونم ولی اگه حس میکنی واقعا از من خوشت اومده و منم اگه حس کنم از شما واقعا خوشم اومده میتونیم یه امتحان ساده بکنیم. (دیگه باید تسلیم سرنوشت لعنتی میشدم آخه کاری از من بر میومد؟) سرم رو تکون دادم گفتم باشه حرفی ندارم ولی یادتون باشه من از اولش گفتم بعضی اتفاقا از اختیار من و شما خارجه نمیخوام باعث خاطره بدی بشم.خندید گفت امیدوارم همیشه خاطره های خوب داشته باشیم تا هرجایی که با هم هستیم.لبخندی زدم گفتم امیدوارم همینطور باشه.یه لبخند خوشگل زد گفت سعی میکنم همیشه خاطرات خوب برات بسازم شما هم واسه من اینکار رو کن گفتم حتما.به ساعت نگاهی کرد گفت ارا من باید برم جایی کار دارم لبخندی زدم گفتم راحت باش بعد باهم پاشدیم رفتیم بیرون کنار ماشین مریم واساده بودیم بهم دیگه نگاهی کردیم دستم رو گرفت گفت مواظب خودت باش با سر تایید کردم گفتم تو هم همینطور سرش و آورد جلو روی گونم رو بوس کرد یه چشمک زد گفت فعلا خداحافظ گفتم خدانگهدار سوار همون لند کروز Vxr نقره ای شد رفت.منم رفتم کنار ماشینم بهش تکیه دادم داشتم وا میرفتم نفسم بالا نمیومد بغض کرده بودم به بیرون خیره بودم یکم گذشت خودم رو جمع و جور کردم سوار ماشینم شدم حرکت کردم بغض بدجوری گلوم رو گرفته بود حس گناه و سردرگمی عجیبی داشتم دلم میخواست خودم رو میکشتم راحت میشدم.رفتم کنار ساحل یه گوشه خلوت نشستم یه سیگار روشن کردم به دریا خیره شدم اشکام آروم آروم میچکید روی گونه هام…احساس میکردم دارم منفجر میشم واقعا حال عجیبی داشتم رفتم یه گوشه که میدونستم هیچ کس نیست شروع کردم به داد زدن… انقدر داد زدم که دیگه صدام در نمیومد نشستم روی زمین به آسمون شب نگاه کردم مثل همیشه تاریک و سیاه ولی حد اقل توش پر از ستاره بود ولی دل من چی؟ یه سیگار روشن کردم به آسمون خیره شده بودم حالا باید چیکار میکردم؟ الناز از سرم زیاد بود ناخواسته پاش به زندگیم واشد با هزار ترس و دلهره باهاش کنار اومدم ولی با وجود مریم دیگه واقعا ترسناک شده بود.احساس گناه عجیبی داشتم حس میکردم در حق الناز بدی کردم بهر حال من هرچی بودم دیگه بی معرفتی و نامردی تو وجودم نبود از خیانت متتفر بودم همین باعث میشد حس گناه فشارم بده.تو همین فکرا بودم موبایلم زنگ خورد درش آوردم شماره الناز بود چند تا قطره اشک از چشام چکید پاکشون کردم جواب دادم…سلام الناز- چطوری شیطون؟ کجایی؟خوبم. من نزدیک دریا- اونجا چیکار میکنی؟ باز تو فکر کی رفتی؟(آروم و بی حال خندیدم) هیچ کس فقط دلم گرفته بود- دروغ نگو چرا صدات اینجوریه؟ صدات گرفتهنه چیزی نیست همینجوری خودش شده- (خندید) تو کی میخوایی دست از دروغ گفتن بر داری؟نمیدونم شاید هیچ وقت- ببین خودت رو مرتب کن 1ساعت دیگه رستوران آبشار با سانی منتظرتیم باشه؟هان؟ چه بی خبر؟ حالا چرا با سانی؟- (خندید) خب میخوام شب اول دوستیمون پیش هم باشیم سانی هم میاد چون نمیشه نیاد من و اون دم همدیگه ایم(یه آهی کشیدم) آهان باشه میام فعلا خداحافظ- مواظب خودت باش.بایتلفن رو قطع مردم یه کام سنگین از سیگارم گرفتم همونجا ولو شدم دستم رو گذاشتم روی سرم گفتم ای لعنت به این زندگی.یکم بعد پاشدم رفتم یه گوشه خودم رو مرتب کردم دست و صورتم رو شستم ولی صدام بدجوری گرفته بود اینو نمیشد کاری کرد 1 ساعت بعد رفتم داخل رستوران آبشار الناز و سانیا نشسته بودن رفتم باهاشون دست دادم نشستم جلوشون الناز آروم خندید گفت قیافت چرا اینطوری شده؟ مثل مرغ پر کنده شدی لبخندی زدم گفتم چیزی نیست یکم عصبی بودم توی ساحل ولو شده بودم الناز خندید خم شد روی میز لبام رو بوس کرد گفت تو بیخود کردی بعد نشست سرجاش به سانیا نگاهی کردم اونم یه نگاهی بهم کرد (تو دلم گفتم امشب دیوونه شدم حرف بیخود بزنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی) الناز متوجه نگاه سنگین ما شد ولی چیزی نگفت.به الناز نگاهی کردم گفتم الناز زودتر شام بخوریم باید باهات صحبت کنم یه اخم خوشگل کرد گفت تو یه چیزیت هست آروم گفتم آره یه چیزی هست باید باهات صحبت کنم گفت باشه پس زودتر شام میخوریم بعدش صحبت میکنیم بعد با سانی پاشدن رفتن سمت بوفه.سرم رو گذاشتم بین دستام تصمیم داشتم همه چیز رو به الناز بگم چون واقعا از خیانت متنفرم فقط به این فکر میکردم که چطوری بهش بگم.موقع شام اصلا حوصله نداشتم فقط واسه اینکه الناز نارحت نشه یکم با بی میلی شام خوردم بعد به الناز خیره شدم دلم نمیخواست جلو سانیا حرفی بزنم ولی چون حوصله سر و کله زدن و توجیح نداشتم تصمیم گرفتم همونجا بگم.یه نفس عمیق کشیدم گفتم الناز من باید یه چیزی رو بهت بگم که داره منو خفه میکنه الناز خندید گفت پس زودتر بگو چون من خودت رو میخوام نه جنازت لبخندی زدم گفتم همش از اون شب شروع شد من قضیه شرط بندی رو واسه شماها کامل تعریف نکردم قرار شد اگه شرط رو من بردم… کاملا همه چیز رو واسه الناز گفتم در مورد مریم جاسم حتی حیفا هم توضیح دادم و مو به مو پایان اتفاق ها رو توضیح دادم الناز یه جوری با تردید نگام میکرد سانیا اخم کرده بود با غیظ نگام میکرد. آخرش سرم رو انداختم پایین گفتم مریم دختر خیلی خوبیه خیلی هم ناز و خوشگله منم هیچ بدی تو اخلاقش و اینا ندیدم ولی چیزی که هست اینه که مطمئن باش تو واسه من یه چیز دیگه ای اینو جدی میگم اولا که تو هم خون و هم نژاد منی دوما این که مهربونی تو یه چیز دیگست امروز وفتی دل ساده تورو دیدم از خودم خجالت کشیدم.الناز یه لبخند ناز زد دستم رو گرفت گفت از صداقتی که داری ممنون نیشخندی زدم گفتم من هرچی باشم خیانت کار و نامرد نیستم دستم رو محکم فشار داد گفت درست میشه هنوز که اتفاقی نیافتاده فقط به حرف بوده تموم شده رفته با سرم تایید کردم گفتم اتفاقی نیافتاده ولی مشکل یه چیز دیگست. ببین تو روی من حساب کردی از ته دلت گفتی دوستت دارم منم همین کار رو کردم حالا فکر کن الان بیام بگم الناز جون شرمنده من نظرم عوض شده خب تو چی میگی؟ چیکار میکنی؟ یکم اخم کرد گفت نمیدونم خیلی وحشتناکه گفتم خب منم همین رو میگم من بودم که اول به اون پیشنهاد دادم اون رد کرد حالا نظرش عوض شده منم موندم چه غلطی بکنم. سانیا با اخم گفت برو بهش بگو من دوست دختر دارم اون موقع که بهت پیشنهاد دادم نداشتم. یکمی نگاش کردم گفتم پایان این ماجرا ها توی 48 ساعت اتفاق افتاد برم بگم تو جواب رد دادی با یکی دیگه دوست شدم؟ خیلی جدی گفت آره مگه چیه؟ سرم رو تکون دادم گفتم هیچی باید همینکارو کنم.الناز یه خنده خوشگل کرد گفت قربون زبون 6متریت برم تو که این زبون رو داری قصه چی رو میخوری؟ نیشخندی زدم سرم رو گذاشتم بین دستام گفتم شکستن یه دل صاف و ساده دیگه.از رستوران اومدیم بیرون به بیرون خیره شدم مثل همیشه چراغهای آسمون خراشها بیداد میکردن الناز دستم رو گرفت گفت انقدر فکر نکن آخرش یه مرگت میزنه سرم رو تکون دادم گفتم همون بهتر که بزنه راحت شم زدم توی سرم گفت بی ادب رفتم کنار ماشینم تکیه دادم بهش یه سیگار روشن کردم الناز و سانیا هم اومدن واسه اونا هم روشن کردم به همدیگه زل زده بودیم سیگارمون رو میکشیدیم.الناز گفت کی بهش میگی؟ یکمی فکر کردم گفتم فردا صبح تا ظهر که نیستم کار دارم بعد ظهر هم میرم باشگاه غروب از باشگاه اومدم بهش زنگ میزنم قرار میزارم.یه لبخندی زد اومد جلوم واساد قدش یه ذره از من بلند تر بود یکمی نگام کرد گفت مطمئن باشم همه چیز تموم میشه؟ سرم رو تکون دادم گفتم اگه غیر از این بود بهت نمیگفتم یه اخم خوشگل کرد گفت شیطون گولت نزنه؟ یه نیشخند زدم گفتم شیطان خود منم کی میخواد منو گول بزنه؟ آروم خندید گفت خودت بعد لباش رو گذاشت روی لبام محکم فشار داد من بی حرکت واساده بودم اون با قدرت لباش رو فشار میداد سرش رو برد عقب دستش رو کشید روی صورتم گفت همه چیزت فوق العادست درست مثل دروغهات سرم رو انداختم پایین گفتم واسم مهم نیست من فقط خسته ام زد روی دهنم گفت ساکت من که نمردم عزا گرفتی.رفت عقب پیش سانیا واساد گفتم خیلی خوش گذشت بهتره بریم منم برم فکر کنم فردا چه غلطی بکنم سانیا با اخم گفت زبونت که همیشه واسه گفتن دروغ میچرخه حالا فردام چند تا دروغ بهش اضافه کنی تحویلش بدی جای دوری نمیره با سرم تایید کردم رفتم سوار ماشینم شدم شیشه رو دادم پایین گفتم بعد از قرار فردا بهتون زنگ میزنم گزارش کامل میدم خیال هردوتون راحت. یه گاز دادم غرش ماشینم توی خیابون پیچید گفتم شب خوش.فرداش از باشگاه اومدم بیرون زنگ زدم به مریم گفتم باید شما رو ببینم گفت کجایی؟ آدرس رو گفتم گفت من نزدیکم همونجا باش الان میام.توی شیشه های دودی ماشینم خیره شدم به خودم نگاه کردم تردید رو میشد از چشام خوند در ماشین رو باز کردم کیفم رو گذاشتم عقب دوباره توی شیشه های دودی نگاهی انداختم خودم رو یکم مرتب کردم یه آستین کوتاه چسبون سبز فسفری تنم بود بدنم بخاطر تمرین ورم داشت لباس داشت پاره میشد یکم روی موهام و ابروهام دست کشیدم منتظر شدم که بیاد. یکم بعد لند کروز Vxr نقره ای رفت جلو تر پارک کرد مریم اومد سمتم از توی ماشین بسته سیگارم رو در آوردم یجورایی استرس و تردید داشتم یه سیگار روشن کردم مریم اومد جلو دست دادیم روی پیشونیم رو بوس کرد یکم احوال پرسی کردیم بهم نگاه کرد گفت چیزی شده یهو گفتی بیام اینجا؟ یه کام از سیگارم گرفتم گفتم آره یه صحبتی باهات داشتم گفت خب بگو من گوش میدم؟ منم پایان ماجرا رو براش توضیح دادم خودم باورد نمیشد انقدر راست گو شده باشم مریم چیزی آروم گفت چرا از اول نگفتی؟ گفتم نمیخواستم بهمین راحتی یه دل ساده دیگه رو بشکنم خندید دستش رو گذاشت روی شونم گفت مهم نیست خوشحال شدم که راستش رو گفتی یه لبخندی زدم گفتم مرسی حس میکنم عذاب وجدانم تموم شد خندید گفت تو وجدان هم داری؟ گفتم آره یکمی واسم مونده اومد جلو بغلم کرد گفت ولی ارتباطت رو با من قطع نکن مثل 2تا دوست معمولی گاهی خبر همدیگه رو بگیریم باشه؟ خندیدم گفتم حتما همینطوره محکم خودش رو بهم فشار داد حس میکردم تن اون از من داغ تره یعنی کلا عربا همینن مخصوصا توی سکس هیچکس حریفشون نمیشه رفت عقب دستش رو گرفتم گفتم خبر ما رو بگیریا گفت باشه چشم مواظب خودت باش کاری داشتی حتما بهم بگو.اومد جلو روی لبم رو بوس کرد برام دست تکون داد رفت سمت ماشینش.با خیال راحت تکیه دادم به ماشینم یه نفس راحت کشیدم گفتم آخیش داشتم خفه میشدم از عذاب وجدان.دستم رو کشیدم توی موهام یاد الناز که افتادم منتظر تلفن من بود. دوباره دلم لرزید گفتم بازم یه بازیه دیگه؟ آخرش به کجا میخواد برسه؟…زنگ زدم به الناز همه چیز رو براش توضیح دادم خیالش راحت شد گفت بعدا بهت زنگ میزنم.خودم رو جمع و جور کردم حرکت کردم سمت خونه تو راه پایان فکرم پیش الناز بود.از زیر دوش آب داغ اومدم بیرون هوا کم کم داشت تاریک میشد دلم مثل همیشه غم داشت اصلا انگار خدا منو با غم و غصه آفریده بود نمیدونم چرا همیشه شادی ها واسم گذرا بودن غم ها ماندگار…رو تختم دراز کشیده بودم دستم زیر سرم بود چشام رو بسته بودم ولی مگه فکر های سمی میزاشتن یه لحظه آرام و قرار داشته باشم؟ با صدای موبایلم به خودم اومدم شماره الناز بود تلفن رو جواب دادم گفت با سانی میخواییم بریم بازار میایی؟ اولش گفتم نه انقدر چک و چونه زد آخرش گفتم خب بگو اگه نیایی باید بیایی راحتمون کن خندید گفت روم نمیشد گفتم باشه حتما من باید بیام دنبالتون آره؟ داد زد گفت پس من بیام دنبالت؟ خندیدم گفتم تسلیم دوباره شروع نکن میام.تلفن رو قطع کردم زدم تو سرم گفتم ای پدر چته؟ بقول الناز مگه من مردم عزا گرفتی؟ بخواد بشه میشه نخواد بشه هم نمیشه از امروزت لذت ببر با فردا چیکار داری؟ رفتم جلو آینه یه اخمی کردم گفتم به درک من که بازی رو شروع کردم غصه بخورم نخورم اگه بخواد دردسر تازه شروع شه میشه با منم کاری نداره یکم ادا در آوردم واسه خودم لباسام رو پوشیدم رفتم.پایین برج خونشون واساده بودم الناز و سانیا اومدن نشستن تو ماشین الناز یکم نگام کرد گفت ما نمردیم و دوباره خنده رو روی لبات دیدیم سرش رو کشیدم جلو لباش رو بوسیدم گفتم ببخشید گاهی فکرای سمی زیادی اذینتم میکنه خندید گفت فکرای سمی چیه؟ یه چشمک زدم گفتم ولش کن بعدا برات میگم خب کجا برم؟ دستم رو گرفت گفت برو سمت دیره بعدا فکر میکنیم ببینیم کجا بریم خرید گفتم اطاعت قربان تو راه از آینه به سانیا که پشتم نشسته بود نگاهی کردم اونم با یه اخم منو نگاه کرد نمیدونم تو چه فکری بود یا اصلا چرا مثل سگ دوبرمن همیشه پاچه میگرفت نیم ساعت بعد الناز و سانیا رفتن چند تا وسیله گرفتن الناز گفت کارمون تموم شد برو سیتی سنتر یکم دور بزنیم حوصلمون سر رفت از بس جای شلوغ نبودیم رفتیم سیتی سنتر بین جمعیت نا پایان آروم قدم میزدیم به فروشگاه ها نگاه میکردیم الناز و سانیا باهم صحبت میکردن میخندیدن من بد بختم که جزو لشکر خاله زنک ها نبودم اصلا توجه نمیکردم چی میگن الناز گفت تو چیزی نمیخوایی؟ گفتم نه پدر مثل شما دخترا حوصله بازار و این حرفا رو ندارم.یه بار میام یه کامیون از هرچی میخوام میخرم میرم تا 3.4 ماه دیگه دستم رو گرفت گفت تو بیخود میکنی اصلا از این به بعد هفته ای یک بار میاییم بازار تا عادت کنی یکمی زیر چشمی نگاش کردم گفتم به همین خیال باش دستم رو فشار داد گفت حالا میبینیم. سانیا آروم و بی صدا کنار الناز میومد بهش گفتم سانی چیزی نمیخوایی؟ گفت مثلا؟ گفتم چه میدونم قلاده ای چیزی اخم کرد گفت قلاده واسه چی؟ گفتم سگ نداری؟ گفت نه ندارم (تو دلم خندیدم گفتم خیلی خری اگه منظورم رو نفهمیدی) سادیسمم اوت کرده بود دلم میخواست یکی رو اذیت کنم حرص بدم حالا سانی با پای خودش افتاده بود تو دام همینجوری که راه میرفتیم گفتم سانی چیز دیگه ای نمیخوایی؟ یکمی نگام کرد گفت چرا یه دهن بند واسه تو گیر بیارم حتما میخرم خندیدم گفتم باشه منم یه چیز خوب گیر بیارم حتما برات میخرم گفت مثلا؟ گفتم آرواره قوی اخم کرد گفت آرواره؟ گفتم آره دیگه واسه اینکه اونجوری راحت تر پاچه میگیری الناز بی اختار زد زیر خنده ولی خودم ساکت به جلو نگاه میکردم حس کردم واقعا خورد تو پر سانیا (تو دلم گفتم زبون دراز تر از من خودمم) خلاصه تا 10 15 دقیقه هی تیکه مینداختم اون چیزی نمیگفت یعنی کی میتونه جواب زبون منو بده؟ دلم خنک شد دیگه ساکت شدم سادیسمم قشنگ ارضا شد کلی کیف کردم الناز گفت تو مطمئنی چیزی نمیخوایی؟ خندیدم گفتم حالا که اصرار میکنی یه سوتین مشکی واسم بگیر خندید زد رو شونم گفت بی ادب نشو حالتو میگیرما به سانیا زیر چشمی نگاه کردم آروم داشت میخندید دستم رو گذاشتم پشت کمر الناز گفتم مثلا چطوری حالم رو میگیری؟ سرش رو آورد کنار گوشم گفت به موقعش میگم منم یهو موهای بلند الناز رو از پشت کشیدم (موهاش تا نزدیک باسنش میرسید) بلند گفت آی زدم زیر خنده سانیا با تعجب ما رو نگاه میکرد الناز گفت ارا خیلی نامردی از پشت کشیدی خندیدم گفتم من همیشه از پشت کار میکنم زد تو سرم گفت ختی یک ذره ادب و نزاکت نداری خندیدم گفتم فابریکه زد روشونم گفت تو کجات فابریک نیست؟ جاش برسه پیرهن تنت هم میگی فابریک از شکم مادرم باهاش در اومدم من و الناز جر و بحث میکردیم سانیا به حرفای ما میخندید رفتیم پاریس گالری سانیا و الناز میخواستن لوازم آرایش بگیرن همینجوری واساده بودم یهو یاد سارا افتادم اونشب کنارم واساده بود گفت سلیقه قشنگی دارین یه نیشخندی زدم گفتم امان از این زندگی الناز زد رو شونم گفت هویی کجایی؟ دستش رو گرفتم گفتم در خدمت هستم خندید گفت قربونت یه چشمک زدم رفت پیش سانیا چند لحظه بعد صدام کرد رفتم پیششون گفت اینو بو کن؟ بو کردم یه ادکلن فوق العاده خوش بو بود گفت چطوره؟ گفتم خیلی خوبه چرا من تاحالا ندیده بودم؟ خندید گفت خره اینجا هر ماه از پاریس ادکلن جدید میارن تو بقول خودت هر 3.4 ماه یک بار میایی بعد میخوایی عقب هم نمونی؟ گفتم همینو بگو سانیا به کارمند اونجا گفت اینم بزارین روی وسایلمون الناز به سانیا گفت تموم؟ سانیا گفت صبر کن بعد به من نگاه کرد دستم رو گرفت گفت بیا رفتیم اونور تر 3تا تستر ادکلن گرفت سمتم گفت کدوم بیشتر تحریکت میکنه؟ یکمی بهش زل زدم راستش یکم جا خورده بودم تستر ها رو بو کردم همشون تحریک کننده بود ولی یکی واقعا یجوریت میکرد بهش نشون دادم گفتم این خیلی تحریک میکنه آروم خندید گفت مرسی برد اونجا گفت اینم بزارین. منم با تعجب نگاش کردم رفتم پیششون الناز کیفش رو در آورد بهم نگاه کرد اخم کردم ترسید گفت چیه؟ (من بدم میاد یه دختر کنارم کیفش رو در بیاره یجورایی بهم بر میخوره) گفتم هیچی شما برین خودم حساب میکنم وسایل رو میارم.اومدم بیرون الناز گفت چی شد یهو؟ براش توضیح دادم خندید گفت خب مثل آدم بگو چرا اخم میکنی ترسیدم دلم ریخت.یکم رفتیم سانیا آروم به الناز یه چیزی گفت الناز با سر تایید کرد فضولیم گل کرده بود داشتم میترکیدم آروم در گوشش گفتم چی گفت؟ یه اخم ناز کرد گفت به تو چه اگه میخواست بفهمی بلند میگفت سرم رو تکون دادم گفتم برو پدر الناز زد رو دهنم گفت کسی تاحالا تلاش نکرده ولی من تو رو آدم میکنم.چند دقیقه بعد جلو یه لباس زنونه فروشی الناز گفت همینجا واسا ما الان میاییم یکم نگاش کردم گفتم نمیشه گفت بیخود کردی گفتم نمیشه من میرم گفت به درک همین الان برو پشتم رو کردم به مغازه گفتم گیرباکسم قاطی کرده فقط عقب میرم خندید گفت ارا مسخره بازی در نیار الان میاییم گفتم حرفشم نزن منم میام گوشم رو کشید گفت ارا مسخره نشو زشته جلو سانی تو بیایی گفتم خب میام ولی قول میدم چشام رو ببندم خندید گفت ارا جونم اذیت نکن به خدا دیر شد گفتم مرغ من یک پا داره و بس هی اون اسرار میکرد منم انکار بعد از 10 دقیقه به این نتیجه رسیدیم که با هم بریم چون اگه نریم باید باهم بریم رفتیم تو سانیا خندش گرفته بود الناز بهم چشم غره میرفت آروم گفت چشم چرونی کنی همینجا میزنمت با سر تایید کردم سانی چند تا لباس زیر دید الناز هم کنارش منم تا میتونستم چشم چرونی میکردم این دختر خارجکی ها میومدن لباس زیر بخرن چشمای من نور میگرفت دلم شاد میشد آروم در گوش الناز گفتم مشکی اونم آروم در گوشم گفت من بعدا تورو میکشم دوباره گفتم الناز ست مشکی بردار یه چشم غره رفت در گوشم گفت آخه من به تو چی بگم؟ پوست تنمو کاملا برنزه کردم نمیتونم تیره استفاده کنم آروم گفتم کور که نیستم تکرار نمیکنم فقط مشکی دستش رو گذاشت رو صورتش گفت باشه تو برو کنار رفتم کنار یکم نگاه کرد یه ست مشکی خیلی خوشگل انتخاب کرد گذاشت کنار بقیه منم 4چشمی نگام پیش دختر خارجکی ها بود دلم شاد میشد 10 دقیقه بعد اومدیم بیرون الناز یه اخمی کرد گفت ارا دلم میخواد همینجا خفت کنم سانیا هرهر میخندید گفتم ای پدر بد کردم مثل یه بادی گارد کنارتون راه میام؟ همه فکر میکنن من بادی گارد شماها هستم سانیا خندید گفت فقط بدرد همینم میخوری الناز زد رو سینم گفت راست میگه خندیدم با صدای کلفت و خش دارم گفتم خانم بفرمایین آقا گفته من مثل سایه همه جا باهاتون بیام الناز دیگه نتونست جلو خندش رو بگیره گفت دلقک به پایان معنایی بعد دست سانیا رو گرفت جلو تر از من رفتن.1ساعت بعد الناز و سانیا رو پایین برج پیادشون کردم گفتم بفرمایین؟ الناز خندید گفت به تو نمیشه تعارف کرد انقدر پررویی یه وقت میایی بالا کنار پدرم میشینی جک سکسی تعریف میکنی خندیدم گفتم مگه بده؟ دلش شاد میشه یکمی ادا در آورد گفت غلط کردی خودم به زور تحملت میکنم مادر پدرم که هیچی گفتم اینجوریه؟ گفت آره گفتم فردا شب شام میام خونتون خندید گفت باشه به همین خیال باش اخم کردم گفتم جدی میگم میام الناز گفت اگه مردی بیا برادرم هم خونست گفتم منو از داداشت میترسونی؟ داداشت میدونه من 4 دوره قهرمان بدنسازی شدم؟ خندید گفت برادرم خودش بوکسوره سنگین وزنه گفتم ای ول خیلی وقته یه دعوا حسابی نکردم بالاخره یکی پیدا شد ارزش زدن داشته باشه گفت خیلی پر رویی واقعا برادر منو میزنی؟ گفتم جاش برسه تو هم میزنم اون که داداشته واسم زبون در آورد گفت غلط کردی گفتم حالا فردا بیام یا نه؟ اخم کرد جدی گفت زودته بموقش خودم دعوتت میکنم خندیدم گفتم باشه میرم پیش سانی الناز گفت اوه دیگه بدتر گفتم باشه زنگ میزنم به مریم میرم پیشش یهو مثل برق گرفته ها گفت ارا ازین شوخیا نکن قاطی میکنما خندیدم گفتم الهی قربون اون قاطی کردنات کاری نداری؟ گفت نخیر آقای بی ادب سانیا هم یه لبخند زد گفت شب بخیر منم رفتم سمت خونه.تقریبا 15روز گذشت حس میکردم الناز دیوانه وار دوستم داره البته منم دوستش داشتم ولی اصلا به زبون نمیاوردم سانیا هم رفتارش بهتر شده بود حد اقل از حالت سگ دوبرمن در اومده بود طبق گفته الناز هفته ای یک بار به زور میرفتیم بازار تا مثلا عادت های عجیب منو از سرم بندازه البته کلاسهای فشرده کنترل خشم – نگه داشتن زبان در دهان (جلوگیری از زبون درازی) – تربیت برتر – آنتی فضولی و… بماند که اونا هم به اجبار برام میزاشت.ولی هرچی بیشتر سعی میکرد کمتر نتیجه میگرفت چون من بقول خودم فاریک همینجوری بودم و قابل تغییر هم نبودمغروب از باشگاه اومدم دوش گرفتم یکم استراحت کردم الناز زنگ زد گفت شب مثل یه پسر خوب شام بیا خونه ما گفتم هوم؟ کی گفته؟ گفت مادرم گفتم ولم کن پدر دنبال دردسر میگردی؟ گفت دردسر واسه چی؟ گفتم هیچی منظورم اینه که بیخیال شو گفت نمیشه آخه مادرم گفته حالا زشته نیایی زدم رو پیشونیم گفتم ای خدا گفت مرض درد تنم دلتم بخواد گفتم غلط کردم گیر نده میام خندید گفت حالا شد گفتم باشه ساعت چند بیام؟ گفت نمیدونم بیا دیگه حالا نیم ساعت دیگه 1 ساعت دیگه گفتم باشه تلفن رو قطع کردم یه آهی کشیدم پاشدم رفتم ریشامو زدم خودم رو مرتب کردم جلو آینه واساده بودم یه پیرهن کرم رنگ تنم کردم با شلوار مشکی و کفش ساق بلند یه کروات مشکی هم زدم به خودم خیره شدم دستی روی صورتم کشیدم واسه خودم زبون در آوردم رفتم. 1ساعت بعد ماشین رو پایین برج خونشون پارک کردم یه سبد گل خوشگل دستم بود گره کرواتم رو سفت کردم زنگ زدم به الناز گفتم من پایینم گفت بیا بالا…خونشون طبقه 12 بود.در آسانسور باز شد یه خانم خارجی هم کنار من اومد داخل آسانسور تو آینه به خودم خیره شدو دستم رو گذاشتم رو گره کروات درست مثل سگی که به قلاده عادت نداره هی با گره کروات ور میرفتم آخرش برگشتم سمت خانمه گفتم من از کروات خوشم نمیاد باید کی رو ببینم؟ خانمه یهو جا خورد یه نگاهی بهم کرد گفت خب کروات نرن گفتم نمیشه دارم میرم مهمونی باید کروات میزدم به سبد گل نگاه کرد خندید گفت داری میری خواستگاری؟ چشام گرد شد گفتم نه خدا نیاره اون روز رو میرم خونه دوست دخترم مهمونی دفعه اولمه خیلی هم رسمیه مجبور شدم کروات بزنم خندید گفت خودت میگی مجبور شدم پس تحمل کن تا تموم شه همون موقع در وا شد گفتم شب خوش رفتم سمت خونه الناز اینا.الناز در رو وا کرد برام دست تکون داد رفتم داخل خونشون خیلی بزرگ بود نزدیک بود گم بشم الناز دستم رو گرفت در گوشم گفت از همون ادکلن زدی؟ گفتم انتخاب شما رو میشه نزد؟ خندید زد رو شونم گفت زبونتو مار بزنه همینجوری که دستم رو گرفته بود رفتیم سمت سالن پذیرایی یه پسر قد بلند و چهار شونه واساده بود بهش میومد 26.7 سالی داشته باشه با یه مرد تقریبا 50 ساله خوش تیپ و با یه خانم 46.7 ساله که فتوکپی الناز بود الناز اشاره کرد گفت مادر پدر برادرم بعد به من اشاره کرد گفت اینم دوست پسر گلم ارا (تو دلم گفتم بلند بگو لا اله الی الله) رفتم سمت باباش باهاش دست دادم گفتم خیلی خوشبختم اونم یه لبخند زد گفت همچنین رفتم سمت مامانش دست دادم سبد گل رو دادم بهش گفتم به زیبایی شما نمیرسه ولی بعنوان سمبل قشنگی تقدیم به شما( الهی مار بزنه اون زبون رو که رگ خوابه همه آدما دستته) مامانش خندید سبد رو گرفت گفت مرسی عزیزم خوش اومدی یه لبخندی زدم رفتم سمت داداشش دست دادم گفتم خوشبختم دستش رو گذاشت روی شونه هام گفت خوش اومدی پهلوون یه چشمک زدم رفتم جلو تر آروم در گوشش گفتم من به اونجا خالم خندیدم پلوون باشم یه بار شدم واسه 7پشتم بسه قسم خوردم همیشه قهرمان باشم خندید گفت درکت میکنم سر منم از این بلا ها اومده دوباره سر شونم رو گرفت گفت خوش اومدی قهرمان خندیدم دستش رو گرفتم گفتم مرسی مربی.تو سالن پذیرایی بودیم من روی مبل کنار داداشش نشسته بودم الناز رو به رومون بود باباش هم چند تا مبل اونور تر مامانش هم رفته بود سمت آشپزخونه یکم سکوت بود منم سرم رو انداختم پایین یکم بعد یه دختر فیلیپینی (کارگر خونشون بود) چایی تعارف کرد الناز بهش گفت 10 بار گفتم چایی رو خودت بزار جلوی مهمون دختره گفت چشم بعد یه فنجان چایی گذاشت جلوم بعدم واسه برادر الناز گذاشت رفت سمت باباش یه چشمکی به الناز زدم خندید زبون در آورد دو رو برم رو نگاه کردم خونشون هم بزرگ بود هم قشنگ و شیک معلوم بود مامانش واقعا خوش سلیقست همون موقع مامانش اومد گفت عزیزم راحت باش غریبی نکن یه لبخندی زدم بعد به داداشش نگاهی کردم گفتم مربی اسمت رو نگفتی؟ یه نگاهی کرد گفت امیر. آروم سرم رو بردم کنار گوشش با یه حالت خاصی (داش مشتی) گفتم ببین قربون منو نگاه نکن الان شدم بچه خوشگل 7.8 سال پیش بند 6 زندان شارجه مال خودم بود سیبیل داشتم اندازه موهای سرت بهم میگفتن اصغر سیبیل حالا شما یه نگاه به ما کردی اون حلال بود نگاه دوم رو بری اوضاع ستم میشه منم میگرخم همینجا تیزی به جونت میزنم یهو داداشش زد رو پام با پایان وجود زد زیر خنده همه برگشتن مارو نگاه کردن مامانش با تردید گفت چی شد؟ امیر (داداشش) همچنان میخندید الناز گفت امیر چته؟ خودم بزور جلو خندم رو میگرفتم سرم رو انداخته بودم پایین هیچی نمیگفتم امیر یکم دیگه خندید به من گفت بگم چی گفتی؟ سرم پایین بود ابرو زدم اشاره کردم نه الناز گفت امیر داداشی بگو چی گفت؟ با من ابرو زدم نه امیر خندید گفت ظاهرا ارا خان خیلی خوش مشربه من همچنان سرم پایین بود زیر چشمی نگاه میکردم الناز یکمی مکث کرد با حرص گفت آره خیلی حالا بعدا باهاش یه صحبتی دارم مامانش خندید گفت اوا چرا اینجوری میکنین پسر مردم یه شب اومده امیر پاشو برو اونور اذیتش نکنین الناز چشاش گرد شد گفت ما اذیتش نکنیم؟ سرم رو آوردم بالا گفتم ببخشید ولی الناز همیشه اذیتم میکنه منم دیگه عادت کردم مامانش گفت الهی نباشم بعد الناز رو نگاه کرد گفت خیلی بد شدی الناز با ناباوری به من نگاه میکرد آروم گفت ببخشید دیگه اذیتش نمیکنم بوی پیپ اومد نگام رو چرخوندم دیدم باباش پیپ روشن کرده به روزنامه Gulf News خیره شده اصلا به ما توجه نمیکرد مامانش گفت ببخشید عزیزم من رو سر این کارگر نباشم فایده نداره شما راحت باشین من میام بعد رفت سمت آشپزخونه.تا مامانش رفت الناز یه نگاهی به من کرد گفت پوستت رو میکنم به امیر نگاه کردم گفتم مربی جان تو شاهد باش این چی گفت امیر خندید گفت این پوست منم میکنه بعد شاهد تو باشم؟ الناز نیشخندی زد با حرص گفت ارا جونم عجله نکن کم کم با خونه ما آشنا میشیهی با امیر شوخی میکردم میخندیدیم زمین و زمان رو به مسخره گرفته بودم الناز اومد گفت زنگ زدم سانی هم الان میاد یکمی نگاش کردم گفتم تنها دیگه؟ گفت نخیر با خاله جونم میاد گفتم باشه راشون نمیدیم الناز بلند گفت اوا؟ امیر خندید زد رو پام گفت پدر تو دیگه از کجا اومدی؟ گفتم از زندان دیگه مگه در گوشت نگفتم؟ الناز یکمی واسم ادا در آورد رفت پیش مامانش.نیم ساعت بعد سانیا و مامانش اومدن سانی تا منو دید خندید یه ادا در آورد مامانش اومد دست داد گفت خوشبختم پسرم منم لبخندی زدم گفتم همچنین مامانش هم خیلی خوشگل بود ولی یکم زیادی اخم داشت معلوم بود همچین از این خانم های جدی و مقرراتیه (تو دلم گفتم سانی حق داره سگ دوبرمن بشه) رفت رو یه مبل نشست سانی هم کنارش امیر آروم در گوشم گفت حالا تخم داری راشون ندی؟ آروم گفتم من غلط بکنم اصلا قدمشون رو سر من الناز و مامانش هم اومدن نشستن آروم به امیر گفتم آقا مربی من میترسم امیر هم آروم گفت نگران نباش عزیزم یه وقت پریود میشی هردومون زدیم زیر خنده مادر سانی یه نگاهی بهمون کرد گفت شما قبلا همدیگه رو میشناختین؟ امیر گفت نه تازه 1 ساعت نمیشه دیدمش بعد مادر سانی یکم به من نگاه کرد کرد گفت از قیافت معلومه ازون پدر سوخته هایی سانی و امیر و الناز یهو خندیدن من هاج و واج نگاه میکردم (تو دلم گفتم زکی پدر نمردیم و از خودم پررو ترم دیدم) مادر الناز اخم کرد به مادر سانی گفت شهره اذیتش نکن خیلی پسر گلیه آروم گفتم آره همین که ایشون گفتن درسته همشون خندیدن بجز خودم خلاصه تا موقع شام هی مادر سانی تیکه مینداخت منم 2دستی برگشت میزدم آخرش خندید گفت ماشالله زبون کی حریف تو میشه؟ خندیدم گفتم هنوز پیدا نشده.شام در آرامش و سکوت سپری شد سر میز موقع دسر دوباره شروع کردم به اراجیف گفتن حتی بابای الناز هم با بقیه میخندید.بعد از شام و تشکیلات دوباره توی سالن پذیرایی نشسته بودیم یکم صحبت کردیم الناز بهم اشاره کرد رفتم پیشش بقیه مشغلول صحبت بودن گفت نمیخوایی اتاق منو ببینی؟ گفتم باشه بریم دستم رو گرفت رفتیم توی اتاقش پر از عروسک و تزیینات بود گفتم ای جان فقط کافیه من یه بار اینجا عصبانی شم چه حالی میده گفت چرا؟ گفتم سگ شدن منو هنوز ندیدی یه وسیله سالم نمیزارم همه رو میشکنم حال میکنم زد تو سرم گفت روانی کی میتونه با تو زندگی کنه؟ گفتم هیچکس نشستم روی تختش اونم اومد رو پام نشست از پشت بغلش کردم گوشش رو بوس کردم گفت ارا هنوزم نمیخوایی بگی؟ گفتم چیو؟ گفت همون که بدهکاری یکمی سکوت کردم گفتم نه گفت چرا؟ گفتم حس میکنم خیلی زوده با ناراحتی گفت ولی من حس میکنم تو دوسم نداری آروم خندیدم گفتم خیلی مسخره بود زد رو پام گفت مسخره تویی که سختته یه جمله ساده بگی گفتم با گفتن چیزی درست نمیشه مهم عمل آدمه مکثی کرد گفت ولی یه دختر نیاز داره بشنوه سرم رو از پشت گذاشتم رو سرش دستام رو از حلقه کردم گذاشتم روی شکمش آروم گفتم زوده چیزی نگفت چند لحظه بعد یه قطره اشکش چکید روی دستم گفتم الناز گریه زاری نکن آروم گفت نمیتونم گفتم الناز بس کن مسخره بازی در نیار گفتن یه جمله مهم نیست عمل کردنش مهمه گفت ساکت باش تو هیچی رو نمیفهمی الناز آروم گریه زاری میکرد منم سرم از پشت روی سرش بود با خشم تو فکر بودم یکم بعد النار دستم رو گرفت گفت ببخشید نمیخواستم نارحتت کنم از روی پام بلندش کردم خودمم پاشدم بغلش کردم روی دستام بردمش کنار پنجره گفتم دوست داری باهم بپریم پایین؟ خندید دستاش رو دور گردنم حلقه کرد گفت هرجا تو باشی منم هستم حتی اون دنیا یهو یاد شهرزاد افتادم خنده روی لبام خشک شد الناز گفت چی شد؟ چند قطره اشکام چکید رو صورتم گفتم چیزی نیست همش فکرای سمیه بعد روی لبش رو بوسیدم گفت دوباره سرت رو بیار جلو منم همینکارو کردم لباش رو آروم کشید روی لبم یکم مزه کرد خندید گفت به لبات چی میزنی؟ خندیدم گفتم تو چیکار داری؟ فکر کن فابریکه.گفت لعنت به تو با این تیکه کلامت بعد با هم دیگه به بیرون خیره شدیم به چراغهای آسمون خراشها که مثل همیشه بیداد میکردن الناز گفت ارا میخوام باهات رو راست باشم گفتم تاهالا نبودی؟ گفت بودم ولی یکم نه ولی دیگه من و تو کارمون داره به جای باریک میکشه باید هرچی داریم بگیم که تصمیمون محکم بشه گفتم من هیچی ندارم بگم جز یه شاهنامه خاطرات که اونم به موقعش برات یکی یکی میگم چون تمامی نداره آروم گفت ارا؟ گفتم هوم؟ گفت تاحالا به یه چیزی در مورد من فکر کردی؟ گفتم منظورت سکس؟ خندید گفت آره فکر کردی؟ مکثی کردم گفتم تو فوق العاده سکسی هستی ولی نه زیاد توجه نکردم گفت واست مهمه؟ گفتم آره به قول یه بنده خدایی (شهرزاد) دوست داشتن همه چیز داره.سرش رو برگردوند سمت سینم محکم فشار داد گفت دوست داری با من سکس کنی؟ یکمی فکر کردم گفتم آره.آروم گفت اگه من و تو نتونیم سکس کنیم چی؟ خندیدم گفتم میرم پیش مریم زد روی سینم گفت منو بزار زمین خندیدم گفتم شوخی کردم گفت دفعه آخرت بود گفتم چشم قربان.دوباره پرسید اگه ما نتونیم سکس کنیم چی؟ گفتم نتونستن داریم تا نتونستن بستگی به دلیلش داره.دوباره سرش رو به سینم فشار داد گفت اگه دلیلش من باشم؟ گفتم خب چرا؟ گفت فکر کن من یه مرگم باشه خندیدم گفتم خب چه مرگته؟ سرش رو محکم تو سینم فشار داد گفت Hiv بلند زدم زیر خنده گفتم مسخره ازین شوخیا نداشتیما سرش رو کشید کنار به صورتش نگاه کردم چند قطره اشک از چشاش ریخت گفت این آخرین حرف نگفته من بود. ارا من آلوده به ویروس Hiv شدم ولی هنوز فعال نشده.تو صورتش خیره بودم چیزی نمیگفتم یکم بعد خندیدم گفتم مسخره بود شوخیه مسخره ای بود اشکاش رو پاک کرد گفت همش جدی بود به بیرون نگاهی کردم به چراغ آسمون خراشها که بیداد میکردن چند قطره اشک از چشام چکید آروم گفتم بگو دروغ گفتی ولی صدایی نیومد دستام شل شد آروم گذاشتمش پایین دستام رو گذاشتم روی پنجره سرم رو چسبیدم به شیشه به بیرون خیره بودم یکم خندیدم ولی خیلی زود ساکت شدم حس میکردم بازم چراغهای آسمون خراشها دارن بهم میخندن بدنم شل شد بیحال همونجا نشستم روی زمین الناز آروم گریه زاری میکرد تکیه دادم به دیوار چنگ زدم توی موهام واقعا دیگه واسه گریه زاری کردن جون نداشتم فقط خیره شده بودم به دیوار اشکام آروم آروم میچکید روی گونه هام همه دنیا دور سرم میچرخید اشکام بیشتر شده بود دستم رو گذاشتم روی گره کرواتم هی ور میرفتم حس میکردم دارم خفه میشم یکم بعد آروم چشام رو بستم دیگه چیزی نفهمیدم…ادامه دارد …

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *