بازی سرنوشت (1)

0 views
0%

من مدت زیادیه اینجا میام و دوست داشتم یه داستان بنویسم و نظر نویسنده های بزرگ این سایت که کم هم نیستند رو بدونم و اگه راهنماییم کنن و ایراداتم رو برطرف کنن واقعا خوشحال میشم و این اولین داستانیه که مینویسم، پس تو نظر دادنتون مبتدی بودنه من رو هم در نظر بگیرید.حرفای دکتر مثه پتک توی سرم کوبیده میشه.حس میکنم تو یه لحظه همه ی خوشبختیام رو سرم آوار شد. همه ی تمرکز و توانم رو جمع میکنم که بغضم نشکنه.از حرفای دکتر چیزی نمیفهمم انگار فقط تکون خوردن لباشو میبینم.همون جمله ی اولش کافی بود تا از درون له بشم.-خانوم شما توانایی باردارشدن رو ندارین.البته این مشکل قابل درمان هست و ریشش از..حوصله ی دلیلای علمی و فلسفه بافتناش رو ندارم. تو اون لحظه دلم فقط یک چیز میخواست.آغوش گرم و امن هومنم. آغوشی که همیشه واسم یه سرپناه امن بود و نمیدونم با شنیدن این خبر بازم جایگاه من خواهد بود یا نه..خدایا چجوری به تنها عشق زندگیم بگم نمیتونم مادر بچه هاش باشم.نمیتونم لذت پدر شدن رو بهش بچشونم. با صدای دکتر به خودم میام-خانوم اصلانی؟متوجه شدین چی گفتم؟نگاه منگمو بهش میدوزم و سرمو تکون میدم.کیفمو بر میدارم و بدون خداحافظی از اتاقش بیرون میام.تو وضعیتی نیستم که بتونم رانندگی کنم و واسه همین رو یکی از صندلی های مطب میشینم و سرمو تکیه میدم به دیوار..چشمامو میبندم و به اشکام اجازه میدم بریزن روی گونه هام..-شیرین.شیرییین اونجا رو نگاه کنبه سمتی که لاله اشاره میکنه نگاه میکنم.با اخم سرمو بر میگردونم و میگم بازم که شروع کردی-خیلی احمقی بخدا.کل دانشگاه فهمیدن توی خنگ هنوز نفهمیدی چقد میخوادت؟ دوباره نگاش میکنم..لاله راست میگفت.یک سال از اومدنم میگذشت که سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم اما نمیخواستم قبول کنم.وقتی دوستام دربارش حرف میزدن سرسختانه انکار میکردم اما این که منم دوسش دارم رو نمیتونستم از صمیمی ترین دوستم لاله پنهون کنم.چیز زیادی ازش نمیدونستم.اسمش هومن بود و از ترم بالایی ها.تهرانی بود و فکرشم نمیکردم من که یک دختر شهرستانی بودم توجهش رو جلب کنم.اما وقتی با همون وقار و متانت مخصوص خودش ازم درخواست ازدواج کرد باورم شد که خوشبختی در خونم رو زده.خانواده ی نه چندان پولدار اما با فرهنگ و تحصیل کرده ای داشت.پدرش استاد دانشگاه و مامانش دبیر زبان بود.توی دانشگاه چشم های زیادی دنبالش بود و به بهونه های مختلف جلوش سبز میشدن.اما هومنی که تو جمع دوستاش شاد و خنده رو بود انقدر سرد و با اخم جوابشون رو میداد که پاشونو از گلیمشون دراز تر نکننبا صدای منشی دکتر از خاطراتم بیرون میام و به خودم میام-خانوم؟خانوم؟حالتون خوبه؟ یک ساعته اینجا نشستین چیزی شده؟چشمای بی فروغ و قرمزمو بهش میدوزم و با صدایی که از ته چاه بیرون میاد میگم خوبم.مشکلی نیس.. نگاه متعجب اطرافیانم رو که میبینم میفهمم صلاح نیست بیشتر اونجا بمونم.کیفمو بر میدارم و با شتاب از مطب میام بیرون.ساعت تقریبا 12 است و با یه حساب سر انگشتی میفهمم تا اومدنه هومن ناهار حاضر نمیشه واسه همین شمارشو میگیرم و بعد از چندتا بوق صدای قشنگش تو گوشم میپیچه-سلام خانومم.چه عجب شمارتون رو گوشیه بنده ی حقیر افتاد-ا ا ا منکه تا روزی سه بار بهت زنگ نزنم صبحم ظهر نمیشه-آخ آخ راست میگیا .فکر کنم با نسترن اشتباه گرفتمت-بله بله؟ نسترن کی باشه؟-اوخ اوخ گند زدم.کسه خاصی نیس دوستمههمیشه با همین شوخیاش حال و هوامو عوض میکرد و البته کفرمم در میاورد-حالا بیا خونه یه دوستی بهت نشون بدم اون سرش نا پیداصدای خندش تو تلفن میپیچه و میگه زنگ زدی همینا رو بگی؟تازه یادم میفته چی میخواستم بگم-مگه حواس واسه آدم میزاری با این بلبل زبونیات؟میخواستم بگم امروز نتونستم ناهار درست کنم بی زحمت سر رات غذا بگیر بیا-ای به چشم.امر دیگه؟-خیلی مواظب خودت باش-چشم عزیزم.من باید برم کاری نداری؟-دوستت دارم-منم همینطورگوشیو که میزارم دوباره بغض گلومو میگیره.میدونم هومن عاشق بچست.اینو به وضوح میشه از نگاهش و بازی هاش با بچه های فامیل فهمید.میشه از هزاران هزار اسمی که واسه بچه ی نداشتمون انتخاب میکنه فهمید..دوباره دلم پر از غم میشه..بی هدف کانال های تلویزیون رو عوض میکنم اما فکرم جای دیگست..دوباره توی خاطرات گذشتم غرق میشم..همه چیز سریع تر از اونی که فکر میکردم اتفاق افتاد و به یک چشم به هم زدن من تو لباس سفید عروسی شونه به شونه ی مرد زندگیم راه میرفتم و خودمو خوشبخت ترین خانم دنیا میدونستم.تنها خواسته ی هومن این بود که تهران زندگی کنیم و منم عاشق تر از اونی بودم که بخوام تنها خواستشو رد کنم.خبر ازدواجمون مثل بمب توی دانشگاه ترکید.نگاه پر از حسادت و کینه ی بعضی از دخترا رو روی خودم حس میکردم و لذت میبردم و اولین باری که طعم شیرینه لباش رو چشیدم فهمیدم بیشتر از اونی که فکرشو میکردم عاشقشم و وقتی لذت ارگاسم توی آغوشش رو حس کردم اوج خوشبختی رو حس کردم.ساعت رو نگاه میکنم.چیزی به اومدن هومن نمونده واسه همین میرم که مثه هر روز به خودم برسم. غم بزرگمو زیر آرایش نسبتا زیادم پنهان میکنم و تاپ و شلوارکه سفیدمو که میپوشم میشم همون شیرین لوند و دلبر همیشگی.با رضایت توی آینه خودمو برانداز میکنم و لبخند میزنم.صدای کلید انداختن توی در رو که میشنوم چشمامو از آینه بر میدارم یه نفس عمیق میکشم و میرم به استقبال هومن.هنوز نمیدونم چجوری باید در باره ی اتفاقی که افتاده بهش بگم..ترجیح میدم فعلا بهش فکر نکنم و از بودن کنار عشقم لذت ببرم.قامت بلند و زیبای هومن که توی چهارچوب در نمایان میشه تموم وجودم از عشق لبریز میشه و به طرفش میرم.پلاستیک های غذا رو ازش میگیرم و رو پنجه ی پام بلند میشم تا بتونم لباشو ببوسم.ازش که جدا میشم یه نگاه خریدارانه به سر تا پام میندازه و با خنده میگه هر روز خوشگلتر از دیروز.با عشوه واسش یه چرخ میزنم و قبل از اینکه بتونه دوباره بغلم کنه به سمت آشپزخونه فرار میکنم.میدونم اینکارا حریص ترش میکنه و وقتی صداشو میشونم که با خنده میگهگیرم بیفتی پشیمون میشی ازین دلبریات ته دلم غنج میره..بعد از ناهار با کمک هومن سفره رو جمع میکنیم و مثل هر روز هومن جلوی تلویزیون ولو میشه و منم مشغول شستن ظرفا میشم..تو فکر این بودم هرچه زودتر زنگ بزنم تعمیر کار تا ماشین ظرفشویی رو درست کنه که حلقه شدن دستای هومن دور شکمم رو حس کردم.عاشق این کارش بودم.خرمن موهام رو از روی گردنم کنار زد.لبشو روی پشت گردنم میکشید و وجودم رو غرق لذت میکرد..دستکشامو دراوردم و برگشتم سمتش.از نگاش میشه فهمید چه حالی داره..البته که حاله منم بهتر از اون نیست.عشق و نیاز توی وجود هردومون آتشی به پا کرده..توی چشمام زل میزنه و با پشت دست گونه هامو ناز میکنه و میگه خیلی دوستت دارم.اینو که میگه طاقت نمیارم و لبام رو میزارم روی لبای داغش.احساس میکنم همه ی وجودم از درون گر میگیره و وقتی دستش سینه هامو لمس میکنه از شدت شهوت و لذت نمیتونم روی پاهام بایستم.انگار هومنم اینو متوجه میشه و لباشو از لبام جدا میکنه و با یک حرکت منو روی دستاش بلند میکنه و به سمت اتاق خواب میریم در حالیکه دستای من دور گردنش حلقه شده و بدون هیچ حرفی بهش زل زدم..حتی از نگاه کردن بهش هم سیر نمیشم.با نرمیو ملایمت خاص خودش منو روی تخت میذاره و بدن مردونش رو روی من میکشه.موهام رو نوازش میکنه و پایان صورتم رو غرق بوسه میکنه.دوباره طعم لباش و گرمایی که وجودم رو پر میکنه..با همه ی وجود لباشو میمکم و با دکمه های پیرهنش بازی میکنم..لباش رو از لبام جدا میکنه لباس های من و خودش رو در میاره و تو یه چشم بهم زدن لخت توی آغوش همیم..در حالیکه میشه لذت رو توی چشماش خوند به بدن لختم خیره میشه.انگار اولین باریه که منو اینطوری میبینه..از برخورد بدن لختش با بدنم حس آرامش و امنیت میکنم.دلم میخواد این لحظه های قشنگ هیچ وقت تموم نشه..حالا هومن گردنم رو میبوسه و میلیسه و من هم چشمام رو میبندم و با پایان وجودم لذت رو حس میکنم. لذتی که با اینکه بار اولی نیست که تجربش میکنم اما بازم واسم شیرینی وصف ناپذیری داره..زبونش که به نوک سینم میخوره آه بلندی میکشم که میدونم حشری ترش میکنه و دستش که لای پاهام رو لمس میکنه خیسه خیس میشم..میره سراغ کسم..نفس های داغ و تندش که به کسم میخوره بدنم رو مور مور میکنه..چوچولم رو که بین لباش میگیره و میمکه آهم به جیغ های آروم تبدیل میشه..با صدایی که از شهوت میلرزه میگم هومنن..هومنم..بکنش تو دارم میمیرمممم-جانم خانومه خودم..شیرینمخودش رو کشید بالا و کیرش رو گذاشت دمه سوراخ کسم..دستاش رو دورم حلقه کرد و کیرش رو فشار داد .وقتی کسم کیرش رو بلعید آهه بلندی کشیدم..دوستت دارممممممممم منم دوستت دارم عزیزم..خیلی میخوامت شیرین خانومی..محکم کمر میزد و نفس نفس میزد و هر از گاهیم لبام رو توی دهنش میکشید..نمیدونم چقدر طول کشید که حس کردم از درون دارم خالی میشم..انگار هومنم اینو فهمید کمر زدناش تند تر و محکم تر شد.با لرزش شدیدی به اوج لذت ارضا میشم و کیر هومنم چندتا دل میزنه و توی کسم خالی میشه و بی حال روم میفته..هر دومون نفس نفس میزنیم.هومن با دستمال دوتاییمون رو تمیز میکنه و منو توی آغوش خودش میکشه و تو گرمای لذت بخش تنش فارغ از همه ی مشکلات دنیا به خواب میرم..ادامه…نوشته شیرین

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *