بازی سرنوشت (2)

0 views
0%

قسمت قبلآفتاب بي رمق پاييزي که از لای پنجره به اتاق میتابه، باعث ميشه چشمام رو کمي باز کنم.دست هاي هومن که از پشت به دورم حلقه شده رو حس و لمسشون ميکنم.غلت ميزنم به سمتش تا بتونم چهره ي قشنگشو بهتر ببينم.ازونجايي که خوابش سنگينه يکم جابه جا ميشه اما بيدار نميشه.حالا که اجير شدم بهتر ميتونم اطراف رو ببينم. پوست سبزه و سينه ي ستبرش ازش بدني مردونه ساخته.ته ريشاش يکم درومده و موهاش بهم ريخته و ژوليده شده. اما حتي تو اين حالت هم بقدری برای من جذاب و زيباست که ناخوداگاه لبخند محوي روی لبم نقش می بنده. صداي ساعت باعث ميشه از خودم بيرون بيام. تازه يادم مياد هومن بايد بره سرکار و این موضوع باعث ميشه غمگين بشم. کاش تا آخر دنيا همينجا ميموند. کاش ميشد قابش کنم رو ديوار و فقط نگاش میکردم. ازافکارم خنده م ميگيره.خودم رو روي هومن قرار ميدم و دست تو موهاش ميکنم و سعي ميکنم مرتبش کنم. میون خواب و بيداري دستمو ميگيره و ميبوسه و سرمو روي سينه ش ميذاره.ـ هوممممننبا صداي خوابالودش جواب میده جان هومن؟ -نميشه نري سرکار؟نميگي دل من برات تنگ ميشه؟موهامو ناز ميکنه و با مهربوني ميگهخانوم خانوما من نرم سرکار کي براتون پول دراره خرج کنين؟-من پول نميخوام تورو ميخوام.- اي شيطون، لوسیت افتاده؟ حالا اينارو ميگي من که ميدونم دو ساعت خونه بمونم با لگد پرتم ميکني بيرون.از روش بلند ميشم لباشو ميبوسم و همونطور که به سمت آشپزخونه ميرم تا صبحانه درست کنم ميگم بي انصاف تو يه روز موندي خونه ببيني چيکار ميکنم که اينو ميگي؟صداش در مياد که ميگه شوخي کردم خانومم دلگير نشو.در يخچال رو باز ميکنم و به محتويات داخلش خيره ميشم.چشمم به يخچاله اماذهنم اونقدر مشغوله که به سختي يادم مياد چيکار ميخواستم بکنم که صداي هومن که حالا دیگه از رختخواب بلند شده و دست و روش رو شسته و مشغول خشک کردنشه منو به خودم میاره شيرين؟ چيزي شده؟-هان؟نه ببخشيد..حواسم پرت بود.سريع وسايل رو از يخچال بيرون ميارم و روی میز میچینم. در حاليکه هومن هنوزبا تعجب نگام ميکنه يه لقمه درست میکنم و ميگيرم جلو دهنش.- اونجوري نگام نکن اينو بخور که ديرت ميشه ها.لبخندش رو ميبينم و خيالم راحت ميشه که مشکلي پيش نمياد. با نگاه هومن که روی سینه هام میفته یه لحظه حس سرما ميکنم و يادم مياد هنوز لباس خواب تنمه. میخوام به سمت کمد لباسام برم و برعکس هميشه دوست دارم سياه ترين لباسام رو بپوشم.انگار پنهاني واسه غم بزرگي که دارم عزادارم.خدايا من چم شده؟ چرانميتونم به هومن بگم؟ منکه هميشه خصوصي ترين مشکلاتم رو باهومن درميون ميذاشتم و با هم حلش ميکرديم.ميلي به صبحانه ندارم اما واسه تنها نبودن هومن چند لقمه اي باهاش ميخورم.موقع رفتن لبام رو ميبوسه و جمله ي هر روزش رو دم گوشم زمزمه ميکنه تا من ميام مواظب قلبم باش.در رو پشت سرش میبندم و بهش تکیه میکنم.بعداز رفتنش سعي ميکنم بخوابم.اما هرکاري ميکنم نميتونم.دائم مهربونياش و چهره ش جلوي چشمامه. نميتونم نبودنش رو تصور کنم.سعي ميکنم ذهنمو منحرف کنم تا بيشتر از اين اذيت نشم..شايد قدم زدن يکم برام مفيد باشه.سوار 206 قرمز رنگم ميشم که براي تولدم خريده بود و ميرم نزديک پارکی که همیشه میرم و پياده ميشم.بعد از پياده شدن از ماشين اولين کاري که ميکنم اينه که يک نفس عميق بکشم. زياد بودن درخت ها باعث ميشه حضور اکسيژن رو به راحتي حس کنم قدم زدن هميشه واسم تسکین دهنده خوبي بوده و الان بيشتر از هميشه به اين مسکن نياز دارم. نگاهی به آسمون میندازم و حس میکنم اونم حاله دل منو داره. ابريو پر ازبغض ،پر از تنهايي و وجود اينهمه تنهايي واسم سنگينه. اينکه نتوني غم دلت رو با کسي درميون بذاري واسه يه خانم به خودی خود اندوه بزرگيه.هواي تازه وخنک پاييزي حس نوستالژیکی بهم میده و یاد دوران کودکیم میفتم و باعث ميشه بهتر بتونم نفس بکشم. ذهنم پر از افکار مختلفه که نميتونم سر و سامونشون بدم.-بالاخره که چي؟ تا کي ميخواي ازش پنهون کني؟-تا وقتي که گفتنش واسم آسون بشه.حداقل تا وقتي که يه راه حل پيدا کنم-خودتم ميدوني گفتنش که واست آسون نميشه.با عقب انداختش اوضاع رو بدتر ميکني..ازينکه مثل ديوونه ها با خودم حرف ميزنم حس بدي بهم دست ميده.از خودم بدم مياد چون ديشب اولين دروغ زندگيم رو به هومن گفتم و اونم وقتي بود که ازم درباره ي نتيجه ي آزمايش پرسيدو من درحاليکه سعی میکردم چشمامو ازش مخفی کنم تا از توشون احساسم رو نخونه به گفتنهنوزنگرفتمش عزيزم اکتفا کردم.چقدردردناک بود وقتي با لبخند قشنگ روي لبش گفت من مطمئنم هردومون سالمه سالميم و چقدر سخته اميد رو از چشماي قشنگش گرفتن.از افکاري که به ذهنم هجوم آوردن حس سرما ميکنم..ميدونم هومن آدمي نيست که به اين راحتيا از من بگذره.اما..اما از زخم زبون اطرافيان متنفرم.از نگاه هاي ترحم آميزشون و از سوال هاي بي مورد که کی میخواین بچه دار بشین حالم بهم میخوره.روي يکي از نيمکت هاي پارک ميشينم به نقطه ي نا معلومي خيره ميشم.صداي غرش آسمون منو به سمت ماشين ميکشونه.بدونه اينکه بدونم کجا ميخوام برم ماشين رو به حرکت در ميارم و پخش رو روشن ميکنم. آهنگ مورد علاقم رو که ميشنوم داغ دلم تازه ميشه.هميشه اسم تو بودهاول و آخر حرفامبسکه اسم تورو خوندمبوي تو داره نفس هام…با بارش بارون بغض منم ميترکه و وقتي به خودم ميام که جلوي شرکت هومن ماشين رو نگه داشتم. توي آينه ماشين به خودم نگاه ميکنم. چشمام قرمزه. به خودم میگم بالاخره کم آوردي شيرين؟؟از ماشين پياده و وارد ساختمون ميشم ويه راست ميرم سمت اتاق هومن-خانوم کجا؟به سمت منشي شرکت بر ميگردم.دختر جووني که قيافه ي حق به جانبي به خودش گرفته.حوصله ي جر و بحث باهاش رو ندارم.-من همسر آقاي کمالي هستم.به طور واضحي جا ميخوره و آروم ميگه عذر ميخوام خانوم کمالي،بفرماييد تو.ازينکه هومن منو انتخاب کرده و به امثال اين دخترک توجهي نداره حس غرور ميکنم.نگاه پيروزمندانه اي بهش ميندازم و وارد اتاق ميشم.با صداي در هومن سرش رو از رو نقشه هاش بلند ميکنه و من رو که ميبينه باتعجب میپرسه شيرين؟ اينجا چيکار ميکني؟ چي شده چرا اين شکلي شدي؟مثل بهت زده ها فقط نگاش ميکنم.دستاي سردمو تو دستش ميگيره و منو روي يکي از صندلي هاش ميشونه.به منشيش ميگه کسي کارم داشت بگو جلسه داره و با نگراني کنارم ميشينه.ـ شيرين؟چي شده دختر؟ مردم از نگراني.چشماي بي روحمو بهش ميدوزمو جواب میدم هومن نميتونم، تنهايي نميتونم، هومن اولين باره اینقدر تنهام..اولين باره که کوهه محکمم پشتم نيست..تنهايي نميتونم بارشو به دوش بکشم..هومن قلبم داره ميترکه از غم..پشت اين همه تظاهر به اينکه هيچي نشده پشتم خم شده..هومن کنارم ميموني نه؟بغضم ميشکنه و هق هقم رو با چسبوندن سرم به سينش خفه ميکنم..-شيرينم؟عزيزم؟چي اينجوري ناراحتت کرده؟دوس نداري به من بگي؟سرم رو از رو سينش بر ميدارم.نميتونم تو چشماش نگاه کنم.نمیدونم چه جوری بهش بگم. به موزاييک هاي زمين خيره ميشم و دلمو میزنم به دریا و با صداي ضعيفي که شک دارم بشنوه ميگم امروز دکتر بودم. ما نميتونيم بچه دار بشيم عزيزم.تو چشماش نگاه میکنم ادامه میدم مشکل از منه.حس میکنم نفسش بند میاد. حالت چشماش عوض میشه و دستاش رو از تودستام بيرون ميکشه و از جاش بلند ميشه و تو اتاق شروع ميکنه به قدم زدن. با کلافگي دستش رو به موهاش ميکشه و دوباره ميشينه کنارم.صداي قلبم رو به وضوح ميشنوم.با نگراني بهش خيره ميشم و منتظر عکس العملش ميشم.اول از همه از شاهين عزيز تشکر ميکنم که زحمت ويرايش داستان رو کشيد و از آرش عزيز هم به خاطر کمکاش مخصوصا در نقطه ي شروع داستان تشکر ميکنم..دوم هم اينکه همچنان خوشحال ميشم از نظرات و راهنمايي هاتون بهره ببرم.ادامه…نوشته شیرین

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *