بازی سرنوشت (3)

0 views
0%

…قسمت قبلقبل از هرچیزی از استاد عزیزم شاهین تشکر میکنم بابت کمک های زیادی که بهم کرد و همچنین ادیت زیبای داستانبازهم میگم.بی صبرانه منتظر نظرات و انتقاداتتون هستمجوري اضطراب دارم انگار اون کسي که تا ساعتها پيش، از تنها چيزي که مطمئن بود برخورد خوب شوهرش بود، من نبودم. فشارکوچيکي که به دستم وارد ميکنه دل گرمي رو به وجودم برميگردونه. حالت چشماش بهم ميفهمونه که از شوک در اومده.- خب اينکه مشکلي نيست عزيزم. هزارتا راه حل براش هست. درمان ميشي عزيزم. خودم ميبرمت پيش بهترين متخصصین کشور. لازم باشه خارج هم ميبرمت. اگه نشد هم فداي يه تار موت. نهایتش از پرورشگاه…حرفشو با نه نسبتا محکمي قطع ميکنم من نميخوام درمان شم.- شيرين؟تو چت شده؟آخه چرا؟- نميخوام هومن.حالا که سرنوشت اينو خواسته من تسليم ميشم.خودمم نميدونم چرا اين حرفا رو ميزنم.انگار بي منطق ترين خانم دنيا تو وجودم رخنه کرده و افسار قلب و ذهنمو به دستش گرفته-آخه چرا شيرين؟ اون شيريني که من ميشناختم اين نبود. شيريني که به خاطر من از خانوادش گذشت اين نبود.شيرين من مثه کوه محکم بود.- هومن بس کن. شيرين تو روزي که جواب آزمايش رو گرفت مرد.تا خانم نباشی نمیتونی درک کنی. نمیتونی بفهمی توانایی مادر شدن رو از یک خانم گرفته مساوی با کشتن روح اونه. یه مرگ تدریجی که میدونی واسش پایانی نیست.اندوهیه که هر روز و هر لحظه جلوی چشماته. هومن من نميدونم الان بايد غصه ي چي رو بخورم.غصه ي اينکه نميتونم لذت بالا اومدن شکمم و ناز و اداهاي دوران بارداري رو تجربه کنم؟ يا غصه ي اينکه هيچوقت هيچ بچه اي وجود نخواهد داشت که از وجود و پوست و گوشت من باشه و منو مادر صدا بزنه. من گيج شدم هومن.هق هق گریه زاری امونم رو میبره راه صدامو میبنده و اشک پهنای صورتم رو پر میکنه.دوباره سرم رو به سینش میچسبونم و دوباره هومنه که موهام رو -که با افتادنه شالم نمایان شده- میبوسه و می بوئه.با دستش پشتم رو نوازش میکنه و منو به خودش فشار میده.نفس عمیقی میکشم و با همه ی وجودم بوی تن عشقم رو تنفس میکنم.خدایا چی تو وجود این آفریدت گذاشتی که اینجوری آرومم میکنه؟ این چه جادوییه که همیشه در مقابل آغوشش کم میارم و آروم میشم؟ گریم که کمتر میشه با ملایمت منو از خودش جدا میکنه و اشکام رو با پشت دست پاک میکنه. از رو صندلي بلند ميشه و دست منو هم ميگیره و بلند ميکنه.- پاشو يه آبي به صورتت بزن بعدا دربارش حرف ميزنيم.حیف نیس چشمای قشنگت اینجوری پر از اشک میشه؟ بهم قول بده ديگه بهش فکرنميکني باشه؟سرمو تکون ميدم و ميپرسم دستشويي کجاست؟با دست به بيرون اشاره ميکنه.ياد منشيش ميفتم و اخمام ميره توي هم.- نميرم، ولش کن. با تعجب ميگه چرا؟ با حرص جواب میدم برم که منشيت قيافمو ببينه و ازينکه با هم مشکل داريم ذوق کنه؟با صداي بلند ميخنده و ميگه اولا که مگه ما با هم مشکل داريم؟ دوما که خانوم کوچولوي حسود طرز فکرت درباره ي منشيم اشتباهه.اين دختر يتيمه و نياز شديدي به پول داره و خرج خانوادشو ميده. دختر بدي نيس اما براي اينکه خيالت راحت شه ميگم. من به رويا پردازي هاي دخترونه اي که ممکنه داشته باشه و خانوم من حسش کرده باشه کاري ندارم.با رضايت لبخندي ميزنم و رو پنجه ي پا بلند ميشم و گونه ي زمخت و مردونشو میبوسم.ديگه ازون غوغايی که درونم بود خبري نيست و حس سبکي ميکنم.کيفمو برميدارم و به سمت در ميرم. هومن در حالیکه منو همراهی میکنه با نگرانی میپرسه ميخواي برسونمت؟نگاهی به چهره ی مهربونش میکنم و جواب میدم نه عزيزم ،ممنون. دستم روی دستگیره ی در ثابت میمونه.طاقت نمیارم و برمیگردم.لبام رو محکم رو لبای داغش میزارم و با پایان وجود میبوسمش. با بوسه ی داغی که از لبای هم میگیریم آرامش اون روزم کامل میشه.با صدای آرومی میگم دوستت دارم و بدون اینکه منتظر جوابش بشم از اتاق خارج میشماز اتاقش که بيرون ميام دوباره چشمم به منشي شرکتش ميفته. با تمرکز زيادي درگير حل کردن جدوله و متوجه حضور من نميشه و اين باعث ميشه بتونم بهتر براندازش کنم. چشماي درشتي داره و بيني قلمي و برخلاف اندام به شدت لاغرش، گونه هاي برامده اي داره.لباس های معمولی تنشه اما آرایش نسبتا زیادی که داره جلب توجه میکنه. مدام حرفهاي هومن تو ذهنم تکرار ميشه. نياز شديدي به پول دارهنياز شديدي به پول دارهجرقه اي توي ذهنم روشن ميشه.احساس ميکنم يه چيزي ته دلم فرو ميريزه. نميتونم فکري که ذهنمو مشغول کرده از خودم دور کنم. سرش رو که بالا مياره نگاهمو از روش بر ميدارم و سريع از شرکت خارج ميشم.نميدونم ميتونم چيزي رو که توي ذهنمه عملي کنم يا نه؟ نميدونم طاقتشو دارم يا نه؟ شاید راهی که انتخاب کردم واسه هر زنی کابوس باشه، اما عشقی که به هومن دارم باعث میشه توی تصمیمم مصمم شم.باید از خودم بگذرم تا بتونم خوشحالی رو به همسرم هدیه کنم.ميترسم. یک ترس مبهم و تاریک…صداي بارون و گرماي فنجون قهوه حس آرامشی رو به من هديه ميکنه.بعد از مدتها فکرم آروم و بي تلاطمه. بالاخره تونستم تصميم بگيرم و تنها چيزي که مونده درميون گذاشتنش با هومنه. راضي کردنش براي من کاري نداره. فقط بايد يه مدت مثل سنگ باشم تا بتونم سنگيني اين بار رو تحمل کنم. نگاهم رو به بخارهایی که از فنجون قهوه بالا میان و به سرعت ناپدید میشن میدوزم.اگه اوضاع اونطوری که فکر میکنم پیش نره..افکار مزاحم رو از ذهنم دور میکنم و سعی میکنم به خوشحالی هومن فکر کنم.صداي اخبار که از تلویزیون پخش میشه اذيتم ميکنه.هيچوقت اخبار رو دوست نداشتم واسه همين وقتي هومن اخبار نگاه ميکنه تو اتاق، خودم رو به کاري مشغول ميکنم. صداي تلويزيون که کم ميشه ميفهمم اخبار تموم شده. ميرم تا درباره تصميمم باهاش صحبت کنم.وقتي منو ميبينه دستاش رو باز ميکنه و منو تو آغوشش جا ميده.گرمای تنش باعث میشه یه آن حس تردید کنم.نفس عمیقی میکشم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم میگم- هومن؟- جانم؟- من يه راه حل پیدا کردم-راه حل؟ براي چی؟- واسه مشکل صبح ديگه.-اون مشکل نبود اين هزار بار- يه سوال بپرسم؟-بپرس عزيزم.-اين منشيت، دختره يا زن؟يعني مطلقست يا نه؟-مطلقه نيس اما بيوه است.شوهرش دو سال پيش تو تصادف فوت کرده اونم برگشته پيش خانواده ش.چرا مي پرسي؟لبخندي که روي لبمه به وضوح خوشحاليمو نشون ميده پس عالي شد.- چرا؟؟-هر اندازه اي که بخواد بهش پول ميديم.ميتونه واسمون بچه بياره.خيلي عاليه نه؟ هومن خودشو از من جدا میکنه و باتعجب میگه ديوونه شدي شيرين؟ این چه حرفیه میزنی؟-نه اتفاقا از هميشه عاقل ترم. ببین هومن من خيلي راجع بهش فکر کردم.اين طوري خيالم راحته باباي بچه اي که ميخوام بزرگش کنم خودتي اونوقت یهتر میتونم با همه ي وجودم بهش عشق بورزم.هومن در حالیکه نشون میده هنوز در بهت تصمیم منه دستی لای موهاش میکشه و میگه نمیدونم این فکر از کجا به ذهنت خطور کرده. فرض بر اینکه منهم قبول کنم اما امکان نداره اون قبول کنه.درحالیه با دستم پشت گردنشو میمالیدم با لبخند شیطنت آمیزی بهش میگم اونش با من. سکوت هومن رو که ميبينم مطمئن ميشم که راضيه..—با دقت و موشکافانه بهش نگاه ميکنم.سرش پايينه و نگاهشو ازم ميدزده. به فنجون قهوه ي رو به روش اشاره ميکنم و ميگم بخور سرد ميشه.با تعجب نگاهی بهم میکنه و درحالیکه توی چشماش ترس و تعجب موج میزنه نگام ميکنه و ميپرسه چرا ازم خواستين بيام اينجا؟سعی میکنم با لحن دوستانه تری باهاش حرف بزنم نميدونم اون روز که اومدم شرکت متوجه شدي يا نه؟ اما من و همسرم يه مشکلي داريم و اگه حلش کني پولي گيرت مياد که اگه يک سال شبانه روز هم کار کني نميتوني بهش برسي. با کنجکاوي بهم زل ميزنه و با کمی مکث جواب میده چه کاري؟-خيلي ساده ست فقط بايد برامون يه بچه بياري.بهت و تعجیش با این حرفم کاملتر میشه و با حیرت میگه بچه؟ منظورتون چيه؟-منظورم واضحه. من و هومن نميتونيم بچه دار شيم. تو برای ما اين کار رو ميکني.اما بعد از اينکه کارت تموم شد نبايد اين طرفا پيدات بشه.بعد از شوک اولیه که از شنیدن حرفم بهش دست داده بود، تو فکرفرو ميره.انگار زياد بدش نمياد. بعد از کمی فکر رو به من میپرسه پولش؟-همون اول نصف پولتو ميگيري. يه بهونه اي هم واسه خانواده ت جورکن. مثلا بگو ميري شهر ديگه کار کني. يه خونه برات اجاره ميکنيم و بهت سر ميزنيم. توی این مدت پایان هزینه ی دوران بارداری و زایمان رو ما خودمون تقبل میکنیم. يه نگاه به سرتاپاش ميندازم و ميگم فقط قبلش بايد حسابي بخوري. اينجوري ضعيف و لاغر باشي نميتوني بچه ي سالمي به دنيا بياري.در مقابل امر و نهي های من فقط سرشو تکون ميده. لحن تحکم آميزم براي خودم هم غريبست. اما مجبورم.بايد طوري رفتار کنم که فکرهاي بيجا به سرش نزنه. سکوتش که طولانی میشه کمی نگران میشم. اینکه ممکنه توی لحنم یه مقدار زیاده روی کرده باشم اذیتم میکنه.-من بايد فکر کنم.همونطوري که از رو صندلي بلند ميشم و بدون اينکه بهش نگاه کنم ميگم دو روز وقت داري. از در کافي شاپ ميزنم بيرون و به سمت آينده ي نامعلومي ميرم که خودم و با دست خودم اونو رقم زدم…ادامه…نوشته شیرین

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *