…قسمت قبلبازی (قسمت نهم)تصمیم رو گرفتم، میخوام روند ارتباطم رو با این زنیکه عوض کنم. شاید بتونم مکانشوپیدا کنم و این بوته ی خارو از ریشه بکنم. تنها راه برگردوندن پرتو همینه. باید اول مدارکی داشته باشم، که بتونم اگه پرتو رو پیدا کردم، بهش ثابت کنم، که من تو این قضیه هیچ تقصیری ندارم. برای همین با این حال نزارم سیستمو روشن میکنم و آن میشم. و منتظر میمونم. باید خودمو از این رخوت بیرون بکشم. هیچ وقت فکرشو هم نمیکردم، که یه روزی پرتو بتونه ترکم کنه. اما حالا که این اتفاق افتاده، انگار خیلی خودمو باختم. باید از این حالت بیرون بیام . اولین کاری که میکنم، دوتا بطرعرقی که تو خونه دارمو میبرم و توی دستشویی خالی میکنم. بعد میرم طرف یخچال و توش دنبال خوراکی میگردم. وبساط صبحونه رو آماده میکنم . دارم به خودم میگم. آخه اینجوری کاری از پیش نمیبری. سه روز گذشته رو مثل آدمهای الکلی فقط تو مستی گذروندی. بعد از سه روز انگار یه شعله ی امید توی وجودم روشن شده بود. دیگه این حالتو نمیخواستم. برای همین یه صبحونه ی مفصل خوردم. حس میکردم معده ام به آرامش رسید. صبحونه که تموم میشه شروع میکنم، ریختو پاشهای این چند روزو جمع جور کردن. با خودم دارم فکر میکنم، وقتی پرتو برگرده، نباید خونه بهم ریخته باشه. همیشه پرتو از شلخته گی من توعذابه و حالا که نیستش، حس میکنم که قدرشو بیشتر میدونم. در حین کار کردن، یه دفعه یه جرقه توی ذهنم زده میشه.وااااااای خدا، من چقدر خرم چطور به ذهنم نرسیده بود، که ممکنه پرتو رفته باشه سراغ شهره. آره درسته، مطمئنم که رفته پیشه اون. دست از کار کردن میکشم. اینقدر ذوق زده میشم که لباس میپوشم و به سرعت از خونه میزنم بیرون.همه مون رو مثه گله ی گوسفند سوار چهارتا اتوبوس کردند. خانومها توی دوتا و آقایون هم توی دوتای دیگه از اتوبوسها. سعید عصبانی گفت کیر تو این شانس، نگاه کن تو رو خدا حالا نگرانم که مشکل کاری برامون درست کنند و از این یه لقمه نون خوردن هم بندازنمون. چیزی نداشتم که بگم. فقط داشتم لحظه به لحظه شو توی ذهنم میسپردم تا بعد بنویسمش.حدود ساعت ده شب همه افراد مجمع رو توی محوطه ی قرار گاه بی سیم جمع کردند و اعلام کردند. که با ضمانت چند نفر معتبر آزاد هستید و میتونید برید ، اما صبح شنبه همه باید اینجا حاضر باشید. چون باید فرستاده بشید دادگاه.پرتو خودشو رسوند به من و گفت واقعا عذر میخوام. تو اولین جلسه که شرکت کردید این اتفاق افتاد. خندیدمو گفتم این حتما از نحسی قدم منهمن که گفتم نیاز نیست بیام.این چه حرفیه که میزنید؟ خب برنامتون چیه؟-هیچی، برگردم برم باغ و ماشینمو بردارم.منم باید بیام، چون ماشین منم اونجاست.با سعید وداع کردم و با پرتو از قرارگاه خارج شدیم و یه تاکسی دربست گرفتم و به طرف باغ حرکت کردیم.چطوری میتونم نوشته هاتونو بخونم؟-هههه، زحمت بکشید هر هفته مجله رو بخرید و بخونید.نمیشه برا من پارتی بازی کنید و خودتون بهم بدید؟-چرا نمیشه ایمیلتون رو بدید، تا براتون ارسال کنم. از کیفش کاغذ و قلم بیرون کشید و ایمیلشو برام نوشت. دقیقا همون ایمیلی که با آیدیش آن میشد(رودابه)هر دو روی صندلی عقب نشسته بودیم ودقایقی میشد که هر دو ساکت بودیم. چیزی نمیتونستیم بهم بگیم.البته معلومه که با هم حرف داشتیم.اما غرور اجازه نمیداد که هیچ کدوممون پیش قدم بشیم. پرتو مسیر نگاهشو به بیرون از ماشین تو بیابون گم کرده بود. ومن داشتم از لحظه به لحظه ی این کنار هم بودن حظّ میبردم. راننده مثل اینکه از این سکوت سنگین به تنگ اومده باشه. پخش ماشینشو روشن کرد. یه صدای آسمونی گوشمونو پر کرد.دل از دستم رفته برون زان دم که تو را دیدم.عشقم دارد رنگ جنون زان دم که تورا دیدمشعله به جان گران زده ام، قید و خود و دگران زده ام.زان دم که تو را دیدم.ناخوآگاه هر دومون برگشتیم تو صورت هم نگاه کردیم. پرتو از شرم برافروخته شد. لحظات سنگینی بود، ولی بلاخره رسیدیم باغ و از اون حال و هوا بیرون اومدیم. با هم دیگه وداع کردیم و هر کی پشت فرمون ماشین خودش قرار گرفت. صبر کردم تا اون جلوتر از من حرکت کنه. همینطور که تو بزرگراه در حال رانندگی بودم، داشتم به اون فکر میکردم.چه اتفاقی داره تو زندگی من میفته؟ چرا تا این اندازه این دختر میتونه منو تحت تاثیر خودش قرار بده. مگه چه فرقی با دخترای دیگه که توی زندگیم بودند داره؟ غرق این افکار بودم که چیزیکه دیدم شوکه ام کرد. وقتی پرتو داشت از یه کامیون سبقت میگرفت کامیون یهو انحراف به چپ پیدا کرد و در عرض یکی دو ثانیه ماشین پرتو رو به گاردهای بزرگراه زد. صدای وحشنتاکی بلند شد و بعد از اون نیمه ماشین به زیر چرخهای عقب کامیون رفت و از زیرش بیرون اومد و یکباره از کف جاده بلند شد و روی پهلو غلتید. حالا نوبت من بود که با ماشینش برخورد کنم. ترمز دستی وکشیدم و همزمان ترمز پائی رو هم گرفتم. ماشینم چرخی زد و کشیده شد سمت راست بزرگراه هر لحظه انتظار اینو میکشیدم که ماشین منم از کف جاده بلند بشه روی هوا. اما مثل اینکه شانس یارم بود. وقتی کاملا متوقف شدم نگاه کردم دیدم ماشین پرتو هنوز داره به طرف جلو حرکت میکنه. سپس با یه ماشین دیگه برخورد کرد و با یه ضربه ی سنگین به روی سقف افتاد. حس کردم نفس کشیدن برام سخت شده. پرتوی من چه بلایی داره سرش میاد؟ هیچ کاری نمیتونستم بکنم، جز اینکه نظاره گر این فاجعه باشم. حس آدمی رو داشتم، که در حال کابوس دیدنه. باورش برام سخت بود. بلاخره بعد از این اتفاق ماشین اون کناره جاده درست در امتداد مسیر من از حرکت متوقف شد. از ماشین به سرعت پیاده شدم و به طرفش دویدم. از پنجره دیدمش که سروته بود وصورتش غرق خون. درهای ماشین قفل شده بود. برگشتم طرف ماشینم و آچار چرخ رو برداشتم وشیشه ی عقب سمت خود پرتو رو شکستم و دست بردم قفلو باز کردم و کمربند ایمنی رو از کمرش باز کردم. اونقدر حالم بد بود، که بی اختیار از چشمام اشک راه اقتاد. آروم کشیدمش بیرون خوابوندمش کف جاده. شالش و قسمتی از یقه ی مانتوش پر از خون بود و خودش بیهوش. جستجو کردم ببینم محل خونریزی کجاست. بالای پیشونیش زیر موهاش شکافته شده بود. و خون در حال غّل زدن. نبضشو گرفتم. گوشها و دماغشو نگاه کردم ببینم خونریزی مغزی نکرده باشه. اما علائمشو ندیدم. دست بردم زیر تن ظریفش و روی دستام بلندش کردم و سریع برگشتم طرف ماشین و خوابوندمش رو صندلی عقب. چند تا ماشین دیگه هم نگهداشته بودند و همه اطراف ما جمع بودند. کامیون کمی جلوتر نگهداشته و راننده اش خودشو به ما رسونده بود و اونقدر از این اتفاق حال خودش بد بود، که روی خاکی کنار جاده دراز کشیده و دستشو روی قلبش گذاشته بود.توی بیمارستان روی صندلی پشت اتاق عمل نشسته بودم و داشتم فکر میکردم، که این دیگه چه فاجعه ایی بود؟ که دیدم پدر و مادر پرتو همراه با یه دختر تقریبا هم سن و سال پرتو وارد سالن انتظار شدند. سراسیمه و آشفته حال.هر سه اشکریزان و محزون. وقتی با من روبه رو شدند، از دیدن من تقریبا شوکه شدند. پدرش اومد طرف من و با عصبانیت فریاد زد چه مشکلی برای دخترم درست کردی مرتیکه؟ هنوز جمله ش تموم نشده بود ، که اون دختر کیفش رو بلند کرد وبا پایان قدرت زد تو سر من و شروع کرد جیغ زدن و فحش دادن.مرتیکه عوضی چیکار کردی باهاش؟ میکشمت کثافت.اونقدر شوکه و حیرون شده بودم، که حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم و اون دختره هم مرتب با کیفش داشت بنده رو نوازش میکرد. با صدای جیغ یکی از پرستارها برای چند لحظه جوّ آروم شد.معلوم هست چیکار میکنید؟ اینجا بیمارستانه خانوم خودتو کنترل کن. این آقا مقصّر نیستایشون لطف کرده، مجروح و رسونده بیمارستان. خجالت داره که ندونسته دارید یه همچین رفتاری میکنید. نفس راحتی کشیدم و از اونها خودمو دور کردم و رفتم روی یه صندلی نشستم. اونقدر نگران پرتو بودم، که این اتفاقات اصلا برام مهم نبود. دقایقی بعد همون دختره اومد جلو و با شرمندگی گفت فقط میتونم بگم عذر میخوام. حالم دست خودم نبود.از چشمه ی چشماش اشک در حال جوشیدن بود. در لابه لای گریه زاری ش ادامه داد.من شهره دوست پرتو هستم. نزدیکترین دوستش. ببخشید فکر کردم که شما باهاش برخورد داشتید. اختیارم و از دست دادم و باز به گریه زاری کردن ادامه داد. برام جالب بود که توی اون وضعیت چرا شهره فکر میکرد، که من پرتو رو میشناسم. چون وقتی داشت میگفت من دوست اونم، جوری حرف زد، مثه اینکه من اونو میشناسم. البته پدر و مادر پرتو منو کاملا شناختند. اما شهره از کجا منو میشناخت برام عجیب بود.جلوی خونه ی شهره ایستادمو، نگاه میکنم. به ساعتم، حدود یازده صبحه. دارم با خودم فکر میکنم، که چطوری موضوع رو با شهره در میون بذارم، تا اگه خبری از پرتو داره دریغ نکنه. یکباره در خونه ی شهره باز میشه و از چیزی که میبینم حیرت میکنم . پرتو با یه مرد غریبه از خونه ی شهره خارج شد. خندان و فارغ از من. حس کردم پایان بدنم کرخت شده. توانی تو خودم برای حتی پیاده شدن از ماشین نمیبینم. سرم به دوران افتاده . گیج و منگم. با خودم فکر میکنم. به همین زودی منو از یاد برد؟ کسیکه تا چند شب پیش میگفت من همه ی زندگیشم.. اونقدر این ضربه توی روحم عمیقه، که حس میکنم معده ام میخواد بیاد توی دهنم. در ماشینو باز میکنم و با حمله ی برق آسای معده ام، کف خیابون استفراغ میکنم. چند بار. خارو ذلیل. درمانده و خود باخته. اونقدر حالم بده که حتی نمی فهمم پرتو و اون مرد کجا رفتند.دوباره خودمو تو خیابون خاقانی میبینم، پشت در خونه ی (آردواس) چهار لیتر عرق کشمش دو آتیشه ازش میخرم و برمیگردم طرف خونه.بطر عرق توی دستم و دارم همه ی عکسها و نشونه های پرتو رو جمع میکنم و میریزم توی یه کارتون. اشک از چشمام رونه. دست خودم نیست. حالم خیلی بده. دلم میخواد پیش یکی باشم که یکم دلداریم بده. اما پیش کی میتونم حرف یزنم ؟ چی بگم؟ بگم زنی که عاشقشم در عرض سه روز همه چی رو فراموش کرد. لحظاتی میشه که با خودم فکر میکنم. شاید اون که با پرتو بود، رابطه ی خاصی باش نداره. اما اگه اینطور نیست، من باید اون مرد رو میشناختم. از طرف دیگه مگه ندیدی، حتی کوچکترین نگرانی از دوری من توی چهره ی پرتو نبود. کسیکه حتی اگه یه روز نمیتونست ببیندم، کارش میشد گریه زاری حالا چه اتفاقی داشت میفتاد؟ مگه میشه اون خانم با ثبات، یکباره اینقدر زود همه چیز یادش رفته باشه؟ یاد حرف اون زنیکه ی توی وب میفتم، که میگه اون مردی که فکر کنه زنش فقط برای اون تحریک میشه، فقط یه احمقه. کاری که دارم انجام میدم و نیمه رها میکنم و مست، بطر عرق بدست از خونه میزنم بیرون و بی هدف شروع میکنم تو خیابونها حرکت کردن. هوا سرده و من خودمو درست نپوشوندم. دیگه هیچ چیز برام مهم نیست. دیگه پرتو رو هم نمیخوام. دیگه هیچی نمیخوام. حس میکنم، قلبم یخ زده و یه سوراخ بزرگ توش درست شده.جوریکه انگار داره هوا میکشه.وارد تریای جاوید میشم. با همون حال نزار و مست مست. وقتی از در تریا وارد میشم جاوید از پشت صندوق منو میبینه و از حال ویرونم میفهمه که مستم. به سرعت به طرفم میاد و دستمو میگیره. منو میبره توی آشپزخونه و میشونه روی یه صندلی. میپرسه چته شهروز؟ چرا اینقدر مستی؟ فقط میخندم. تلخ .در آشپز خونه باز میشه و نادیا رو توی آستانه اش میبینم. نگران و مات.. ادامه دارد..نوشته داروک
0 views
Date: November 25, 2018