صدای تلویزیون رو با حرکات بچه گانش زیاد کردخونه ی مادر بزرگه …مادرش از توی آشپزخونه صدا زد _شیطون بلا صدا رو کم کنبا اینکه صدای مامانش رو شنید بازم اعتنا نکرد مادر دست به سینه اومد بیرون و با تکون دادن سرش گفت وای وای گوش نمیدی؟ نمیبرمت پیش خاله شیوا هنوز جمله مامانش کامل نشده بود که صدای تلویزیون کم شد ؛ لبخند پیروزمندانه ای روی لبای خانم نشست.لباس چیندار و کفشای پاشنه دارش رو پوشید ؛ جیغ جیغ کنان رفت طرف مامانش مامانی مامانی میتونم کفشای تاق تاقی بپوشم؟ لباس چین چینیم چی؟لبخند مادرش، معنی تائید حرف دختر رو داد زنگ آپارتمان خاله شیوا رو دخترک با ذوق بپرید و زد بلد بود دقیقا کدومه و خودش کلی کش و قوس داد ، صدای مهربون خالش توی آیفون پیچید . وارد خونه ی خالش شد و بی مقدمه پرسید_خاله جونییی سامان کجاست ؟خالش به اتاقی با در بسته اشاره کرد؛ اتاق سامان ،پسر ۱۶ ساله خالش ، بود که دل دختر ۵ ساله رو بدست آورده بود و یکی از افراد مهربون از نظر پریا محسوب میشد.آروم آروم رفت طرف در اتاق و یهو در رو باز کرد_سلااااااااام ….صورت سامان که آخر اتاق پشت میزش بود شدیدا سرخ شده بود . با اینکار پریا ،سامان به شدت ترسید اما با دیدن پریا گفت_کشتیم دخترپریا خندون رفت طرفش اما چشمش رو صفحه کامپیوتر موند و گفت هیییییی چقدر اینا بی ادبن چرا لباس نپوشیدن؟سامان که تازه به خودش اومده بود گفت ببخشید الان میام بیروون اینا خیلی بی ادبن به مامانت نگیا یه رازه مثل راز تو که بستنی دزدکی میخوردی خب؟_باشه ، سامانی چرا دستت زیره میزه؟ایندفعه فرار از دست دخترک شیطون و باهوش سخت تر بود._آخه پاهام درد میکرد یکم مالشش دادم.سامان سریع دور و اطراف مرتب کرد و رفت روی تختش نشست و پریا هم کنارش سامانی؟جان حوصلم سر رفته. خب چیکارش کنیم ._بازی کنیم .سامان لبخندی به معصومیت دخترک زد و شروع کرد به قلقلک و دخترک قاه قاه میخندید ؛ درست لحظه ای که توی آغوش سامان اسیر شد ،دوباره صورت سامان به عرق نشست و خودش رو سریع کنار کشید . دخترک که فکر میکرد سامان باهاش قهره رفت و توی بغل سامان نشست ._قهر نکن دیگهو شروع شد سامان آروم دستشو از کمر او برد زیر دامن چین چینش دختر بی خبر _نکن قل قلیم میشهو سامان باز بهش نگاه کرد و آروم دستشو انداخت دور کمر و شورتش و خواست بیاره پایین که پریا جیغ زد_نه مادر گفته کسی نباید این زیر رو ببینه_من که کسی نیستم پریا حس خوبی نداشت از چهرش معلوم بود ._پریا جون دو دقیقه بشین من الان میام.چن دقیقه بعد با یکم میوه و آب وارد اتاق شد._مامانم و مامانت رفتن بیرون کسی نیس اینم میشه یه راز بین من و توپریا یکم فکر کرد و سرش رو به علامت نه تکون داد .سامان با حرص اونو طرف خودش کشید و شلوارش رو در آورد._تو به کسی چیزی نمیگی خب؟ وگرنه میدونی که ؟مامانت ناراحت میشهپریا ترسیده بود اما سامان پریا رو خم کرد ._ببینم اینو چقدر تو خوبییدست کرد زیر شلوارش آلتش رو در آورد و مالوند به پشت دخترک _وای یعنی میشه یه روز بره توی این …دخترک رو نشوند و آلتش رو داد دستش _بوسش کنداشت اشک پریا در میومد سرشو دوباره تکون داد_میگم بوسش کن بزور سر دخترک رو نزدیک کرد و مالوند به لب هاش زیر لب گفت وایی کاش بالا هم داشتی، بد بدو بیا بغل سامانی بدو اینبارم سرپریا تکون خورد به طرفین اینبارهم سامان بزور بلندش کرد و نشوندش تو بغلش طوری که آلتش زیرش باشه اشک پریا راه افتاده یه تیکه استخون بزرگ و دراز زیرش بود که تا الان ندیده .سامان لب ریزی از لبای دخترک گرفت توی گوشش گفت به مامانت که هیچ به هیشکی دیگه نمیگی فهمیدی؟ ادامه داد وگرنه اینی که روش نشستی میره توی تو گریه زاری پریا جون گرفت و دستای سامان رو گاز گرفت و از بغل سامان بزور اومد بیرون ،سامان گرفتش و لباساشو تنش کرد و بازم براش خط و نشون کشیدنگفت، هیچ وقت نگفت که سامان باهاش چیکار کرد .اولا ، از ترس مامانش و سامان بعدتر از ترس آبروی دخترونش ، دختر یه خانواده بود توی ۱۵ سالگی تازه فهمید اون جسم استخونی زیر پاهاش اسمش آلت جنسیه ، از قبل از اون از سامان فقط فراری بود اما از اون به بعد از خودشم فرارمیکرد. بیشتر از یه ماه آرامش ازش گرفته شد گریه زاری ها و کابوسای شبونه تموم نشدنی بود . توی ۱۷ سالگی از سر کلاس درس ، فهمید رابطه جنسی یعنی چی ،با پایان جزییات اینبار حالش بدتر شد کابوساش دیوونش کردن بازم به خودش اومد ۱۸ ساله بود که توی مسیرش چیزی رو دید که داغوونش کرد توی یه ساختمون نیمه کاره پسری داشت از پشت به دختر بچه ای که سنی هم نداشت دخول میکرد راهی بیمارستان شد . یه جمله رو هر لحظه تکرار میکرد _آخه بازم ؟ بازهم ؟؟؟نوشته گل یخ
0 views
Date: April 17, 2019