باغ بزرگ (۱)

0 views
0%

با سلام بیژن هستم.یه مدتی بود تنهایی تو یه باغ بزرگ زندگی می کردم. تنها رفیقم یه سگ بود که شبا آتیش روشن می کردم و دور آتیش می نشستیمو با هم درد دل می کردیم بعضی وقتا هم مش صادق با اون موهای زرد و کلاه یشمی رنگش می اومدو پاسور های کهنه و رنگ پریدشو از جیبش در می آوردو شروع می کردیم به بازی. ترم جدید شروع شده بودو منم دوباره کت شلوار مشکی با پیرهن سفیدمو پوشیده بودمو سیگار به لب به طرف دانشکده می رفتم تو راه بچه ها رو دیدم که دور هم جمع شدن. یه سه ماهی بود ندیده بودمشون با خوشحالی به طرفشون رفتم یه سلام احوال پرسی کوتاه کردیم سیگارمو انداختم دور و از در دانشکده رفتم تو. تا وارد دانشکده شدم سنگینی یه نگاهی رو روی خودم حس کردم بله همون نگاه بود همونی که همیشه می خواست منو با نگاهش له کنه ولی هیچوقت نشد که بیاد و حرفشو بگه فقط نگاه…یه اتفاقاتی ده ماه پیش واسم افتاده بود که تقریبا منو به پوچی کشونده بود اتفاقی که باعث شد یه جوون خودشو شکسته تر از یه پیر بدونه واسه همین اصلا واسم مهم نبود که چی می خواد بشه و کی چی می خواد بگه واسه همین برگشتم به طرفش تا دلیل این نگاه سنگینشو ازش بپرسم که یهو یکی از استادهای با مراممونو دیدم که دستمو گرفت با خودش برد دفترش تا یه گپی با هم بزنیم خلاصه تو یکی از این درسای تخصصی باهاش همکلاس شده بودم درسته به درسای دیگه زیاد دقت نمی کردم و هر کدومو چند بار می خوندم ولی تو درسای ترسیمی هیشکی به گردم نمی رسید از شانس من اینم از همون درسا بود.توی کلاس همیشه خدا دورو برم شلوغ بودو بچه ها همیشه دورو برم موس موس می کردن. توی یکی از این روزای پاییزی تنهایی روی یه نیمکت زیر یه درخت بزرگ و پیر تو محوطه نشسته بودمو داشتم با یه ولع خاصی از سیگارم کام می گرفتم دانشگاه سوت و کور بود و داشتم از دور به دختری نگاه می کردم که خرامان به طرفم می اومد. راستش منظره جالبی بود قدم های کوچیک و آروم اون با بادی که می وزید برگای خشک درختارو این ور اون ور می برد. سیگار دومو روشن کردمو همین طور داشتم به ظرافت این دختر نگاه می کردم یه کم که نزدیک شد فهمیدم رویاست همونی که همیشه با نگاهش آدمو دیوونه می کرد آروم که داشت از کنارم رد می شد یه سلام کوچیکی کردو سر به زیر می خواست بره که صداش کردم رویا خانوم برگشت به طرفم خیلی جا خورده بود اصلا انتظارشو نداشت. گفت بفرمایید آقا بیژن (همه منو با اسم کوچیک صدا می زدن) گفتم اگه امکان داشته باشه می خواستم یه چند لحظه ای وقتتونو بگیرم یه سوالی داشتم که خیلی وقت بود می خواستم ازتون بپرسم یه چند قدمی با هم راه رفتیم و تو راه بعد از یه کم مقدمه چینی دلیل این نگاهشو ازش پرسیدم. چون یه کم حول شده بود جواب درستو حسابی بهم نداد و زود خداحافظی کرد و رفت فردای اون روز توی کلاس دیدمش که خودش اومد پیشمو بعد از یه سلام و احوال پرسی یه چند تا طرح و پلان و نقشه از تو آلبومش در آوردو خواست راجع به اینا باهاش مشورت کنم اونقدر کاغذ جلوم ریخت که من خودم گیج شده بودم. دلیل این کارشو می دونستم ولی نخواستم به روش بیارم گفتم الان کلاس شروع می شه باشه واسه بعد. قبول کردو شماره تلفنشو داد بهم که با هم قرار بذاریم. پس فردا جلوی دانشکده دیدمش و گفتم اگه می خوای راجع به اونا با هم صحبت کنیم بهتره که یه چند تا تایم مشخص کنیم تا در مورد کارات صحبت داشته باشیم اونم قبول کردو یه چندتا وقت گفت.تایم اول چنان طوفانی شد که نزدیک بود باد آدمو با خودش ببره تا اومد بهش گفتم من باید برم گفت آخه چرا؟ گفتم باید زود برگردم باغ سگ رو بستم الان از ترس می میره باید مراقب نایلونای گلخونه باشم تا باد پارشون نکنه. ازش خداحافظی کردم می خواستم که برگردم صدام کردو گفت می شه منم بیام باغتونو ببینم گفتم باشه اشکالی نداره که گفت باید منو عصری خودت برگردونی. سوار ماشین شدیم همون ماشین پدرم بود که سال پیش ازش گرفته بودم. باغ یه پنجاه کیلومتری با تبریز فاصله داشت هر چقدر به طرف باغ می رفتیم هوا بهترو بهتر می شد در طول راه زیاد با هم حرفی نزدیم و رویا فقط داشت با تعجب دور و اطراف رو نگاه می کرد مثل بچه ها ازم سوال می کرد اینجا کجاست این چیه…رسیدیم در باغ رفتم درو باز کردم و ماشینو بردم تو گفتم بفرمایین. باغ بزرگی بودو یه نیم ساعتی فقط باغ و دور زدیم و درختای خشک و دید زدیم چند تا هم سیب بالای درختا بود رفتم واسش کندم. خوشحالی عجیبی رو می شد تو قیافش دید انگار دنیا رو بهش دادن. من که لایق این محبت نبودم و نمی تونستم دلیلی واسه علاقه مند شدنش به خودم پیدا کنم من که همیشه گند دماغ و اخمو بودم سیگارم می کشیدم دیگه این دیوونه عاشق چی شده بود عاقلان دانند.بعد ناهار شروع کردیم صحبت در مورد درسو تا عصر ادامه دادیم کم کم هوا تاریک می شد گفتم رویا پاشو حاضر شو برسونمت قبول کرد ولی هی این پا اون پا می کرد. آخرش گفت میشه امشب اینجا بمونم؟؟؟ گفتم آخه دوستات نگران می شن(تو خوابگاه می موند) گفت نه بهشون زنگ می خانمم می گم. دیگه چاره ای نداشتم جز قبول کردن خواستش. رفتم چند تا هیزم آوردم و آتیشو روشن کردم هوا دیگه سرد شده بود و حرارت آتیش یه لذت خاصی می داد واسه رویا یه کاپشن گرم آوردم و خودم رفتم یه پتو انداختم رو دوشم اومدم نشستم حالا جز منو سگم یه مهمون دیگه هم داشتیم بعد از اینکه زغالا خوب سرخ شد بساط شام و قلیان رو ردیف کردم . رویا طوری داشت می لرزید که صدای دندوناشو می شد شنید واسه اینکه گرمش کنم گفتم بیا پهلوی من زیر پتو اونم اومد درست تو بغلم نشست چون ریز نقش بود راحت توی بغلم جا شد پتو رو کشیدم روش من یه دستمو از زیر پتو در آورده بودم داشتم کباب ها رو سرخ می کردمو اونم دستش و انداخته بود دور گردنم و صورتم رو نوازش می کرد. راستش من خودم زیاد مایل به این کار نبودم ولی خوشحالی رویا منو هم خوشحال می کرد. اولین سیخ رو دادم به رویا ولی یه تیکه خودش می خورد یه تیکه میگذاشت دهن من شامو خوردیم یه قلیون دو تایی کشیدیم. ناز و نوازش رویا تبدیل شده بود به بوس های کوچولو که یه لحظه گردنمو گرفت و لبشو گذاشت روی لبم یه ماچی کرد که برق از کلّم پرید اونو از لبم جدا کردمو گفتم رویا جون اصلا کار خوبی نبود نباید این کارو می کردی.یه اخم کوچولو کرد و سرشو گذاشت رو سینم و داشت به آسمون نگاه می کرد برگشت بهم گفت یه چیزی بگم؟ گفتم بفرما گفت بیژن جون خیلی دوست دارم و دوباره لبش رفت روی لبم راستشو بخواین خودمم هم تحریک شده بودم یه چند دقیقه ای از هم لب گرفتیم و بغلش کردم بردم تو خونه باغ چون بخاری رو تا آخرش زیاد کرده بودم اتاق گرمه گرم بود (باغ ما اولین ملک بعد از ده بود واسه خاطر همین آب و برق و گاز داشت) .گذاشتمش زمین ولی رویا دست بردار نبود دوباره پرید تو بغلم و شروع کرد به لب گرفتن. گفتم دختر بسه دیگه لبامو کندی. بعد از این که یه چایی خوردیم جا انداختم واسه خواب ولی رویا قبول نکردو گفت باید بغل تو بخوابم.توی جا همش باهام ور می رفت و نازم می کرد دیگه خودمم تحریک شده بودم که یهو رویا رو گرفتم و شروع به لب گرفتن کردیم تو حال و هوای بوسه داشتم لباسای رویا رو در می آوردم و اونم لباسای منو می کند خلاصه لخت لخت تو بغل هم اینور اونور غلت می زدیم. سرمو کمی آوردم پایین تر و سینه های کوچیک مثل انارشو چنگ می زدمو می خوردم بیشتر می خواستم رویا ارضا بشه تا خودم. رویا هی داد می زد و خواهش می کرد که هی بکنمش که اومدم بالا جلوی صورتش گفتم رویا جون شما هنوز دختری و من نمی تونم این کارو بکنم.که یهو رویا زد زیر گریه زاری تعجب کرده بودم گفتم آخه رویا جون چی شده چرا گریه زاری می کنی من که چیزی نگفتم که با گریه زاری می گفت نه تو باید پرده منو بزنی من می خوام شب زفافم با تو باشه . چاره ای جز قبول کردن نداشتم دوباره بوس و نوازش شروع شد که خودش آلتمو گرفت و نزدیک بهشتش برد خودش مماس کردو منم با یه فشار کوچیک سرشو کردم تو یه کم دیگه تو کردمو حس کردم یه چند قطره خون چکید پایین و سر آلت منم خونی شده بود. تو چشماش رضایت و خوشحالی رو می دیدم دوباره فرو کردمو بعد از پنج شش بار عقب و جلو رویا خودشو سفت گرفتو ارضا شد منم با ارضا شدن اون داشتم می اومدم که کشیدم بیرون و ریختم رو شکمش و افتادم تو بغلش. یه کم بعد جفتمون خوابمون برد و تا صبح همونجوری بغل هم خوابیدیم صبح زودتر از رویا بیدار شدمو رفتم خونه مش صادق و شیر و سرشیر و خامه و کره گرفتم با دو تا سنگک داغ رفتم باغ رویا رو بیدار کردم رفت خودشو شست و چند تیکه از لباساشو تنش کرد و اومد سر سفره جفتمون با خوشحالی و رضایت از شب زفاف تا می تونستیم خوردیم.رویا سه روز پیشم تو باغ موند و بعد بردمش تبریز که دیگه زیاد شک نکنن بهش از اون روز به بعد اکثر شبا رویا پیشم بود و با هم رابطه داشتیم. ولی بعدا پای کسان دیگه ای هم به باغ باز شد که اگه خواستین واستون تعریف می کنم.ادامه…نوشته بیژن

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *